حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۶ مطلب با موضوع «یادم میاد که...» ثبت شده است

۲۹
مهر ۹۴

خب از کجا شروع کنم نمیدونم ، پس همینجوری یهو شروع میکنم... اگه بگم من یهو تصمیم گرفتم برم ترکیه کاملا دروغ گفتم ، واقعیتش اینه که من از دوران نوجوانیم فکر میکردم اولین سفر خارجی که برم ، ترکیه است ولی خیلی اتفاقی اینجوری نشد... بعد هر بار میخواستم برم ترکیه یه اتفاقی میفتاد تا اینبار که هر چی اتفاق افتاد و نه توی کارم اومد ، پامو کردم تو یه کفش که الّا و بلّا اینبار فقط ترکیه. درسته که ترکیه نرفته بودم اما در موردش کلی اطلاعات داشتم بخاطر اینکه مامانم خیلی زیاد رفته بود و همۀ تجربیاتش رو با من قسمت کرده بود زین رو خیلی خوب در مورد بیشتر شهرهای توریستی اونجا اطلاعات داشتم...واسه سفرم شهر کوش آداسی رو انتخاب کردم ،هر چند معنیه این اسم میشه جزیرۀ پرندگان ولی من اونجا جز گنجشکهایی که میومدن از آب استخر میخوردن پرندۀ دیگه ای ندیدم :))) 

فاصلۀ کوش آداسی تا ازمیر تقریبا یه ساعته و خودش فرودگاه نداره ... اما خوشبختانه از تهران به ازمیر پرواز مستقیم هست... درسته که هواپیمای هواپیمای کیش ایر به مقصد ازمیر از نظر کیفیت با اتوبوسهای امام زاده داوود برابری میکرد اما همینکه واسه آدمهایی مث من که بودجه شون به پرواز ترک نمیرسه ، موجود بود ، جای شکرش باقی بود... من ساعت سه نصف شب رسیدم ازمیر و ساعت 4 هم رسیدم به هتلم تو کوش آداسی... و از اونجایی که اتاق خالی نبود مجبور شدم تا ساعت 2 بعد ازظهر در لابی و محوطه و رستوران هتل آواره باشم... اما چون میشد از همه امکانات هتل استفاده کرد خیلی سخت نگذشت... وقتی وارد هتل شدم از اینکه اون هتل رو انتخاب کردم راضی بودم ، چون نسبت به هتلهای 5 ستاره دیگه ارزونتر بود قیمتش یکم میترسم که یه چیزی مشکل داشته باشه اما نداشت و اتفاقا فضای هتل خیلی ریلکس و اروم بود و بر خلاف بعضیها که میگفتنن کسل کننده است من خیلی دوست داشتم.

 

محیط روبه روی هتل یا به اصطلاح lounge

 

 

 

۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
آزیتا م.ز
۰۳
شهریور ۹۴

خوب که فکر میکنم تنها خاطراتی که از آب بازی میاد تو ذهنم مال دوران مدرسه است ، وقتی که نزدیکهای خرداد میشد و هوا گرم ، ما هم با اون مانتو و مقنعه هایی که الان حتی تصور پوشیدنشونم برام سخته تو حیاط بازی میکردیم! کیسه فریزرهای خالی شدهء تغذیه هامون و لیوانهای آبخوریمون رو پر آب میکردیم و دنبال هم میدوییدیم تا پیروزمندانه آب رو کلهء هم خالی کنیم ، جالبیش اینجا بود که بعد دوییدنهای زیاد ته لیوان یه چیکه آب بیشتر نمیموند ! چه خنده های از ته دلی میکردیم . یادمه همون موقع هم انگار آب بازی ممنوع بود ، چون همیشه منتظر بودیم یه ناظمی چیزی بیاد ، سرمون غرغر کنه . آخرین باری که ملت تو پارک آب و آتش آب بازی کردن ، گرفتنشون ، به جرم و اتهام بی ناموسی ، بی عفتی ، قتل و تجاوز حتی سست کردنِ پایه های ...... ولش کن اصن هیچی نگم بهتره ! آب بازی که در أماکن عمومی جیزززززه! حالا میگم اگه حیاط دارید و دوست و فامیل پایه ، آب بازی کنید که بسیووووور ضد افسردگی میباشد ولی از اونجایی که آب هست ولی کم است ،جای اینکه شلنگ رو باز کنید رو هم ، دو تا تَشت آب پر کنید بذارید دو طرف حیاط بعد با لیوان آب از توش بردارید بپاشید رو هم، بعبارتی خرکی بازی نکنید با طمانینه و لطافت رفتار کنید خخخخ فردا نیان مارو به دلیل ترویج بی فرهنگی و ضد محیط زیستی و فساد و فحشا بگیرن ! اصن چه معنی میده کسی تو تابستون سوزان آب بازی کنه؟ کی گفته ملت حرکات ضد افسردگی انجام بدن؟ خانم، آقا بشین سرجات ، آب بی آب ! آب بازی مال بلاد کفره و لاغیر ... هیس ... شلوغ نکنین ... کی شکر خورد اسم آب بازی رو آورد اصن!؟ هوم؟

