حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۴۹ مطلب با موضوع «من، آزیتا» ثبت شده است

۱۵
بهمن ۹۲

من بارها به موزۀ آثارِ استاد فرشچیان رفتم...بارها آن مینیاتورها را دیدم، بارها بهشان دقیقه هایِ طولانی زُل زده ام! بارها و بارها دیدمشان اما هر بار که این تابلوهایِ خارق العاده را میبینم ،پنداری که اولین بار است! هر بار مرا شوکه میکنند! هر بار مرا غرق میکنند...مرا به سمتِ خودشان میکِشند ، میبلعند و محو میکنند! شاید عجیب باشد! اما هر بار این اتفاق رخ میدهد! خیلی وقتها شده است دستِ دوستانم را گرفته ام و برده ام آنجا! آنها اولین بارشان بوده که این تابلو ها را میدیدند اما تند تند از جلویشان رد میشدند اما من مثلِ مسخ شده ها گاهی جلویِ بعضی از آنها میخکوب میشوم، میروم داخلِ آن همه جزئیاتِ دیوانه کننده و از زمان و مکانم جدا میشوم! یک اثری آن میان هست، که شاید از خیلی هایِ دیگر ساده تر به نظر بیاید! شاید اصلا جزئیاتی ندارد ،شاید زیاد، رنگی ندارد! اما من که روبه رویش می ایستم احساس میکنم جلویِ یک آینه ایستاده ام.. نامِ این اثر "او هنوز میخندد" است...و او هنوز با آن همه شکستن، میخندد، او میخندد هر چند کِدِر شده است، او میخندد ،او چیزی ندارد جز همین لبخند !  و در آخر چیزی مهم نیست، جز همین خندۀ شیرینی که با تلخی میامیزد و میجنگد!





+اگه تابحال راجع به این موزه نشنیدید یا شنیدید اما ندیدید...برایِ کمی آشنایی با آن و محیطش اینجا را ببینید :)


۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۶
آزیتا م.ز
۰۶
بهمن ۹۲

من یه جوجه زرافهٔ گشنه ام که تا یه کروکودیلی ، کرگدنی ، نهنگی، چیزی ، باهام سر یه میز ،روبه روم نشینه و نلومبونه، اشتهام وا نمیشه...بهله....





+ میدونید که من چقدر حیوون دوس دارم! اینا همش استعاره های عاشقانه است! :)


+ آقا از همین جا اعلام میکنم جنسیتِ کسی که روبه روم، رو اون صندلیِ میشینه اصلا موهوم نیس.... خخخخ


+کارتون از خودم!:) امضارو توجه کنید :)

۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۴۰
آزیتا م.ز
۰۵
بهمن ۹۲

از صبح که بیدار شدم هِی گیجی ویجی میرم....مثل آدمهایی که شب قبلش،بدمستی کرده باشن، حالِ مُخچشون هنوز سر جاش نیومده باشه...کلا راه نداره عمودی بشم،تا از حالتِ افقی خارج میشم،اون پام واسه این یکی لِزگی میرقصه!!!!اینجور مواقع است که میگن آش نخورده و دهانِ سوخته...بنده دیشب نه الکلی به بدن زدم،نه چیز دیگری استعمال کردم جز دو عدد بروفِنِ ناقابل که از فرطِ سر دردِ شدید طاقت فرسا نوش جان نمودم...تمام دیشب را دچارِ خوابهای خُزعبل بودم...و شیر قهوهٔ امروزم به دادم نرسید....

به من میگوید: "کاملیا وَنتاچی" میدانی چند روز است که دست به قلم نبُردی؟!؟! بعد من بهش میگویم...من؟!؟! من که صبح تا شب دست به کیبوردم....میگوید کاملیا مگر خنگ شدی؟ میگویم قلم....از آن قلمهایِ کربنی....همانهایی که از گرافیتِ مرغوب ساخته شدن از آنهایی که روی صفحهٔ سفیدِ نرمِ کاغذ خطوط نرم میکشند...حِس میکشند...از همانهایی که یک روز جانت به جانشان بسته بود...یادت هست؟؟ یادت هست، قول دادی ،چهرهٔ مرا بکشی؟!؟! کو؟ میدانی چند ماه است دست به قلم نبردی؟ میترسم بمیری، آخرم نکِشی....


