این یک پُست قدیمیِ اما با دیدنِ این عکس یاد خودم و این پُست افتادم خخخخخخ
الکی هااااا نه اینکه خیلی هم با ربط باشه الکی :)))
خدایی اون کوچولوئه شما رو یاد من نمیندازه خخخخخخ
شما را به خواندن این پُست که در تاریخِ 28 دی 87 نوشته شده دعوت مینمایم!
این یک پُست قدیمیِ اما با دیدنِ این عکس یاد خودم و این پُست افتادم خخخخخخ
الکی هااااا نه اینکه خیلی هم با ربط باشه الکی :)))
خدایی اون کوچولوئه شما رو یاد من نمیندازه خخخخخخ
شما را به خواندن این پُست که در تاریخِ 28 دی 87 نوشته شده دعوت مینمایم!
دیدید وقتی وبلاگ نویسها ناراحتن، دلخورند یا غمگینند تند تند آپ میکنند!؟ بیشتر مینویسن؟ اما آزی برعکسِ! آزی وقتی رو به راه نیست وقتی احساس سر خوردگی میکنه وقتی دلمرده است وقتی احساسِ اسارت میکنه وقتی حس میکنه اختیار هیچ جایِ زندگیش رو نداره ، نمینویسه! شاید چون هیچ وقت دلش نخواسته ساطعِ انرژیِ منفی باشه شاید همیشه خواسته اطرافیانش رو بخندونه احتمالا موقع تولد لقبِ تلخکِ دربار رو بهش دادن!!!
یکی از بدیهای زیاد تنها زندگی کردن اینه که وقتی برای مدت چند روز یا حتی چند ساعتی تو جمع و شلوغ پلوغی باشی،کلافه میشی!!! زود خسته میشی و همش مث این معتادهایی که مواد بهشون نرسیده، در به در میگردی که یه گوشه کناری بری تو غار پر آرامشِ خلوتِ خودت! بعد اینجوری میشه که وقتی همه میخوابن و سکوت محل اقامت رو فرا میگیره، نه اینکه تازه آرامشِ تو شروع شده دلت نمیخواد بخوابی، دوست داری تازه کمی تو خلوتِ خودت غوطه ور بشی!!!! ولی از اونجایی هم که صبح ،٨ نشده بیدار باش میزنن!!!! این میشه که دلت میخواد شب کمی کِش بیاد!!! زود صبح نشه!فقط به این زودیها صبح نشه!:)))
وقتی خاکستری باشی، وقتی از غصه نفست هر پنج دقیقه بگیرد، وقتی کتفِ چپت تیر بکشد، وقتی صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شوی... وقتی تکِ تکِ سلولهای بدنت غمگین باشند آن وقت است که حتی مهمانیِ رنگها در میدانِ تره بار تجریش هم حالت را جا نمی آورد.. گوجه سبز و چاقاله بادوم هم خوشحالت نمیکند! توت فرنگیها کج و کوله به نظر میایند! عطر سبزیِ تازه خُرد شده هنوز مست کننده است اما جای اینکه خوشحالت کند، غمگینترت میکند! اصلا انسان موجود عجیبی است ، وقتی غمگین است لامصب جون به جونش کنی آدم نمیشود! غصه موجودِ قُلدری است، همچین با چوب و چماق میفتد به جانت که اگر صد نفر کتکت بزنند اینجوری کوفته و خموده نمیشوی!!!
همین الان
پُشتِ پنجره
خب من که از این پستها ننوشتم که سال 92 واسه من چنین و چنان بود اما یه دوستِ قدیمی که اتفاقا خیلی از شماها هم میشناسیدش واسم یه طومار نوشته از چیزهایی که راجع به من و بی حفاظ یادش میومده :) بعله آقای سلام با اون آلزایمرش انشایی نوشته با موضوع آزی و سال گذشته !
+ خوب امروز 1/1/93 می باشد
موضوع: آزی را در سال گذشته چگونه دیده اید؟
من عادت دارم همیشه از آخر به مسائل مینگرم پس اول از همه آزی را در آخر سال مورد بررسی قرار میدهم.
