حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۶ مطلب با موضوع «یادم میاد که...» ثبت شده است

۲۱
فروردين ۹۴

بچه که بودم فکر میکردم من اگه پدرِ خوبی ندارم حداقل مادرِ خیلی خوبی دارم، کم کم که بزرگتر شدم ، به این معتقد شدم که زندگیِ طولانی در کنارِ یک پدرِ خیلی غیرطبیعی ، روی مادرم هم تاثیر گذاشته و حالا من یک پدرِ بد و یک مادرِ بیمار دارم ، که قبلا خیلی خوب بوده!و همیشه بخاطر همه چی بهش حق دادم بخاطر خانوادهء بدی که داشته شوهر مزخرفی که کرده و ... بزرگتر که شدم در حالی که از پدر داشتن ، کاملا قطع امید کرده بودم ، به این نتیجه رسیدم که بهتره از مادر داشتن هم قطع امید کنم و فقط بخاطر حسهای مادر و دختری ، همهء حواشی و اعصاب خردکنیهای رابطه داشتن با مادرم را تحمل کنم، چون درسته که مادرم در همهء بحرانهای زندگیم منو تنها گذاشته و حتی نه تنها ، تنهام گذاشته که خودش در همهء بحرانهای زندگیم نقشِ یک چالش رو بازی کرده اما بالاخره مادره و من بخاطر همهء اون دقایق و لحظاتی که اون مادرِ خوبی بوده دوسش دارم... و من هی درس صبوری یاد گرفتم و من هی قرص آرامبخش خوردم و من هی تنها به جنگ زندگی رفتم ، جنگی که بر خلافِ معمول من اینور تنها و زندگی و مادر و پدر و خانواده اونور ... و من هی خودم را قوی تر کردم و مدام تجهیز کردم، کتاب روانشناسی خوندم، مشاور رفتم ، تا یاد بگیرم چگونه با مادر خود که از قضا تعادل روانیِ خودش را از دست داده ، رفتار کنم! و من هی خسته و خسته تر شدم... هی در خلوتِ خودم سرم را در بالش فرو کردم و زار زار اشک ریختم ، تا در مقابل رفتارهای ناجوانمردانهء یک مادر و پدر غیر طبیعی ،خشمگین نباشم و بخندم و صبور باشم و مثل همیشه نقش یک دخترِ خوب را بازی کنم... این مهم نبود که برادرم ، هیچوقت به خودش سختی نداد تا نقش بازی کند هر کار دوست داشت ، کرد و هر جور که بود ، بروز داد، درس نخوند، رفیق بازی کرد، داد زد ، فریاد کشید ، فحش داد ، تو روی آنها ایستاد و همهء کمبودهایشان را به رخشان کشید، اما مهم بود که من همیشه دختری خوبی باشم! فقط یکبار دست از پا خطا کردنِ من کافی بود که من نقشِ بدِ داستان را به خودم اختصاص دهم... و من بالاخره خسته شدم، تسلیم شدم ، چون حتی نقش دخترِ خوب بودن هم بازی کردن ، مادرم را آرام نگه نمیداشت. یک ساعت تمام پشت تلفن شیر فاضلاب را روی من باز کرده بود و من آرام بهش گفته بودم با این حرفهایی که داری میزنی ، انگار میخواهی همه چیز بین ما تمام شود و اون محکم گفته بود آره! در حالی که بعد از یکسال که ایران نبود و مرا ندیده بود فقط یک هفته کنارش بودم ،  یکساعته تمام در حالی که من به همهء حرفهای توهین آمیزُ ناجوانمردانه اش گوش میدادم و خودم از شدت خستگی و کمر دردُ تنهایی احتیاج به کمک داشتم و اون نمکدون دستش گرفته بود و زخمم را نمک میزد... فقط یک جمله بهش گفتم، گفتم آره من ، بد، من همهء صفتهایی که تو میگی ، تو خوبی که نه اینجا ، که اون سرِ دنیا هم که رفتی نمیتونی خوشحال و خوب باشی ، بیچارهء بدبخت... و این بیچارهء بدبخت انگار در سرش طنین انداخته بود و من قطع کردم و سه روز و سه شب زار زدم ، مثل آدمی که مادرش رو از دست میده و الان ٩ ماهِ تموم است که من دیگه مادر ندارم، گاهی دلتنگی بر سرم آوار میشود اما به خودم که نگاه میکنم ، میبینم دیگه اون قدرت و صبر قدیم رو ندارم که دوباره برم خودم رو سپرِ موشکهای ارسالیه مادرم کنم ! اون هم که احتمالا دختری مثل من نمیخواد، اون یه دختر خوب میخواد که معتقده من هیچوقت نبودم ! از همهء ترانه های پدرانه و مادرانه متنفرم، از همهء تیزرهای تبلیغاتی ای که پشتش پر از حسِ والدین فرزندیه، از همهء نوشته های احساسیه مناسبتی حالت تهوع میگیرم... بخاطرِ همون سوراخه بزرگی که وسطِ قلبم دارم... جایِ خالیِ مادر و پدر 