 

میدان ٧ حوض

دیروز

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳
آزیتا م.ز
۰۲
شهریور ۹۴

من مشغول آخ و اوخ بودم که مشتری خاطره جون کارش تموم شد در حالی که یه ربع بود بدون وقفه موبایلش آهنگ پدرخوانده رو واسمون میزد ! آره شوهرش تند تند موبایلشو میگرفت که یعنی بیا پایین ، بسه! آخ... اره من تو کابین بودم که خاطره جون تا مشتریش رفت گفت بیچاره دختره اصن دلم براش کباب شد! سمیرا جونم که داشت  تو کابین پوست منو میکند ، داد زد گفت چرااا؟ خاطره جونم تعریف کرد که دختره بیچاره سه ساله ازدواج کرده شوهرش متولد ٥٩ ! دو سال اول که اصلا بچه نمیخواستن ولی بعدش دختره به شوهرش گفته داره سی سالم میشه تو هم که سنت بالا میره بیا بچه دار شیم ، اونقد گفته تا شوهره راضی شده که بااااااعشه اگه تو میخوای... بعد یه شب به نیت بچه  عملیات انجام داده بودن ، ولی یهو فردای همون شب وقتی شوهره از سر کار میاد ، به زنش میگه ، ببین دیگه هیچوقت اسم بچه رو جلو من نمیاری ها ... دیشبم خریت کردم ! حالا خواست خدا میشه ، فرت با همون یبار زنه حامله میشه ... الان بچشونم بدنیا اومده بود که شوهره حال نداشت یه ساعت نگهش داره تا خانومش تو آرایشگاه باشه و هی زرت زرت زنگ میزد !  آخخخخ یهو سمیرا گفت خب تا اینجا که چیزی نبود ، خاطره گفت اره ، نگو تازه بچش بدنیا اومده بوده که زنه میفهمه ، شوهرش سه سال و نیمه با یه دختره دیگه دوسته یعنی قبل از اینکه حتی ازدواج کنه !! همشم باهاش عملیات داره و  کلی پول واسش خرج میکنه و اینا ... یهو سمیرا گفت اه اه .. بخدا دیگه حالم بهم خورد از بس از این ماجراها شنیدم .. اونقد زیاد شده که آدم دیگه بالا میاره.. همشم تقصیر خود زنهاست ! گفتم چرا؟ گفت اکه همین ما زنها با هیچ مرد زن داری دوست نشیم این اتفاقها نمیفته . همین زنها هستن که اگه دلشون بخواد یکی رو بدست بیارن اونقد میرن و میان و کِرم میریزن تا دل مرد رو ببرن... گفت نظر قلبی من اینه ولی خب جلو هیچ مردی نمیگم ! گفت یه دوستی داشته که بخاطر اینکه شوهرش بهش خیانت کرده با یه بچه ازش طلاق گرفته ، اون وقت الان رفته با یه مردی که زن داره دوست شده :| میگفت وقتی زنها میخوان بد باشن خیلی کثیف و عوضی میشن خلاصه خیلی از دست زنها دلش پر بود خیلییییی... نظر شما چیه!؟