آزی
به مشهد رفت با دوستانی مملو از صفا و صمیمیت که نصف دوستان و خموشان
وبلاگ حسودی کردند و ایضا بنده! (بار آخرت باشه با عشق سابق من گوجه چشم
سبز قجری قرار مدار میذاری) آزی تولدش را در مشهد برگزار کرد و کادوهای
خوشکل مشکل از سرتاسر ایران دریافت کرد. همه کادوهایش را دوست دارد و برای
همه دوستانش تعریف کرده که چه کسی چه کادویی داده!
+آزی عمل کرده و اوخ
شده، تنها بر روی تخت بیمارستان آرامش را در نامه زنی ساده و مهربان لمس
کرده و امیدوارانه تنهایی را از خود دور کرده. آزی الان نشیمنگاهی خوبتر
دارد ولی زده دهن کتفش را سرویس کرده! ای کاش آزی میداد آنجایش را آن دوست
گرمابه و گلستانمان عمل میکرد و با هم آشتی میکردند(راستی آقای دکتر با
خانوم دکتر به هم زدند،جهت اطلاع!)
++آزی به خاطر تواضع و حس مسئولیت به
کارش به طور خیلی شانسی، ماموریت دبی را به نام خود ثبت کرد و در عضوهایی
از بدنش عروسی شد ولی بعد خبر رسید که به جای اردیبهشت باید احتمالا تیرماه
به دبی بروند و آزی هم فراری از گرما و هوای شرجی (نگران نباش اونجا همه
جاش کولر هست، خنکه خخخخخ)
+++آزی با ترفندی، رگ غیرت خواستگار سابق را
جوشانید و او را از خود دور ساخت. انگ بی حیایی به حیای فراوان خود زد تا
دوست عزیزمان را به قول خودش دک کند. حیف آن دوست متشخص ما نیست که به درد
عشق تو سوخت و پیر و کچل شد؟ هیچ کس هم حاضر نیست به همسری دوست پیر و کچل
ما در آید! (از خر شیطون بیا پایین و همسر رفیق کچل ما شو)
++++آزی
خواستگاران پولداری را پراند (ترکاشوند رو عرض میکنم آزی خانوم!) تنها به
این خاطر که غلط کرده اند در عذای عمویم جرات کرده اند خواستگاری کنند!
(انشالله در عروسی عموی بعدیتان خواستگاری کنند و جواب مثبت بگیرند و بروی
خونه شوور از دستت خلاص بشیم به مولا)
+++++آزی در سال گذشته استعدادهای
رادیویی بسیاری کشف کرد. آقای همکار با آن صدای بوقیش(طناب رو بگیر آقای
همکار تا بهت بگم چکارش کنی) و مستر لهجه با آن لهجه جوکش، و خانوم خوجگله
(چاکریم به خدا، صدات مثل آقای همکار بوقیه، اون طناب رو به همکار دادم که
شما بگیری، گرفتی؟) به کارگردانی و نویسندگی و تهیه کنندگی و هنرنمایی آزی
(خب هندونه ها از زیر بغلت نیوفته لدفا!) و احتمالا به اسپانسری چپه و
الدوله (مبلغ 1200 تومان نقدا جهت دانلود برای خودش پرداخت کرده یحتملا).
++++++آزی
مسافر نمونه هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران و شهروند نمونه سازمان
جغرافیایی کشور شد چونکه با 12 پرواز همراه با دوربین خود در سال 92، از
تمامی نقاط ایران عکس هوایی گرفت .متاسفانه بعضی از سفرهاش رو هم سانسور
کرد (خب بگو کجاها رفتی!)
+++++++آزی با بچه های بالا در ارتباط است و
دهن چند نفر از مزاحمین وبلاگش را سرویس کرد (یا ابالفضل،خواهر این جا نماز
بنده را ندیدید شما؟ آخرین باری که برای پاکیزگی بیشتر، آبش کشیدم نمیدانم
کجا گذاشتمش!)
++++++++وبلاگ پنج ساله آزی فی*ل*تر شد!
و این بود انشای من. آلزایمر نذاشت بقیش رو به خاطر بیاورم.