من میگویم من؟!؟! راست میگویی، مدتی است مانند انسانهایِ برزخی شدم!!! میانِ آسمان و زمین...و اما تو؟ تو کی هستی؟؟؟ میگویی : کاملیا، منم دیگر...از کِی اینقدر خنگ شدی؟

تنها چیزی که صبح یادم است این است که ،این روزها خوابهایم پُر شدند از آدمهای غریبه ای که من نمی شناسمشان اما آنها چرا!!!! و اینکه ماههاست دست به آن قلمهایِ واقعی نزدم و اینکه کاملیا دیگر چه خریست؟هوم؟  لابد دیشب زیادی مشروب خورده بوده،که من امروز هنوز مُخچه ام سرجایش نیومده.... پووووف آشِ نخورده و دهانِ سوخته.....

۴۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۵
آزیتا م.ز
۰۳
بهمن ۹۲

عاغا من ، واسه هر موضوعِ انشایی که خیلی باهاش حال میکردم می نشستم یه انشایِ توپ مینوشتم! ینی از هر چی درسِ علوم و ریاضی هم که بود این موضوعِ انشایِ محبوب، بیشتر، مغزِ بنده رو درگیر میکرد! سر آخر هم یک شاهکار، تحویلِ معلم میدادم که هر بار سر کلاس میخوندمش....اول یکم چپ چپ نگاه میکرد بعد با یک صدایِ غضب آلودی میگفت: م.زاده ، چند بار گفتم خودت بشین انشا بنویس، میدهی بزرگترت بنویسد به چه دردِ من میخورد...؟؟!! هر بار هم من با لب و لوچۀ آویزون و کشتیهایِ غرق شده میومدم می نشستم سر جایم!

از یک روزی دیگر تصمیم گرفتم خوب ننویسم، چرت بنویسم...اصلا در انشاهایم فقط زر بزنم! و این شد که الان شما مجبورید این چرت و پرتهای آزیتا م.زاده را بخوانید...

هر بار اینجا میایید ،میتوانید هر چه دلتان میخواهد نثار روحِ اون معلمِ انشای ما کنید که بنده را از یک خالقِ شاهکارهایِ ادبی به یک چرت و پرت نویس تبدیل کرد، باشد که جیگرمان همگی دورِ هم حال بیاید :)))))




+بنده با تمامِ قوا مشغولِ پاچه خاریِ همکارم میباشم، باشد که ایشان قبول کرده و کلیپهای صوتیِ بیشتری از Bihefaz Production راهیِ بازار شود! شما هم اگه مشتاقید دست به دعا شید تا این متنهایِ آمادۀ بی زبونِ من تبدیل به صدا شوند :)


+بچه ها خدایی حال نکردید از شرِ اون شماره های ملعون هنگام نظر گذاشتن ،خلاصتون کردم؟؟؟ حالا هِی بیاید بگید اینجا بده ،برگرد بلاگفا! مث اینه که به طرف بگید، بیا ماشینتو ول کن، موتور گازی سوار شو... خخخخخخخخ

۳۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۶
آزیتا م.ز
۰۲
بهمن ۹۲

کلاس دوم دبستان بودم، نمیدونم چی گم کرده بودم که با کمالِ نا امیدی رفته بودم کشویِ گم شده های مدرسه رو بگردم که شاید پیداش کنم! مستخدمهای مدرسه هر چیز جامونده تو جامیزها  یا این ور اون ور افتاده رو پیدا میکردن، میبردن میذاشتن تو یه کشوی چند طبقۀ فلزی که زیر پله قرار داشت، معمولا توش پُر آت  وآشغالهایی بود که هیچکس حاضر نشده بود به جیب بزنتشون چون ، چیزهای به درد بخور قبل از اینکه به اون کِشو راه پیدا کنند ، توسط یک سری افرادِ فرصت طلب که در چشم بهم زدنی یک شئ بی صاحاب رو هَپولی هَپو میکردند برداشته میشدند....مثلا حتی اگه واسه چند دقیقه شئ زبون بسته تنها میموند! خب به هر حال من با نا امیدی رفتم سراغِ کشوی گم شده ها که همیشه هم یک سری ساکنینِ دائمی داشت مثلا یه کلاه کهنه اونجا بود که ماها همونجا بود، فکر کنم صاحبش اصن عمدا گمش کرده بود، یا یه سری خودکار و مدادِ بیک اسقاطی که احتمالا حتی صاحبشونم یادش نمیومد که اینها رو گم کرده!

