حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۶ مطلب با موضوع «یادم میاد که...» ثبت شده است

۱۸
مهر ۹۳

دو روز بود، اما یه دنیا بود ! من باور دارم که آدمها هستن که به مکانها و زمانها معنا میدن! هیچ مکان و زمانی به خودیِ خود و به تنهایی نه خیلی محبوب میشه نه منفور... این حسهای ماست که به اونا شخصیت میده ... یه نشستِ دوستانهء دو ساعته با یه نفر که شاید دوبار بیشتر ندیدیش میتونه یه خاطره باشه برای تمام عمر... 

مشهد زیاد منو فراخونده از بچگی تا همین الان اما هیچوقت مث دوبارِ اخیر نبوده... مشهد برای من دیگه یه شهر نیست ، جاییِ که شاخه های قلبم هم به اونجا کشیده شده...


مشهد از فراز آسمان

دمای هوا ١٤ درجه

دیروز ساعت ١٢


اینبار تو حرم حال خوبی داشتم دعا کردم و خیلیها خود به خود تو ذهنم اومدن، واسه تمام اهالیِ بی حفاظ هم دعا کردم، چشمام بسته مونده بود و وسط اون ازدحام برای لحظاتی انگار صدایی نبود، من بودم و یه حال خوب و یه چشم اشکی و یه عالمه نیاااز ...

 تا اینکه با ضربهء یه خانوم به خودم اومدم، چشامو که وا کردم با یه لبخند کج و کوله اما تلخ و ملیح روبرو شدم که گفت: اگه میشه برا منم دعا کن ... من برای دعا کردن مکانی قائل نیستم ، اما بعضی جاها عجیییییب انرژیِ روحانیشون لذتبخشه... عجیییییب... امید که هر کی که دوست داره بره اونجا زود بره... 



من در حال برگشتن به خراب آباد



لحظات خوش معمولا طولشون کمه اما عمقشون تا اعماق روح آدم فرو میره ... مشهد برای من الان فقط یه مشهد نیست، جاییه که دوستانی مجازی دارم ، حقیقی تر از حقیقی :)

۲۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۰
آزیتا م.ز
۳۱
شهریور ۹۳

امسال نسبتا تابستان شلوغ و جالبی داشتم، درسته که شاید بیشترین گریه های زندگیم رو توی همین تابستون کردم ولی از اون ور هم پر از اتفاقهای خوب و جدید برام بود... تابستونی که خیلی تابستون بود پر از سفر و از این ور اون ور رفتن! تابستونی که زیاد نفهمیدم کِی اومد و کِی تموم شد!هر چند من همۀ فصلها رو عاشقانه دوست دارم اما از بچگی برعکسِ خیلی از بچه هایِ دیگه تابستون تو صف علاقه مندیهام آخر قرار میگرفت...اونم به این خاطر که تابستونها واسه من همیشه پر بود از روزهای گرمِ ، خسته کنندۀ طولانی! بدون هیچ سفر خوشایند و کارهای تابستونیِ باحال! فقط تنها چیزی که باعث میشد از اومدنِ تابستون خوشحال بشم میوه های رنگارنگ و خوشمزۀ تابستونی و ندیدنِ ناظم مدرسه برای یه مدتِ سه ماهه بود! دقت کنید! ناظم نه معلم! تنها موجوداتی که باعث میشدن من گاهی از مدرسه خسته بشم ناظمها بودن نه معلمها و نه درس خوندن :)

با شنیدنِ کلمۀ جالیز، خود به خود آدم یادِ تابستون و هندونه و گوجه و خیار میفته...هر کی تابستونهای زندگیش بیان و برن اما پاشو تو جالیز نذاشته باشه مطمئنا یکی از لذت بخش ترین تجربه های زندگی رو از دست داده... کندن خیار از روی بوته و گاز زدنشُ عطر دیوانه کنندش رو از دست داده....خوردنِ گوجه هایی که مزۀ زندگی میدن رو و دلت میخواد صد کیلو ازشون رو بخوری بدون اینکه نگرانِ چکیدنِ آبشون باشی رو از دست داده...و از همه مهمتر :) سر جالیز داد زدن رو ...............وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو از دست داده :)


24 تیر 93

سر جالیز

حوالیِ بهنمیر

مازندران

صدای خِرِچ خوروچ کردنِ خیارِ خیلی خیلی تازه و عطرش وقتی میپیچه زیرِ بینیِ آدم میتونه آدم رو مست کنه! من به این ایمان دارم که طبیعتِ ناب به اندازۀ شرابِ ناب میتونه آدم رو مست کنه :)


در ادامه گزارش یک جالیز گردیِ ناب رو خواهید دید...