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۵
آزیتا م.ز
۲۱
مرداد ۹۴

اراک که بودم یه شب با دوستانِ عزیزم رفتم شهربازی ، بازیهای زیادی نداشت اما خب چند تا بازی بود که من دوست داشتم سوار بشم ،بچه ها گفتن که ما سوار نمیشیم و من اولی را بلیط خریدم و تنهایی سوار شدم ، به امید اینکه بترسم و جیغ بزنم ، شاید اینهمه فریادِ انباشته شده رو خالی کنم، موقع سوار شدن موبایلم رو با خودم بردم تا از اون بالا فیلم بگیرم ، آخرین لحظه دوستم با هیجان گفت مطمئنی نمیخوای موبایلت رو بدی نگه دارم و من با خنده گفتم اره مطمئنم! سوار شدم ، فیلم گرفتم ، هیجان داشت ولی هر چه کردم از ته دل جیغ بکشم نشد ! پیاده که شدم دوستم میگفت ، آزیتاااااا مثل این پسر، تخسها از اون بالا دست تکوووووون میدادی اخه :)))) بعدش گفتیم بریم چرخ و فلک سوار شیم ، اونا هم موافقت کردن ، گفتن اره خوبه این زیاد ترس نداره سوار میشیم ، نوبتمون رسید ، سوار شدیم اما مشکل اینجا بود که ما سه نفر بودیم و تقریبا هر سه هم وزن ، واسه همین کابینمون تعادل نداشت با هر ایست و شروعِ حرکت دوبارهء چرخ و فلک ، شروع میکرد شدیدا تاب خوردن اونجا بود که دوستهای من جیغ میزدن و من قشنگ تو چهرتون میدیدم که ترسیدن! اولش فکر کردم جدی نیست ، میخندیدم، موبایل دستم بود و عکس میگرفتم ولی بعد هی تکونها شدیدتر شد و ارتفاع بیشتر ، دیدم نمیشه سعی کردم بیام وسط بشینم تا وزنم بین دو طرف نصف شه که اینقد تکون نخوریم ، چون اون دوتا دوستم که چسبیده بودن به حفاظهای کناری و منتظر بودن چند دورمون تموم شه و پیاده شیم ! اون بالا بود که کابین یه تکون شدید خورد و من خندم گرفته بود که یکی از دوستام داد زد وااااای آزیتا تو چقد پوست کلفتی ...

 

اراک

١٨ مرداد ٩٤

 

امروز که فکر میکردم ، دیدم راست گفته من عادت کردم پوست کلفت باشم ، یاد حال دیشب خودم که میفتم باورم نمیشه اون کسی که امروز بیرون رفت، ناهار خورد ، خرید کرد ، چای خورد و لبخند زد من بودم ؟ باورم نمیشه اونی که دیشب به داروخونه التماس کرد که یدونه ارامبخش بدون نسخه بگیره و بهش ندادن و مجبور شد بره اورژانس من بودم؟ و اما من بودم که دیشب مُردم و صبح که اومد مجبور شدم بیدار شم و سعی کنم دوباره آزیتا باشم ، همون آزیتایی که خاطرات تلخش هم برای بقیه طوری تعریف میکنه که بخندند، همون آزیتایی که بد بودن و عنق بودن رو بلد نیست ، همون آزیتای پوست کلفت...

۲۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳
آزیتا م.ز
۲۰
مرداد ۹۴
بچه که بودم همیشه فکرم مشغول میشد که اینا چیه ؟؟ اخه قلّک سوراخ ، به چه درد میخوره! جالب اینجا بود که از مامانم هم نمیپرسیدم ، انگار میخواستم خودم راز سوراخها رو کشف کنم، تقریبا همون سالی یکی - دو باری که از جاده قم رد میشدیم و چشمم به اینا میخورد ، فکرم رو درگیر میکرد تا بعد که دوباره یادم میرفت .
 