۴۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۵
آزیتا م.ز
۲۰
اسفند ۹۳

خب از من به شما نصیحت ، اگه از این به بعد کسی خواست زودتر از تاریخ تولدتون بهتون کادو تولد بده ، خیلی شیک و مجلسی و بدون اینکه جوگیر بشید ، بگید نه ممنون ، لطفا همون روز تولدم بهم کادوش بده! وگرنه روز تولدتون میمونید با یه عالمه کادو که قبلا ذوقشون تموم شده :))))



٢٠ اسفند ١٣٦٨



۴۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۱
آزیتا م.ز
۳۰
بهمن ۹۳
یک ماه آزگار ، از این مغازه به اون مغازه رفتنُ کارتن گیر آوردنُ پای پیاده تا خونه آوردنُ تا طبقهء چهارم بدون آسانسور بالا بردنُ ، دست تنها وسیله جمع کردنُ پیچیدنُ گذاشتن ، تو کارتن، همش یه طرف، اینکه هر روز به لحظهء اسباب کشی و نقل مکان کردن از تهران به جنوب نزدیک تر میشد و به میزان افسردگی و غمِ تو دلم اضافه میشد یه طرف! یکی از بدترین بُرهه ( برحه؟ ) های زندگیم اون چند ماه بود... شب ها به زور قرص آرام بخش میخوابیدم و روزها به زور قرص ضد افسردگی زندگی میکردم! از شدت کمر درد دو هفته افتادم تو دل رختخواب و خب هیچکسم نبود که بیاد یه لیوان آب دستم بده! 
تنگ غروب بود که بالاخره اون کارگرهای ناشیه حرف گوش نکن اسبابها رو بار اون خاور لعنتی کردن که قرار بود ٧٠ تا پتو همراه داشته باشن تا وسایل رو بپیچنن که خراب نشه اما دریغ از یه دونه پتو ، و من چقد زنگ زدم به شرکت باربری و چقد اعتراض کردم و چقدر بهم ریخته بودم و چقد حالم بد بود ! خاور از تو پارکینگ دنده عقب گرفتُ رفت به سمت جنوب و من انگار یه چیزی تو دلم هُرّی ریخت پایین! تنها بودم ، ماهها تحت فشار بودم ، روحم خسته از افسردگی و جسمم رنجور کمر درد بود، مردِ زندگی ام هم خودش تحت فشار بود و تابِ بر دوش کشیدنِ همهء فشارها نداشت.. همین بود که برگشتیم به خانه ای که حالا کفِش یک موکت کثیف شده باقی مونده بود و کنارش یک کیسه زباله بزرگ که پرش لباسهایی بود که گذاشته بودم بدم به نیازمند و توی یکی از کابینتها یک بطری با محتویات نصفه! و جای آرام کردنِ همدیگه یک دعوای اساسی کردیمُ اون سوار ماشین شد و راهی جنوب ،که پیش از رسیدن اسباب خودش رو برسونه... منم با دلی که از غم درد میکرد، موندم تو خونهء خالی ای که پر از هوای سنگین بود! رفتم برای آخرین بار داخل حمومش دوش گرفتم و برای آخرین بار زیر دوش آبش زااااار زدم و چند تا از لباسهای تو کیسه رو در آوردم زیر پام انداختم و با چند تا دیگشون خودمو خشک کردم ! برای مدتی همونجا دراز کشیدم ، خیره شدم به سقف! اما چاره ای نبود، باید میرفتم فردا پرواز داشتم و نمیشد تمام شب رو تو اون خونهء خالی موند! اگه الان بود حتما تمام شب رو همونجا سر میکردم خیلی بهتر از این بود که برم خونهء دوستی که بعدا ماهیت خودش رو بروز داد! هیچکس نبود ، طبق معمول هیچکس نبود که برم پیشش و مجبور شدم آژانس بگیرم ،شب بود ، راه بنظرم خیلی طولانی بود و  تا رسیدن به کرج تا خود خونهء دوستم زاااار زدم، خوب یادمه حس میکردم قلبم داره میترکه! اونقد احساس تنهایی میکردم که پشتم میلرزید! اونا هم مهمون داشتن و من از شدت بد حالی سرگیجه و حالت تهوع! معذرت خواستم رفتم تو اتاق و اونقد گریه کردم تا خوابم برد... 