در کشوها رو دونه به دونه باز کردم و خرت و پِرتهارو این ور اون ور کردم، اما اون چیزی که یادم نیس چی بود که دنبالش میگشتم و پیدا نکردم! یهو چشمم خورد به یه جا مدادیِ خیلی باکلاس! از این جا مدادیهایی که زیپ میخورد و مثل کتاب چند ورق داشت و توی هر صفحه انواع اقسام ماژیک و مداد رنگی و مدادهای مختلف و تراش و پاک کن و کلی لوازم التحریر های متنوع مخصوص به همون جامدادی توش قرار میگرفت...مارکش LYRA بود..که مطمئنا اون موقع لیرای اصل آلمان بود...اون جا مدادی در اون زمان حکمِ یه گنج رو داشت! جدی میگم! هر بچۀ معمولی ای نمیتونست یه همچین چیزی داشته باشه..حتی همین الانشم میتونه چیز خفنی باشه! خلاصه با دیدنِ یه همچون چیزی...خیلی وسوسه شدم که برش دارم! هی برش داشتم توشو نیگا کردم...همۀ زیپهاشو باز کردم...ینی نوع بود و کامل! چند لحظه ای فکر کردم! زنگ تفریح تموم شد! گذاشتمش تو کِشو و درشو بستم و بدو  رفتم سر کلاس! یادمه کُل مدتِ کلاس رو به این فکر میکردم که برم و برش دارم یا کارِ درستی نیست!؟ از طرفی هم مطمئن بودم که من هرگز نخواهم تونست یه همچون چیزی رو داشته باشم و از طرفی هم میدونستم اگه من برش ندارم، احتمالا اینکه صاحبِ واقعیش بیاد و برش داره خیلی کمه! و احتمالا یه شخصِ سومی این کارو خواهد کرد! خلاصه دوباره زنگ خورد و من رفتم سراغِ کشو و خوشحال شدم از اینکه هنوز اون جامدادی اونجاست! برش داشتم و آوردم گذاشتمش تو کیفم! کل کلاسِ بعدی ،دل تو دلم نبود که بیام خونه و بازش کنم و همۀ وسایلشو امتحان کنم!

وقتی رسیدم خونه ، اولینکاری که کردم این بود که بردم و نشون مامانم دادمش! یهو گفت ازکجا آوردی؟ گفتم از تو گم شده ها پیداش کردم! مامانم یکم لب و لوچه اش این ور اون ور کرد اما وقتی ذوق منو دید هیچی نگفت ! لابد پیش خودش کلی غصه هم خورده بوده که چرا خودش نمیتونه یه همچین چیزی واسه من بخره که دخترش اینطوری واسه چیزی که مال کسی دیگه ایِ ذوق نکنه! یه چند ساعت گذشت! مامانم اومد کُلی باهام حرف زد که خوب نیست آدم از وسیله دیگری استفاده کنه و احتمالا الان صاحبش خیلی ناراحته و اینا! در آخرم بهم گفت امروز رو میتونم ازش استفاده کنم و با وسایلش ور برم اما فردا باید ببرم بذارمش سرِ جاش تو گمشده ها! منم دیگه تا شب خودمو باهاش خفه کردم! اونقدر با مداد رنگیهاشو ماژیکهاش نقاشی کشیدم و ازشون تو مشق نوشتنم استفاده کردم ،که دلم بیاد فردا بزارمش تو اون کشویِ کذایی!