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۷
آزیتا م.ز
۲۴
شهریور ۹۳

خب قرار نیست زیاد توضیح بدم ینی این پست بیشتر عکسیه تا نوشتاری! هر چند الان کلی نوشته بودم و دستم خورد به یه کلید اشتباه و  جلو چشمم همش پرید :|

مربوط میشه به اون سفر چند روزه ای که رفته بودم دبی. و از اونجایی که خیلی به آبزیان علاقه دارم تنها جای تفریحی ای که رفتم آکواریوم دبی بود که داخلِ دبی مال قرار داره!این آکواریوم به خاطر داشتن بزرگترین پَنِل آکریلیک جهان اسمش تو کتابِ گینس نوشته شده. یه تونل داره که میشه از توش رد شد و حس کنی که داری از تو اقیانوس رد میشی از بس که انواع کوسه و سفره ماهی و ... از بالای سرت رد میشن! خلاصه که بنده 90 درهم بی زبون رو دادم تا از آکواریوم آب شور و شیرین و  از باغ وحش دیدن کنم و همچنین به ماهیها غذا بدم اگه 110 درهم میدادم میتونستم سوار قایق کف شیشه ای هم بشم..ولی در وسعم نبود خخخ..البته اونقد زیبا بود که اصلا از پرداخت اون پول پشیمون نیستم، وقتی برای بازدید رفتم ساعت 11 شب بود و واقعا خسته بودم واسه همین عکس کم گرفتم و الان کلی پشیمونم هر چند زیبایی و شکوه اونجا اصلا تو عکسها مشخص نیست... این شما و این گزارش تصویری از :


Dubai Aquarium and Underwater Zoo

 

21 تیر 93

 

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۵
آزیتا م.ز
۱۵
شهریور ۹۳
چندی است که دارم از یکنواختیِ غذاهایی که میخورم رنج میبرم...میپرسین چرا؟ خب به این دلیل که در منزل خودم سکنا ندارم و در جایی نزد خانواده ای مهمونم...باز میپرسین چرا؟ چون اینجا هوا بسی گرم است و کولر خونۀ من خراب است و من کلا قصد تخلیۀ خانه ام را دارم تا اگر بشود و خدا بخواهد و نرخ تورم اجازه دهد پول اجاره خونه را پس انداز بنمایم، باز میپرسین چرا کولر را تعمیر نکردم؟ پاسخ این پرسش خود را در دلِ جملۀ قبلی بیابید...اگر هم میپرسید من خانۀ چه کسی سکنا گزیدم باید خدمتتون عارض شم که لطفا بیشتر از این سوال نپرسید خخخخ
ها داشتم میگفتم که از یکنواختیِ غذاها در رنجم ،زیرا در این خانه ای که هستم تنوع غذایی از ده مدل یا حتی کمتر، فراتر نمیرود... هر چند وقت یه بار یاد اندرو زیمرن با غذاهای عجیب و غریبش می افتم ، یادتون میاد؟



بعضی وقتها خودم رو دستیارش تصور میکنم ببینم واقعا اگه من بودم کدوم غذاها رو حاضر میشدم که امتحان کنم ، خب در بیشترِ مواقع جواب مثبته احتمالا من حاضر باشم 80% به بالا از غذاهایی که اندرو امتحان میکرد ، امتحان کنم ،یه بار خوردنِ هر چیزی که آدم رو نمیکُشه خخخخ

دوبی که بودم واسه اولین بار کالاماری از نزدیک دیدم ، البته میگن تو جنوب ایران هم یافت میشه که من تا حالا تو بازار اینجا ندیدمش، شاید تو بندرعباس باشه... میگن تمیز کردن و آماده به طبخ کردنش کمی سخته...به خاطر مرکبی که تو بدنش هست :)