آذر ١٣٩٠

دیروز از جنوب با هواپیما اومدم تهران، آن تایم ترین پروازی بود که تو عمرم سوار شدم ، سر ساعت و دقیقه پرید و سر ساعت و دقیقه نشست!! با اینکه هفته قبل فشار روحی زیادی رو تحمل کرده بودم اما مرد زندگیم کمی تغییر کرده، دیگه مثل قبل تا من یکم عصبی میشم پرخاش نمیکنه انگار یاد گرفته وقتی من رنجور میشم ، باید یکم فقط یکم ارامش خودش رو حفظ کنه تا منم موقعیتم طبیعی بشه، تو تمام چند روز گذشته احساس کردم مرد زندگیم جدیدا چقد خوب مردونه عمل کرده و وقتی سوار هواپیما شدم دلم شاد بود، ته تهِش شاد بود... خوشحال بودم از اینکه نذاشتم این عشق بمیره... خوشحال بودم که ما میتونیم دوباره خوب باشیم و من میتونم دوباره عاشقت باشم! از فرودگاه آژانس گرفتم به مقصد کرج، خونهء دوستم! اما بین این دوست تا اون دوست تفاوت از زمین تا اسمونه... چقدر مسیر به نظرم کوتاه اومد،به مقصد فکر میکردم به جایی که حس میکردم خونهء خودمه نه دوستم و تمام طول مسیر ته تهِ قلبم یه چیزی میخندید! به سه سال قبل فکر میکردم که به چه حالی این مسیر رو رفتم و به الانم! به دنیا خنده ام گرفت، به اینکه این همه پوچه... به غصه هام فکر میکردم که گاهی چقد نزدیک میان اونقدر نزدیک که به آدم حمله میکنن و گاهی چقد دوووور جلوه میکنن ، اونقدر که با نگاه بهشون خنده ات میگیره! سوار آژانسی بودم که راحت با روی گشاده چمدونم رو تا دم خونه آورد انگار همه چیز قرار بود خوب پیش بره... تمام دیشب رو یه حس آرامش عظیم منو احاطه کرده بود... چه اهمیتی داشت که هنوز کمرم دردمیکرد..

بهمن ١٣٩٣


تموم طول مسیر آسمون جلوه گری کرد و من به این فکر کردم که کِی قرار این آسمون واسم تکراری بشه؟  



اومدم کرج تا امشب دوباره بپرم به جایی دیگه... فعلا پیش خودم یه راز بمونه ، خیلی طول نمیکشه که بفهمید... :)