فردا که شد، بردم گذاشتمش سرجاش!! تا 5،6 روز هر زنگ تفریح بدو میرفتم سرِ کشو ببینم، کسی اومده برش داره یا نه!؟ که بالاخره فکر کنم بد از یه هفته دیدم که دیگه اونجا نیست! اونقد اندوهناک شدم که نگو! و از حسم هم مطمئن بودم که صاحبش اونو بر نداشته! چون اگه صاحبش دنبالش بود نمیذاشت اینقدر طول بکشه! یه کسی که واسش گم کردنِ یه همچین چیزی مهم باشه، از همون روز اول میاد و تو گم شده ها رو میگرده! اما خب...همچنان طعمِ شیرینِ اون یه شب رو که با اون لوازم التحریر لوکس و آنتیک سر کردم زیر دندونم دارم!شد یکی از خاطراتِ رنگی رنگیِ من که چاشنیِ گَسی بهش اضافه شده :)

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۴۳
آزیتا م.ز
۲۸
دی ۹۲

عاغا من اعتراف میکنم که چند بار دزدی کردم! ها چیه؟؟ بعله درست شنیدید، دُزدی!!! ینی فکر میکنید ، خیلی عجیبه! ینی شماها تا حالا مثلا هیچوقتِ هیچوقت این کارو نکردید؟ یا بهش فکر نکردید...؟

نه اینکه حالا فکرکنید ، رفتم بانک زدم ها! نع! بچه که بودم، تو دورانِ دبستان، چند بار ،چند تا کار انجام دادم، که همونا هم دزدی حساب میشن! اما ناگفته نماند که خیلی وقتها هم خودم قربانیِ همین عملِ دیگران قرار گرفتم ، اما خوب این نفسِ عمل رو توجیه نمیکنه! کلاس اول یا دوم دبستان که بودم، همیشه سرویسمون یه جایی منتظر می ایستاد که روبه روش یه دکّۀ کوچیک داشت! از این دکّه هایی که سیگار و آدامس و آبنبات میفروشن! روی ویترین کوچیکِ جلویِ دکّه اش چند تا ظرف بود که یادمه چند تاشون ،داخلشون آدامس Love is... بود که هر کدوم از ظرفها یه طمع بود ، که هر چند روز یه بار میخریدم و اون موقع مُد بود عکسهاشو جمع میکردیم...همش 25 تومن بود...یادش بخیر...من عاشق اون طعمِ نعناییِ خیلی ُتندش بودم که رنگِ کاغذش آبیِ متالیک بود و اون یکی که پوستش ، صورتیِ فُسفری بود! خوب بحثِ من این آدامسهای 25 تومنی نیست، بلکه اون ظرفِ کناریشِ که توش پر بود از آبنباتهای قلبی شکلِ ترش مزه! که همش 10 تومن بودن و خدایی خوشمزه! خوب خیلی وقتها پیش میومد که من همون ده تومن هم نداشتم تا از اونها بخرم و نمیدونم چی شده بود که یادمه سه چهار بار تو همون شلوغ پُلوغی دمِ دکّه که بچه ها آدامسو چیزهای دیگه میخریدن وایستاده بودم و در یه فرصتِ مناسب یه دونه آبنبات برداشته بودم! چند باری این اتفاق افتاده بود...هر بار عذاب وجدان میگرفتم! اما خوب ، اونقدر قیافۀ اون قلبهای کوچولوی خوشمزه واسم جذاب بود که چند باری تکرارش کردم...بعدها که بزرگ شدم این ماجرا رو واسه مامانم تعریف کردم، اولش خندید، بعدش انگار دلش سوخته باشه، بهم گفت خب چرا نمیگفتی بهت پول بدیم..تا هر روز یکی بخری؟ یادمِ بهش گفتم تو که منو میشناختی...تا حالا یادت میاد من یه بار ازتون پول خواسته باشم؟ حتی خودتم منو میبردی مغازه اصرار میکردی یه چیزی انتخاب کنم، روم نمیشد انتخاب کنم، همیشه فکر میکردم اگه حتی من یه دونه شکلات اضافه بخرم ، وضعمون از الانم بدتر خواهد شد! همیشه این جملۀ بابام که وختی مامانم یه چیزِ کوچیک واسه خونه میخرید،با داد و فریاد میگفت، تو گوشم طنین مینداخت، که  با این وضع، من از فردا باید برم، دمِ مسجد گدایی! و هیچوقت به این فکر نمیکرد که یه دخترِ کوچولویِ زودباور ،شاید این حرفِ باباشو جدی بگیره و از خریدنِ یه آبنباتم بترسه! ...


۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۹
آزیتا م.ز
۲۶
دی ۹۲

باورتون نمیشه، امروز داشتم ، از رادیو اخبار گوش میدادم و درست همون لحظه بود که اصن شگفت زده شدم! باورم نمیشد ، که اینقدر معروف شدم که اسمم رو از رادیو بشنوم! گفتم شاید شما رادیو گوش نکنید و خبر به این مهمی رو از دست دادید.... واسه همین گذاشتمش اینجا اگه خواستید...گوشش بدید! مطمئن باشید ضرر نمیکنید! بالاخره....این باعثِ افتخارِ شما هم میتونه باشــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!  :)



دریافت
حجم: 1.73 مگابایت
توضیحات: برای دانلود کلیک کنید :)




پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

۵۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۲۶ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۹
آزیتا م.ز
۲۲
دی ۹۲

دو تا در داشت ،دوتا درِ بزرگ...یکیشون تو کوچۀ کناری باز میشد، اما در اصلی تو خیابونِ اصلی...در اصلی رو مُدام رنگ میزدن! فکر کنم هر سال! تو هشت سالی که من اونجا بودم...خیلی رنگها شد! اما من فقط وقتی خاکستری بود بعد سبز شد، خیلی ذوق کردم! کم پیش میومد ،از درِ پشتی استفاده بشه! همیشه اون همه دانش آموز رو از همون درِ اصلی میفرستادن خونه! مدرسۀ خیلی بزرگی داشتیم! آره من هشت سال از عمرم رو همونجا بودم! هشت سال مدتِ کمی نیست،مدتیِ که میشه خـــــــــــــــوب با در و دیوارِ یه جا عجین شد! اون مدرسه هنوزم همونجاست از خیلی وقت پیش از اینکه من پامو توش بزارم همونجا بوده،الانم همونجاست..یه مدرسۀ بزرگِ دو طبقه، با سه تا حیاط، یه آمفی تئاتر که قدِ یه سالنِ سینما بود،یه کتابخونۀ خیلی بزرگ و یه آزمایشگاه که واسه خودش تو اون زمان اَبَر آزمایشگاهی بود و کلی کلاس...وقتی ابتدایی بودم، آرزومون این بود که زنگِ تفریحها پامون وا بشه به حیاط بزرگه! آخه جز زمانِ جشنها یا یه اتفاقِ خاص، تو روزهای دیگه اون حیاط مالِ بچه های راهنمایی بود! حیاط خیلی بزرگ بود...اون موقعها که مث الان همه چیزو به سانت و متر اندازه نمیزدم فقط میدونستم خیـــــــــلی بزرگه اما الان که فکر میکنم، مطمئنم از 500 مترمربع هم بیشتر بود! سالِ آخری که تو مدرسۀ نرگس بودم، بنا کردن تو همون حیاط یه ساختمونِ سه طبقه ساختن، ینی عملا گَند زدن به اون حیاط که واسه ماها کم از بهشت نداشت! خدا رو شکر من مرگِ اون حیاط رو به چشم ندیدم اما هر وقت یادم میفته که الان اون حیاط دیگه شبیهِ اون چیزی نیست که تو یادِ منه،غصه ام میشه...