17 تیر 93
دوبی

ولی تو خیلی از رستورانها و فست فودهای اونجا سِرو میشد...خب من قبل از اینکه برم با خودم عهد کرده بودم حتما یه بارم که شده تو اون چند روز یه غذایی که تا حالا نخوردم امتحان کنم...و البته به عهدم وفا کردم و یکی نه بلکه چند تا از غذاهایی که تا حالا نخورده بودم امتحان کردم :))) از فیلۀ سالمونِ خام و خرچنگِ دودی شده بگیر تا چند نوع پنیرِ مختلف که تا حالا نخورده بودم و همین کالاماری...اتفاقا همۀ پنیرهایی که امتحان کردم بدم اومد خخخ ولی بقیه رو دوست داشتم :)
۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۵
آزیتا م.ز
۰۹
مرداد ۹۳

این نوشته خیلی هم ارزشِ خواندن ندارد  ، در حالی که زیادی از بیکاری رنج میبرید آن را بخوانید


یادم میاد وقتی میخواستم پرنده بخرم ، یه کتاب کامل راجع بهشون خوندم که چطور باید نگهداری بشن ، روحیاتشون چطوره، رفتارهایی که از خودشون بروز میدن نشانگرِ چیه... از سایت که دیگه نگو... روز و شب تو سایتهای مختلف بودم تا هم مطالب مرتبط رو بخونم هم حتی نظرات غیر مرتبطِ بقیه رو... میخواستم وقتی برای اولین بار پرنده رو میارم تو خونه م بدونم باید باهاش چکار کنم ، یعنی حداقل تا حدی بدونم! حتی اگه سالها کتاب و مطلب راجع به یه کاری بخونی، چیزی که بدست میاری جایگزینِ اون تجربهء عملی نمیشه... اما مطمئنا از هیچ خیلی فراتره...

۲۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۹
آزیتا م.ز
۰۷
مرداد ۹۳

اگه این روزهای تعطیل تهرانید و نمیدونید کجا برید و از ارتفاع هم خوشتون میاد ، تله سیژ دربند جای باحالیه که فقط پنجشنبه جمعه ها و روزهای تعطیل کار میکنه :)

دست دوست و فامیل و آشناتون رو بگیرید و برید


26 خرداد ٩٣

بعدشم وقتی رسیدید اون بالا یا تنبل نیستید و میرید یکم کوهنوردی میکنید یا تنبلید و میشینید تو رستورانِ اون بالا یه چیزی به بدن میزنید



۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۳
آزیتا م.ز
۰۲
مرداد ۹۳

یه وقتهایی هم هست که دو نفر حرفهای همو نمیفهمند اما میتونن ساعتی چند باهم بخندن، همدل بشن و حتی دوست بشن... در حالی که هیچ سنخیتی هم باهم نداشته باشن


٢٢ تیر ٩٣

فرودگاه دوبی

من در حال سپری کردنِ ٨ ساعت تاخیرِ کشندهء ایران ایر 

و

Roselee

+بقول خودش I speak English SMALL خخخخ

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۶
آزیتا م.ز
۱۸
خرداد ۹۳

خب این روزها که شما از من خبر ندارید من رفتم کباب خوردم، توی جالیز راه رفتم قورباغه بازی کردم از روی بوته ، خیار محلی چیدم... اونقد خیار خوردم که دلم درد گرفت... بستنی با شیر محلی خوردم.. که اندازهٔ تمامِ کودکیها خوشمزه بوددد... کنار دریا با ماشین و پیاده راه رفتم... چند باری از تهِ دل خندیدم... دلم تمشک خواست اما روم نشد وایسیم بخریم...تو یه کافهٔ درب و داغونِ کنار جاده یه نیمروی خوشمزه خوردم... جوجه های مرغ و خروسها رو نگاه کردم که تو حیاط شیطونی میکردن...تو یه رستوران سلف سرویسِ خیلی شلوغه با کلاس یه املت و صبحونهٔ خیلی بدمزه خوردم.. خخخ همچنان به این باورم بیشتر اطمینان حاصل کردم که رستوران هرچی سوسکی تر غذاش خوشمزه تر..یه پرورش ماهیِ مدرن رو از نزدیک دیدم... کلی ماهی قزل آلا خریدم... دلم میخواس چای لاهیجان بخرم اما نشد...دُمِ یه سمندرِ خوش خط و خال رو گرفتم تا حال اونایی که میترسیدن رو بگیرم، یه مرد روستاییِ خیلی مهربون رو دیدم که میتونست یه طنز نویسِ معرکه باشه... من چند روزی یک آزیِ واقعا شاد بودم...خیلی شاد...شاد با چاشنیِ سکوت