و امروز باز هم جمعه است... من تو کُل زندگیم معمولا جمعه های خوبی داشتم...خوب ینی یه موقعی بود که جمعه واسم با روزهای دیگه حال و هواش فرق نمیکرد، تو دوران دبستانم که بودم جمعه ها رو دوست نداشتم ، چون مدرسه تعطیل بود....خخخخخ چی فکر کردید یه همچین بچه ای بودم من :) همیشه میگفتم نمیشه جمعه ها مدرسه رفتن رو دلبخواهی کنن هر کی خواست بره هر کی خواست نره;) لابد باید معلمِ شیفتِ جمعه هم میذاشتن با این اوصاف.... :)))
اما خب بزرگتر که شدم...تو دورانِ دبیرستان ، 90 درصد از روزهای جمعه یا تعطیلاتِ رسمی که معمولا هم عزاداری هستند رو میزدم به دل کوه...حالا با هر کسی که پایِ کوه رفتن میشد...چند هفته در میون مامانم میومد، گاهی همکلاسی هام یا دوستام، گاهی بچه های فامیل...خب عضوِ تکرار شوندهٔ این کوه رفتنها همیشه مسلما یک آزیِ بزِ کوهی بود :D چند باری هم شده بود تنهایی رفته بودم...که خداییش تو کوه آدم تنها نمیمونه! خیلی از حالتِ صمیمی ای که اون بالا حکم فرماست خوشم میاد...البته الان خیلی ساله که نرفتم اما اون موقعها اونطوری بود ننه :دی
عاغا من اومدم یه چیزی بنویسم، بعد دیدم هر جا میری هِی زده روز مهندس مبارک یا بر خودم و دوستهای مهندسم مبارک یا نمیدونم کادومو بفرستین بیاد ، خلاصه از این دسته پُستها....دیگه تصمیمم عوض شد گفتم یه چی دیگه بنویسم...
بنویسم که منم مهندسم اما هوچ خوشحال نمیشم وقتی یکی بهم این روز رو تبریک بگه، شاید اگه یکی پیدا بشه روز کودکُ به من تبریک بگه ، بیشتر حال میکنم به غورعان!!! نه اینکه از تبریک بدم بیاد ها!!!نه!!! از کلمهٔ مهندسش بدم میاد! این روزها که دانشگاهها مث کارخونه های نانِ صنعتی در تعدادهایِ چند هزارتایی مهندس پُخت میکننُ میدن بیرون!!! حالا منم یکی از همونا دیگه!!!
اصن وقتی یکی بهم میگه خانوم مهندس ، روزت مبارک یادِ آرزوهای از دست رفتم میوفتم...یادِ اینکه دلم میخواست یه هنرمندِ حرفه ای باشم،نقاش، عکاس، خواننده،گوینده، موزیسینِ حرفه ای باشم!!! اصن هنرمند هم نبودم ترجیح میدادم مسئول یه آزمایشگاهی ، جایی بودم!! به غورعان رادیولوژیست بودم بیشتر حال می کردم! مربی مهدکودک بودمُ بگو !!!!!
اصن بیشتر که فکر میکنم میبینم اگه همین الان یه کافه داشتم و روز مهندسم هیشکی بهم تبریک نمیگفت از خودمُ زندگیم خیلی بیشتر راضی بودم!!!
از همین تریبون اعلام میکنم من ترجیح میدادم مهندس نباشم!!! ترجیح میدادم تو مملکتی که همه واسه خودشون یه پا مهندسن، مهندس نباشم!!! ترجیح میدادم برم دنبالِ عشقُ علاقهٔ خودم...بر باعثُ بانیــــــــــش...... تازه هزار و یک کارهٔ دیگه هم دوست داشتم باشم ، که دیگه به علت زیق وقت فاکتور گرفتم ، بعله!
