دو تا در داشت ،دوتا درِ بزرگ...یکیشون تو کوچۀ کناری باز میشد، اما در اصلی تو خیابونِ اصلی...در اصلی رو مُدام رنگ میزدن! فکر کنم هر سال! تو هشت سالی که من اونجا بودم...خیلی رنگها شد! اما من فقط وقتی خاکستری بود بعد سبز شد، خیلی ذوق کردم! کم پیش میومد ،از درِ پشتی استفاده بشه! همیشه اون همه دانش آموز رو از همون درِ اصلی میفرستادن خونه! مدرسۀ خیلی بزرگی داشتیم! آره من هشت سال از عمرم رو همونجا بودم! هشت سال مدتِ کمی نیست،مدتیِ که میشه خـــــــــــــــوب با در و دیوارِ یه جا عجین شد! اون مدرسه هنوزم همونجاست از خیلی وقت پیش از اینکه من پامو توش بزارم همونجا بوده،الانم همونجاست..یه مدرسۀ بزرگِ دو طبقه، با سه تا حیاط، یه آمفی تئاتر که قدِ یه سالنِ سینما بود،یه کتابخونۀ خیلی بزرگ و یه آزمایشگاه که واسه خودش تو اون زمان اَبَر آزمایشگاهی بود و کلی کلاس...وقتی ابتدایی بودم، آرزومون این بود که زنگِ تفریحها پامون وا بشه به حیاط بزرگه! آخه جز زمانِ جشنها یا یه اتفاقِ خاص، تو روزهای دیگه اون حیاط مالِ بچه های راهنمایی بود! حیاط خیلی بزرگ بود...اون موقعها که مث الان همه چیزو به سانت و متر اندازه نمیزدم فقط میدونستم خیـــــــــلی بزرگه اما الان که فکر میکنم، مطمئنم از 500 مترمربع هم بیشتر بود! سالِ آخری که تو مدرسۀ نرگس بودم، بنا کردن تو همون حیاط یه ساختمونِ سه طبقه ساختن، ینی عملا گَند زدن به اون حیاط که واسه ماها کم از بهشت نداشت! خدا رو شکر من مرگِ اون حیاط رو به چشم ندیدم اما هر وقت یادم میفته که الان اون حیاط دیگه شبیهِ اون چیزی نیست که تو یادِ منه،غصه ام میشه...
اما به هر حال اون مدرسه هنوز همونجاست و درهاشم هنوز همون درهاست....دری که تو خیابونِ اصلی به سمتِ شرق باز میشه!از وقتی یادمه ما چند ساعتی دیرتر از جاهای دیگه،تعطیل میشدیم،اوایل به خاطر این بود که مدرسه نمونه مردمی بود اما بعدا هم که دیگه نمونه مردمی وَر افتاد ،طبقِ عادتِ دیرینه همینجور ادامه پیدا کرد! ینی اگه دبستانهای دیگه 12 ظهر تعطیل میشدن، امکان نداشت ما زودتر از 2 تعطیل بشیم!وقتی هم زنگ میخورد ،سیلِ جمعیت بود که به سمتِ در هجوم میوردن، هرکی نمیدونست ،با دیدنِ اون صحنه ،انگار میکرد،داریم از زندانِ آلکاتراز (؟) فرار میکنیم! وقتی میخواستیم از اون در که عرضش به دومتر هم نمیرسید بریزیم بیرون،شبیهِ اسمارتیزهایی بودیم که یهو وسطِ خیابون پخش میشدیم!
یادمِ دو روز بود که بارون میومد...زنگِ آخر خورد و مثل همیشه بچه ها پاشیدن بیرون! وختی از در میزدیم بیرون هر کی یه طرف میدویید، بیشتر بچه ها میرفتند سمت کوچۀ کناری که همیشه ده،پونزده تا مینی بوسِ رنگ و وارنگ اونجا منتظر بودن، بضی هم که خونشون نزدیک بود و پیاده میرفتن به جهاتِ دیگه....انگار زمینو فرش میکردن با یه مُشت جوجه های کله آبی...
از در که زدم بیرون قبلا از اینکه به طرفِ سرویسها بدوم...انگار واسه چند لحظه مسخ شده باشم، همونجا خشکم زد و زُل زده بودم به آسمون...شاید حیرت آورترین چیزی بود که تا اون روز دیده بودم....زیباییش میتونست آدمو سحر کنه! چیزی که همیشه راجع بهش شنیده بودیم،عکسهای نقاشی شده اش رو تو کتابهامون دیده بودیم، اما اون کمونِ رنگی رنگیِ خوشرنگ با اون عظمت و پررنگی تو آسمون میتونست هر بچۀ 7 سالۀ عاشقِ طبیعتی رو سر جاش میخکوب کنه! شاید قبلا رنگین کمونهای کوچیک زیاد دیده بودم اونایی که فقط یه ذره اند یه گوشۀ آسمونن یا اونایی که وقتی شلنگ آب رو با فشار به سمتی میگرفتیم که آفتاب به قطرات آب بتابه، سر و کلشون پیدا میشد... اما اون یه رنگین کمون بود با قـــــــــــــــــــــوس کامل که کُل آسمون رو گرفته بود..فوق العاده بود...چیزی که هنوز بعد از 20 سال صحنه اش جلو چشممه!صحنه ای که با صدایِ یکی از دوستام که داد زد و گفت بدو آزی الان جا میمونیم، علی آقا داره میره تموم شد :)
حالا دیروز، بعد از 20 سال، طبیعت دوباره شگفت زده ام کرد، زیر بارون شُرشُر وایستاده بودم به وجد اومده بودمو...تونستم بعد از مدتها بلند بلند ، با خدا حرف بزنم!نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما دیدنِ یه رنگین کمونِ کامل تو آسمون همیشه میتونه نفس منو تو سینه حبس کنه! رنگین کمونی که تک تک رنگاش مشخص باشه....اصن همین که یه سمت، آفتابِ یه سمت بارونِ شدیدی که اجازه نمیداد من درست عکس بگیرم، و یه کمونِ رنگی رنگیِ جذاب بالا ی سر تو آسمون،واسۀ من خودش یه لحظۀ باشکوهِ، یه صحنه که میتونه، دوباره منو به خدا نزدیک کنه!
+تو عکس واقعا ،اون جذابیتِ واقعیش به تصویر کشید نشده!
+حالا که این همه از مدرسۀ محبوبم، که بهترین روزهای زندگیمو اونجا گذروندم،براتون گفتم، میتونین برید تو ادامۀ مطلب و یه عکسِ مرتبط باهاش رو ببنید :)