+ از اونایی که نگرانشون کردم معذرت میخوام... ببخشید.. :) درسته آپ نکردم اما به یادتون بودم اما نمیدونم چرا نمیتونستم چیزی بنویسم

+اونایی هم که فکر میکردن با حرف زدناشون پشت سر من خیلی حال من رو گرفتن ، تسلیت خدمتشون عرض میکنم !!

۵۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۳
آزیتا م.ز
۲۴
ارديبهشت ۹۳

تو دورانِ راهنماییم مستاجرِ یه خونۀ دو طبقه بودیم که صابخونه یه خانم بود که شوهرش فوت شده بودُ سه تا پسر داشت، پسر اولیش یکم تپل و قد کوتاه بود اما مهربون ، خیلی هم حواسش به مامانش بود ، پسر دومی لاغر و قد بلند بود و تو کُلِ محل به شر بودن معروف ،کلا کاری بلد نبود جز دق دادنِ مامانش، پسر سومی که اتفاقا اون موقع کنکوری بود از همه آروم تر بود، بعد از نظر قیافه هم خیلی زیادی خوب بود ینی واسۀ یه پسر زیادی خوشگل بود، خیلیها تو محل به شوخی میگفتن که خانمِ الف از بس دلش دختر میخواسته که این پسر آخریش، هم قیافش هم اخلاقش دخترونه شده... از اونجایی که خیلی بچۀ آرومُ سر به براهی بود اصلا تو کوچه موچه رویت نمیشد من یه چند باری بیشتر ندیده بودمش هر بارم میدیدمش همچین یه سلامِ تندی میکردُ تو افق محو میشد...

۵۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۴۳
آزیتا م.ز
۲۳
ارديبهشت ۹۳

ساعت حدود یک یا دویِ شب بود، داشتیم از خونۀ عموم برمیگشتیم، مهمونی ای که هیچوقت دلم نمیخواست بریم آخه پسر عموم که 4 سالی هم از من کوچیکتر بود یه ویترین داشت پر عروسکها و اسباب بازیهای خارجی ای که دستِ ما هیچوقت بهش نمیرسید! درش همیشه قفل بود ما فقط میتونستیم از پشت شیشه تماشا کنیم..خب من نمیخوام داستان اون پسر عموم رو بگم که اتفاقا واسه خودش سوژه ایِ! داشتم داستانِ برگشتنمون رو از اون مهمونی میگفتم!

تو ماشین بودیم من حدودا شش سالم بود داداشمم یه سالش، طبق معمول بابام شروع کرده بود رو مُخ ما و مامانمون راه رفتن با اون صدایِ نخراشیده اش که قدرتش شیشه های خونه رو خُرد میکنه...ساعت یک شب داشت پردۀ گوشِ ما رو پاره میکرد! دلیلش رو یادم نیس اما میتونم به شرفم قسم بخورم که مثلِ همیشه یه چیز مسخره بوده. داداشم که تو ماشین خوابش برده بود به حالتِ سکته وار با صدای بابام از خواب پریدُ شروع کرد گریه کردن بعدش بابام همونجور که پشتِ رل بود شروع کرد یه دستی مامانمُ زدن، تازه اونجا بود که مامانِ بیچارمم یکم جیغ و داد راه انداخت و مایی که مثلِ همیشه از ترس، جز گریه کاری بلد نبودیم که بکنیم !! دعوا بیشتر ادامه پیدا کرد تا بابام وسط خیابون وایستاد ما و مامانم رو از ماشین پرت کرد بیرونُ خودش گاز دادُ رفت.

۵۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۴۲
آزیتا م.ز