اما به هر حال اون مدرسه هنوز همونجاست و درهاشم هنوز همون درهاست....دری که تو خیابونِ اصلی به سمتِ شرق باز میشه!از وقتی یادمه ما چند ساعتی دیرتر از جاهای دیگه،تعطیل میشدیم،اوایل به خاطر این بود که مدرسه نمونه مردمی بود اما بعدا هم که دیگه نمونه مردمی وَر افتاد ،طبقِ عادتِ دیرینه همینجور ادامه پیدا کرد! ینی اگه دبستانهای دیگه 12 ظهر تعطیل میشدن، امکان نداشت ما زودتر از 2 تعطیل بشیم!وقتی هم زنگ میخورد ،سیلِ جمعیت بود که به سمتِ در هجوم میوردن، هرکی نمیدونست ،با دیدنِ اون صحنه ،انگار میکرد،داریم از زندانِ آلکاتراز (؟) فرار میکنیم! وقتی میخواستیم از اون در که عرضش به دومتر هم نمیرسید بریزیم بیرون،شبیهِ اسمارتیزهایی بودیم که یهو وسطِ خیابون پخش میشدیم!

یادمِ دو روز بود که بارون میومد...زنگِ آخر خورد و مثل همیشه بچه ها پاشیدن بیرون! وختی از در میزدیم بیرون هر کی یه طرف میدویید، بیشتر بچه ها میرفتند سمت کوچۀ کناری که همیشه ده،پونزده تا مینی بوسِ رنگ و وارنگ اونجا منتظر بودن، بضی هم که خونشون نزدیک بود و پیاده میرفتن به جهاتِ دیگه....انگار زمینو فرش میکردن با یه مُشت جوجه های کله آبی...

از در که زدم بیرون قبلا از اینکه به طرفِ سرویسها بدوم...انگار واسه چند لحظه مسخ شده باشم، همونجا خشکم زد و زُل زده بودم به آسمون...شاید حیرت آورترین چیزی بود که تا اون روز دیده بودم....زیباییش میتونست آدمو سحر کنه! چیزی که همیشه راجع بهش شنیده بودیم،عکسهای نقاشی شده اش رو تو کتابهامون دیده بودیم، اما اون کمونِ رنگی رنگیِ خوشرنگ با اون عظمت و پررنگی تو آسمون میتونست هر بچۀ 7 سالۀ عاشقِ طبیعتی رو سر جاش میخکوب کنه! شاید قبلا رنگین کمونهای کوچیک زیاد دیده بودم اونایی که فقط یه ذره اند یه گوشۀ آسمونن یا اونایی که وقتی شلنگ آب رو با فشار به سمتی میگرفتیم که آفتاب به قطرات آب بتابه، سر و کلشون پیدا میشد... اما اون یه رنگین کمون بود با قـــــــــــــــــــــوس کامل که کُل آسمون رو گرفته بود..فوق العاده بود...چیزی که هنوز بعد از 20 سال صحنه اش جلو چشممه!صحنه ای که با صدایِ یکی از دوستام که داد زد و گفت بدو آزی الان جا میمونیم، علی آقا داره میره تموم شد :)




حالا دیروز، بعد از 20 سال، طبیعت دوباره شگفت زده ام کرد، زیر بارون شُرشُر وایستاده بودم به وجد اومده بودمو...تونستم بعد از مدتها بلند بلند ، با خدا حرف بزنم!نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما دیدنِ یه رنگین کمونِ کامل تو آسمون همیشه میتونه نفس منو تو سینه حبس کنه! رنگین کمونی که تک تک رنگاش مشخص باشه....اصن همین که یه سمت، آفتابِ یه سمت بارونِ شدیدی که اجازه نمیداد من درست عکس بگیرم، و یه کمونِ رنگی رنگیِ جذاب بالا ی سر تو آسمون،واسۀ من خودش یه لحظۀ باشکوهِ، یه صحنه که میتونه، دوباره منو به خدا نزدیک کنه!


+تو عکس واقعا ،اون جذابیتِ واقعیش به تصویر کشید نشده!