صورتی یادت هست، ما چقدر با هم خوش بودیم!؟ هر جا تو بودی من سرشار از احساسات رنگی میشدم! صورتی یادت هست ما با هم آواز میخواندیم! چه اهمیت داشت اگر کسی پُشت سرمان متلک می انداخت ، هوی پلنگِ صورتی را ببین! صورتی تو میدانی ، داشتنِ یک زندگی مثلِ پلنگ صورتی آرزوی من است! اصلا کاش من پلنگِ صورتی بودم! آنقدر راحت یک سطل رنگ دستم میگرفتم و همه جا را صورتی میکردم! همۀ چیزهایِ زشت را میکَندم و جایش گلهای صورتی میکاشتم! صورتی تو قشنگ میخندی...اما من این روزها در گریه میخندم! باز نیایی به من بگویی، پاشو کاسه و کوزه ات را جمع کن! خوشی زده زیر دلت! خودت خــــــــوب میدانی از زمانی که من ،مثل تو صورتی بودم کمی گذشته! تو رفتی یا من رفتم؟ یادم نمیاید! یادم میاید من در خیالات با تو شریک میشدم! یک مهِ صورتیِ شیرین مرا احاطه میکرد! مثل یک پشمکِ صورتی! تو به من میخندیدی و من برایت میرقصیدم! اینها اوهام نیست ، اینها تاثیراتِ یک جور دخانیات نیست! اینها واقعیت است!
صورتی تو خودت بهشان بگو..تو شاهد بودی...تو بهشان بگو! صورتی چرا رفتی؟
برگرد...اینجا کسی برایِ تو دلتنگ است! خودت را لوس کردی دیگر! شاید هم از اولش لوس بودی...خیلیها معتقدند تو خیلی لوسی! اما اگر لوس بودن اینقدر خوشرنگ است ، همان بهتر که لوس باشی! اصلا منم لوسم! صورتی میگویم بیا با هم لوس بازی در آوریم! بگذار مردم هر چه میخواهند، بگویند! آنها چه میفهمند صورتی بودن چه حــــــــــــــــــالی میدهد!؟ مردم رنگهایِ چِرک تاب را دوست دارند! دوست ندارند با یک لکه کثیف به نظر برسند! صورتی، میدانی که، صورتی که باشی با یک نقطۀ تیره هم کِدِر میشوی! ولش کن صورتی، دستت را به من بده، بیا لبهایت را غنچه کن! بگذار من صورتی وار لبهایت را ببوسم! آنها که نمیدانند یک بوسۀ صورتی چقدر شیرین است...آنها نمیدانند!
+قابل توجه بعضی از دوستان، این عکس همون عکسه!!!! نوچ نوچ (آیکون سر تکان دادن از رویِ تاسف) خخخخخخ
مواظب باش! مواظب باش مرا هم نزنی بگذار کج خُلقیهایم همان پایین بماند! مثل آبغوره هایی که مادر بزرگ میگذاشت پُشتِ پنجره تا آفتاب بخورند و خوشرنگ شوند، من هم یک مَن، لِردهای دوست نداشتنی دارم که ته نشین شدند! مواظب باش مرا هم نزنی، بگذار شفاف بمانم! با احتیاط تکانم بده! مثلِ این دوغهایِ گازداری که اگر قبل از باز کردنِ درشان، خـــــوب بهم بزنیشان، وقتی درشان را باز کنی، فوران میکنند و کفشان همه جا را گند میزند! حواست باشد، اگر میخواهی دوغت حروم نشود و همه جا به گند کشیده نشود! با احتیاط تکانم بده! برایِ شکستنم یک تلنگُر لازم و کافی است! گاهی احساس میکنم شاید یک فوت هم، کافی باشد! اَه! آدم اینقدر زود رنج! میگویند اگر پوستت زیاد با موادِ شوینده و ضد عفونی کننده در تماس باشد، نازک میشود، ترک میخورد، با برخورد کوچکترین چیزی زخم میشود و خونریزی میکند! اما هر بار در زندگی سختی به سراغت میاید و روحت را به تازیانه میگیرد و به بادِ فنا میدهد، میگویند فولادِ آب دیده میشوی! از نظر من فقط زِر میزنند! چون روحِ من الان نازکتر از پوستِ پیاز شده است! با دیدن یک اخم خراش بر میدارد! اَه اَه ! چه رقّت انگیز!
حالا بیا با من خوب تا کن! نه مرا هم بزن، نه تکانم بده! بگذار آرام یگ گوشه بنشینم و منتظر بمانم که این زندگی باز چه چیزی در چنته دارد تا مرا صیقل دهد!