۴۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۲
آزیتا م.ز
۱۴
بهمن ۹۳

یه بار بچه بودم با مامانم رفته بودیم امام زاده صالح، اون موقع مثل الان نبود که برای ورود به حاشیه اش هم مجبور باشی چادر سرت کنی، حتی تو حیاط هم میشد بی چادر رفت ،فقط برای ورود به حرم باید چادر سر میذاشتی! من و مامانم رسیدیم اونجایی که کفشها رو تحویل میگرفتن، بعد هم اگه چادرِ عاریه میخواستی بهت میدادن که بری داخل! وقتی رسیدیم دیدیم یه خانمه بند کرده به آقای مسئولِ مربوطه که من نمیتونم چادر بپوشم به هزار و یک دلیل، که یکیش اینه که خیلی وسواسی ام و حالم بد میشه چادرهایِ اینجا رو بپوشم و تو رو خدا بذارید بی چادر برم داخل! حالا آقاهه هم میگفت نمیشه باید حتما سر کنید.... خانمه میگفت نمیتونم آخه من پزشک هستم! آقاهه خندید گفت خب باشید، چه ربطی داره خانم محترم؟ مگه پزشک چادر سر نمیکنه؟ بعد خانمه دوباره با تاکید گفت آخه من وسواسی ام! آقاهه هم میگفت خب برید ، چادر خودتون رو بیارید...  تو این مدت هم من و مامانم هم که چادری رو که از خونه آورده بود ، سر انداخته بود ، منتظر بودیم آقاهه کفشامونو تحویل بگیره تا بریم تو!! و جفتمون زل زده بودیم به خانمه که هر چیزی به قیافش میخورد جز وسواسی بودن! از روسریِ نخ کش شده اش بگیر تا اون لاکهای قرمز گوجه ای که رو ناخنهای آتا و اوتاش(چندتاشون بلند و چند تاشون شکسته و کوتاه و سوهان نکشیده) بود و معلوم نبود چند هفته پیش به ناخنهاش زده و همشون تا نصفه لب پر شده بودن و صحنهٔ ناهنجاری ایجاد کرده بودن!!! هِی با غلظت میگفت آقا میگم ،من وسواسی ام!!! وَس وا ســــــی!!!! آخرم آقاهه عصبانی شد و گفت خانم هر چی میخواهی باش، به من مربوط نیست! نمیشه برید داخل و کفشهای ما رو گرفت و ما رفتیم به زیارتمون برسیم، جالبیه قضیه این بود که الان که خوب فکر میکنم لاکهای خامه هیچ مانعی واسه ورودش نبودن و فقط مشکلش چادر نپوشیدن بود.. ولی الان از این خبرها نیس :|

 بعد از اون ، این خاطره به دایره لغات من و مامانم یه کلمهٔ جدید اضافه کرد اونم این بود که هر وقت لاکهامون لب پر و بهم ریخته میشد که البته برای من و مامانم زیاد تو این حالت باقی نمیموندن ، میگفتیم که خب دیگه لاکهام وسواسی شده باید عوضشون کنم خخخخ یا مثلا حالا ببین من همیشه لاکهام مرتبه ها ، الان که وسواسی شده ، مهمونی دعوت شدیم و الی الآخر :))))  

حالا دو سه روز بود لاکهام وسواسی شده بود و هی میخواستم عوضشون کنم که حوصلم نمیشد و از اونجایی که یکی از خوانندگان خاموش اینجا که منت بر سر اینجانب نهاده و دو بار لطف نموده روشن شدن ، چند وقت پیش یه درخواست جالب و کمی عجیب از من کرده بود و اون این بود که اگه من بخوام واسه عروسیم لاک بزنم چجوری لاک میزنم :) خب خدمتش عارضم که البته خیلی به مود اون روزهام وهمچنین فصل عروسیم و لباس عروسیم و ... بستگی داره و اما علی ایها الحال (اوه چه عربی خوندن روم تاثیر گذاشته) این لاکی که دیشب زدم رو داشته باشید :) راستش موقع انتخاب رنگ و طرح همچین استرسی گرفته بودم که انگار واقعا عروسیمه خخخخ یکی هم نبود بگه بیشین بینیم باوووووووو استرس کیلو چنده؟ خلاصه که اول یه طرح زدم و اصلا از فرجام کار راضی نبودم ، زان سبب نصف شبی پاکش کردم و این یکی رو زدم... خب این به نظرم طرح کلیش اوکیه فقط اگه واقعا برای جشن عروسی باشه در فرصت بهتر و با دقت بیشتر انجامش خواهم داد :) شایدم یهو نظرم عوض بشه... نمیدونم... عه... اصن ولم کنین! لاکِ عروسی خره اصن :)))


۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۲۱
آزیتا م.ز
۱۳
بهمن ۹۳

یه شوهر عمه دارم الان نزدیک شصت سالشه... تا نزدیکهای پنجاه سالگی حتی لب به سیگار نمیزد... کلا دیپلمش هم به زور گرفته و اون موقع که بابای من مهندس شده بوده به قول خودش گِل لگد میکرده ولی همچین آدم با جوربُزه ای بود که الان ده تا مث بابای منو ، ده تا چیه، صد تا مث بابای منو میخره و آزاد میکنه! کلا ایشون اخلاقهای خاص زیاد داشت و داره... به حسود بودن معروفه ولی الان همه میگن یه کاری کرد که فقط بقیه بهش حسودی کنن، زیادی راحت و رُکه.... ممکنه یهو تو جمع یه حرفی بزنه که همه کُپ کنن...حالا کار ندارم... گفتم تا پنجاه سالگی لب به سیگارم نمیزد ولی از پنجاه سالگی به بعد که واسه خودش اعلام بازنشستگی کرد و پسرهاش رو به جایی رسونده بود که بتونن مث خودش پول پارو کنن! شد یه تراکتوره زنده!!!! یعنی عین اگزوز خاور، دود سیگار و تریاک از تو دماغش میده بیرون... یحتمل پیش خودش میگه من دیگه آردهام رو بیخته و الکهامم آویختم... بذارید عشق و حالم رو بکنم... مثلا یهو واسه صفای خودش نیم کیلو تریاک میخره دور رفقا میشینن آی الان نکش کِی بکش... کلا یه اینجور آدمیه...حالا چی شد نصف شبی یاد این شوهر عمم افتادم!؟ 

از جوونیش یه تیکه کلامی داشت و هنوزم داره که از هر چی بدش میومد و حالش رو بهم میزد در جا اون تیکه کلامش رو بکار میبرد!!! درسته که من این تیکه کلام رو وقتی بچه بودم زیاد از دهنش شنیدم و باعث بی تربیت شدنم شد، اما گاهی، فقط و فقط ،حسی که بهم دست میده رو میشه با همون جمله بیان کرد... حالا چی یود؟

مثلا این شوهر عمم یا همون آقای خ.م در حال تعریف کردن از موضوع یا شخص خاصی بود که ناگهان با بالا بردنِ فرکانس صداش و تاکید بسیار زیاد بر واژهٔ دوم یا وسط جمله، میگفت ، «آدم عنـــــِش میگیره»... بعله همون تیکه کلامه معروف آقای خ. م چیزی نبود جز این... که نهایت تهوع و تنفرش از چیزی رو کاملا بطور دقیق به بقیه انتقال میداد خخخخخخ

حالا گاهی پیش میاد وبلاگ و یا پیجهای بعضیها رو باز میکنم اون وقته که دقیقا میفهمم این آقای خ.م چه احساسی داشته و میخواسته انتقالش بده... و در همون لحظه بهش حق میدم که از این جمله استفاده میکرده...حتی اگه باعث شده که یه بچه با حرفهای بی ادبی زودتر از موعد آشنا بشه... 


+با پوزش از حضار اگه خاطره کمی بد بو بود :))))

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۴ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۴
آزیتا م.ز
۱۱
بهمن ۹۳

رادیو روشن بود، بخاری هم! هوا گرم و بد بو و دم گرفته! تاکسی در حال حرکت... به فکر این بودم که صندلی عقب پراید برای سه تا آدمه لاغر جا داره! کسی که ماشینش پرایده غلط میکنه چاق باشه! دو تا آدم چاق عقب و یه آزیِ نیمه له شده که کمرش کج شده و داره درد میکنه... مغازه ها حراج زدن! رو همهء شیشه ها نوشته sale... از مغازه های ارزون فروش بگیر تا همین برندها با قیمتهای سرسام آورشون، مردم جلو درِ نمایندگی salomon صف کشیدن! میگن کتونیای ٦٠٠ تومنیش شده ٣٠٠ تومن... مردم برای اینکه ٣٠٠ هزار تومن یه کتونی بخرن صف کشیدن! ولی من با همین کیسهء تو دستم خوشحالم! منم یه مانتوی زمستونیه خوشگل رو خریدم ٣٩ تومن!چیه مگه!؟ به درک من که کتونی دارم. موسیقیه رادیو قطع میشه، خانومه خوش صدایی با تاکید و انرژی خاصی که مجبوره تو صداش داشته باشه ، میگه:


دنیا از آنِ آدمهایی است که در کارهاشون ، انرژی و حرارت دارند.