+حالا که این همه از مدرسۀ محبوبم، که بهترین روزهای زندگیمو اونجا گذروندم،براتون گفتم، میتونین برید تو ادامۀ مطلب و یه عکسِ مرتبط باهاش رو ببنید :)

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۷
آزیتا م.ز
۲۰
دی ۹۲

دخترکِ نحیفی بود...پدرش مُدام بهش میگفت لاغر مردنی....از بس دستهایِ لاغر و کوچک و ناتوانی داشت، معمولا همه چیز از دستش میفتاد....مادرش گاهی عصبانی میشد..بلند داد میزد، دست و پا چُلُفتی!!! معمولا اخمو به نظر میرسید....اجتماعی نبود! حوصلۀ آدمهای غریبه را نداشت...حتی حوصلۀ آشناها هم نداشت، معمولا از افراد خیلی معدودی خوشش می آمد! آن هم کاملا به طورِ اتفاقی...هیچ وقت هم معلوم نمیشد دلیل دوست داشتنش چیست!! خودش میدانست یا احساسش میکرد اما محال بود ، به کسی بگوید که چرا فلانی را دوست دارد یا از آن دیگری بدش میاید!! اولین و مهمترین چیزی که میتوانست در قلبش نفوذ کند، نگاهها بودند...اگر در همان ابتدایِ آشنایی احساس میکرد کسی جوری نگاهش میکند که دوست ندارد،پرونده اش در قلبِ کوچکش بسته بود! حالا زمین و زمان هم میامدند و میگفتند که فلانی خوب است، مهربان است،از همه مهمتر تو را دوس دارد!!! امکان نداشت از خرِ شیطون پایین بیاید! فقط یک جمله میگفت که"نع فلانی منو چپ چپ نگاه کرد" و این چپ چپ ،خودش هزار و یک معنی داشت.... و عجیـــــــــــــب که در بیشترِِ موارد ارزیابیِ نگاههایش اتفاقا درست از آب در میامد! دخترِ لاغر مردنیِ دست و پا چلفتی ای که از موقعی که یادش میاید ،از همان سه سالگی،در نخِ نگاهها بوده و هست!گاهی از اینچنین بودنش خسته میشود!

کم کم که بزرگتر شد، سعی کرد منطقی تر باشد...مادرش مدام به او میگفت این خیلی مسخره است که تو از کسی بدت بیاید فقط به خاطر اینکه چپ چپ نگاهت میکند یا احساس میکنی که از تو خوشش نمیاید...یا بی دلیل کسی را دوس داشته باشی چون میگویی چشمهایش مهربان است! مدام بهت میگفت سعی کن این عادتِ آزاردهنده ات را کنار بگذاری!عادتی که بعضی وقتها باعث میشود، الکی دچارِ سوء تفاهم شوی...دخترک بزرگ و بزرگتر شد! به همان اندازه که دیگر چندان نحیف نبود،سعی کرد،اولویتِ خوش آمدن یا بد آمدنش از افراد را از نگاه بردارد!! از نگاهها نترسد یا حتی عاشق نگاهها نشود...دیگر یک ارزیابِ نگاه نباشد! دیگر بندِ دلش ،به نگاههای مردم بسته نباشد! که گاهی بتوانند با آن نگاهها، تحقیرش کنند، تنبیه اش کنند یا حتی مثلِ موریانه تمامِ روحش را بجوند...




22 اردیبهشت 90


او سالها سعی کرده که دیگر نگاهها برایش مهم نباشند!!! اما! امــــــــا.... او به کسی نمیگوید ،اما خودش ،خـــــــــــــــــــوب میداند که هنوز اسیرِ نگاهها است! یک نگاهِ خشم آلود، از طرفِ عزیزانش هنوز هم میتواند ،دنیایش را تیره و سیاه کند! یک نگاه میتواند کاری کند که او احساسِ بدبختی کند...درماندگی کند!یک نگاه میتواند برای او از صد تا فحش بدتر باشد! او ترجیح میدهد بلند بلند با کسی دعوا کند، اما سکوتِ یک نگاه آزارش ندهد! زندگی اش را نگاههایی ساخته اند که سالها سعی کرده ،خودش را در مقابلشان قوی کند و از آنها نترسد!! او سعی کرده اما هنوز به معنایِ واقعی موفق نشده...
دخترک هرچه فکر میکند یادش نمی آید آخرین بار کِی، با یک نگاه خوشحال شده است...کی آخرین بار او را به یک نگاهِ دلچسب و گوارا دعوت کرده است؟ او یادش نمی آید!!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۶
آزیتا م.ز