دوباره موسیقیه شادی پخش میشه! من لبخند میزنم! دنیا از آنِ آدمهایی است که حرارت دارند، حرارت دارند، حرارت دارند، یاد کتابهایی که چند روز پیش خریدم میفتم، باید با حرارت بخونمشون ، باید بعد ده سال به خودم و بقیه ثابت کنم که میتونم! خانم چاق کنار دستم از تاکسی پیاده میشه... آخییییی... حالا همراه با فکر کردن میتونم نفسم بکشم! دنیا از آنِ کسانی است که در کارهاشون حراررررررت دارند! حررررررررارت.....

۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۰
آزیتا م.ز
۲۴
دی ۹۳
مامانم همیشه میگفت از وقتی که سر تو حامله بودم ، دردش شروع شد و بخاطر سنگینی و فشاری که بهش اومده ، اینجوری شد! درست کِی؟ همون ٢٢-٢٣ سالگیش ! اما من چی؟ من که  حامله نشده بودم که درست تو همون سن درده منم شروع شد...
۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۳
آزیتا م.ز
۱۶
دی ۹۳

امروز وبلاگ من تو blog.ir یکساله شد... اما من براش سالگردی نگرفتم و نمیگیرم .. 15 دی پارسال روزی بود که " حرفهای کاملا بی پردۀ آزیتا" رو تبدیل کردن به " حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا" چون اصلا با این قسمتش حال نمیکنم ، واسش سالگرد نمیگیرم اما از اینکه از بلاگفای ملعون به اینجا هجرتِ اجباری کردم خیلی خرسندم :)


3 اردیبهشت 88


از اینکه آدمها و محیط اطرافم منو وادار کردن که بیشتر از اونی که خودم  دلم میخواد ، خودم رو سانسور کنم یک نوع رنج دائمی همیشه همراهمه... من هر روز و هر ثانیه تو گوشۀ پنهانِ ذهنم آزادی رو مزه مزه میکنم، چه بقیه خوششون بیاد چه نه.. قسمتی از روحِ من بسیار عصیانگره و من از اینکه کسی بخواد اون قسمت رو ذره ذره هم که شده از بین ببره اصلا خوشم نمیاد... شبها تو خواب ، لبۀ تیزی در دست، تمامِ تار و پودهایی که منو محدود کردن میدرم... به روزی که خوابهایم در بیداری تعبیر شوند امید بستم... امیدی که انرژیِ ادامه دادنِ من است!


+این پست دیروز نوشته شده بود اما بعلت قطعیه اینترنت تا همین الان انتشار پیدا نکرده بود... اوه وات ده فاک اینترنت......

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۰
آزیتا م.ز
۰۳
دی ۹۳

میدونید خیلی از بچه ها عاشق کریسمس هستن، اصلا یجورایی کریسمس جشنیِ که بیشتر واسۀ بچه هاست :) منم وقتی بچه بودم جز همون بچه ها بودم! انگار از همون موقع هم زیاد به فلسفلۀ پشتِ جشنها یا مناسبتها اهمیتی نمیدادم، همین که بهونه ای پیدا میشد که آدمها و مکانها رنگی رنگی بشن واسه من کافی بود تا عاشق اون مناسبت بشم! از نیمه شعبون بگیر تا کریسمس و عید نوروز :) همیشه هم مشکلم این بود که چرا ما نباید کریسمس داشته باشیم؟ خخخخ  اون موقع یادمه همسایمون ماهوارۀ ترک گذاشته بود که یه سیمم واسه ما فرستاده بود، این حرکت خیلی هم عجیب نبود اون زمونها خیلی هم رایج و متداول بود :) خب در نتیجه ما محکوم به دیدنِ چیزهایی بودیم که اونا انتخاب میکردن برای دیدن! اگه شانس میوردی سلیقت با سلیقۀ همسایت جور بود که خوش بحالت میشد اگه هم نه که هیچی مدام در حال حرص خوردن بودی که چرا تا برنامۀ مورد علاقت رسید ، کانال عوض شد! :| یادمه مامانم از خانم همسایمون خواهش کرده بود که موقعهایی که نمیخوان برنامۀ خاصی رو تماشا کنن بذارن رو کانالی که کارتون پخش میکنه :) موقع کریسمس که میشد، کانالها همه رنگی پنگی میشد، کارتونها همه کریسمسی پر از درختهای تزئین شده و بابانوئل :) خلاصه که من و داداشم دلمون بال بال میزد که از اینجور جنگولک بازیها در بیاریم خخخخ


یادمه یه روز همین روزهای کریسمس بود ، با داداشم شروع کردیم کریسمس بازی ، شاید یبار خاطرات بازیهای من و داداشم رو براتون گفتم ، ما یجور بازی سریالی داشتیم که نقشهای اصلیشو خودمون دوتا بازی میکردیم خخخخ بعد رفتیم یکی از میلهای ورزشی بابام رو که چوبی بود برداشتیم آوردیم تو اتاقمون و بجای درخت کریسمس تزئینش کردیم :))) منم با ماژیک روش کلی عکس بابانوئل و زبل خان و ستاره مِتاره کشیدم! خلاصه که میل بابام شد ، درخت کریسمس ما و کلی واسه خودمون دورش خوشحالی کردیم. ولی بعد از اتمامِ بازی ، وقتی مامانم دید که روی میل ، کلی نقاشی کشیدیم که پاکم نمیشه ، یکم دعوامون کرد :| اون میلهای ورزشی هنوز تو خونۀ بابام اینا هستش ، با همون شاهکارهایی که من روی یکیشون خلق کردم خخخخخ منتها حیف الان بهش دسترسی ندارم ازش عکس بگیرم :))




:)

خواستم بگم فکر نکنین، من بزرگ شدم این حرفها رو میزنمُ واسه خوشحالی دنبالِ بهونه امُ همینجوری نزده میرقصم :))) من از بچگی این مدلی بودم . هستمُ خواهم بود :)))
به هر حال امشب شب کریسمسه و خیلی از آدمهای دنیا جشن دارن، شاید یجورایی کل کرۀ زمین شادن ، پس بیایم اجازه بدیم این شادی تو روحِ ما هم نفوذ کنه، مهم نیست که چرا و چگونه مردم جشن دارن ، مهم اینه که ما شادی رو به قلبِ خودمون راه بدیم ...


اینم لوگوی امشب گوگل ... که خیلی هم بی ریخته :))) میبینم که بابانوئلم سیبیلش رو رنگ کرده خخخ

حرفهام امشب زیاد بود ، تموم نشد... 

۲۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۲۲
آزیتا م.ز
۲۹
مهر ۹۳

همین موقعها بود...مثل الان که یه ماهی از پاییز گذشته...هوا خیلی مطبوع بود...یکم خیس و مرطوب با یه مه غلیظ لذتبخش... برگهای زرد و رنگ و وارنگ شدۀ پارک نیاورون.. نیمکتهای نمدار.... پارک خلوتِ مه گرفته... آروووووووووووووووووم .... مطبوووووووووووووووووع .... تنها صحنۀ پاییزی ای که تو پردۀ ذهنم حک شده... انگار هواش هنوز تو ریه هام جریان داره ..اون خنکای نفوذ کنندش تو تنم میره...


سه نفری روی یه نیمکت نمدار نشسته بودیم.... پایینِ اون مهی که بالای سرمون بود... سه نفری حرف میزدیم سه نفری میخندیدیم سه نفری شکلات میخوردیم و با پاییز عشقبازی میکردیم... فقط یه حس خوب داشتیم تاااااااااااااااااااا.....................

۲۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۹ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۷
آزیتا م.ز