 
١٥ مرداد ٩٤
جاده قم
 
۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۳
آزیتا م.ز
۲۵
تیر ۹۴

 

تو محلهء پدری من سالهاست که دیگه تابستونا صدای بازی بچه ها از کوچه ها نمیاد! واقعا نمیدونم چرا ؟ تو خوزستان هم اونقد هوا گرم و خیابون و کوچه ها داغونه که کلا ندیدم بچه ها بیان بیرون بازی کنن! واسه همین بود سالها بود فکر میکردم که بچه های امروزی ، تو کوچه اومدن و بازی کردن از زندگیشون حذف شده. دیگه مث ما نیستن که تا آفتاب یکم میرفت پایین ، دوچرخه رو سوار میشدیم و میزدیم بیرون! پسرها فوتبال بازی میکردن ، دخترهای شری مث منم هی عمدا با دوچرخه میرفتن وسط بازیشون تا حرصشون رو در بیارن. من تو کوچه بازی زیاد کردم ، کارهای خطرناک هم همینطور ، دعوا ، آشتی ، دور هم نشستن و بستنی و نوشمک خوردن !  زنگ ملت رو زدن و در رفتن :))) حتی آدم فروشی کردن خخخخ یادمه یبار پسرها نشسته بودن دم در خونه آقای جلالی بداخلاق ، تخمه خورده بودن بعد یه کوه پوست تخمه رو ریخته بودن همونجا ! آقای جلالی هم اومده بود تو کوچه داد و بیداد! از اون به بعد پسرها لج کرده بودن، میرفتن یجا دیگه میشستن تخمه میخوردن ولی پوستهاشو جمع میکردن میریختن دم در خونه اونا که برن رو مخ آقای جلالی! اما یه روز بخاطر همهء اذیتهای اشکان ، رفتم لوش دادم! من ٧ سالم بود اما اشکان از من کلی بزرگتر بود ، پسر خلاف کوچه بود زیاد چیزی ازش یادم نیست جز زنجیر کلفتی که بجای دستبند مینداخت و صورت زشتش! روزی که اشکان و داداشش از محلمون رفتن فکر کنم خوشحالترین فرد محل من بودم ! با دمم گردو میشکستم بعبارتی... نصف خاطرات خوب بچگیه من رو کوچه ها میسازن... کاش هیچوقت اونقدی نمیشدم که واسه تو کوچه رفتن خانم بحساب بیام!  الان جای زخم عمیق و بدجوری که اون سالها روی زانوم ایجاد شد کلی خون اومد و بخاطرش چند ساعت گریه کردم ، خیلی کمرنگ شده اما گاهی میگردم و پیداش میکنم و بهش لبخند میزنم..

دیروز 

کوچمون

از وقتی اومدم کرج فهمیدم هنوز هستن محله هایی که بچه ها تو کوچه ها خاطره بسازن حالا شاید نه به غلظت ما ولی بازم خوبه... یکی از مسخره ترین صحنه هایی که این روزها تو کوچه میبینم اینه که بچه ها میان تو کوچه ، دور هم جمع میشن نفری یه تبلت دست میگیرن هر کی با تبلت خودش گیم بازی میکنه :| ولی وقتی میبینم قایم باشک بازی میکنن کلی کیف میکنم :)

۳۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۱
آزیتا م.ز
۰۱
تیر ۹۴

الان از اون موقعهاست که احتیاج دارم برم یه جایی که اونقد بخندم که فکم درد بگیره... بالاخره من الان یه مال سوخته هستم ، دیروز با خانم صابخونه صحبت کردم و از اونجایی که خانمها با جزئیات بیشتری ، یه مسئله رو تعریف میکنن ، متوجه شدم که حجم حادثه خیلی بیشتر از اون چیزی بوده که من فکر میکردم... خیلی چیزها سوخته.. تازه هر روزی هم که میگذره بیشتر یادم میفته که تو اون کمدها چه چیزهایی داشتم.. تازه خانومه گفت مبلها و لباسها نسوختن ولی از شدت دوده ای که گرفتن همه رو انداختیم دور، آیکون شیون و زاری crying

 

غصه نمیخورم ، نه اینکه اصلا نخورم ولی کم میخورم! من عادت دارم از وابستگیهام به راحتی بگذرم.. حالا گفتم که دوای دردم فقط اینه که چند ساعت اونقد بخندم که فکم درد بگیره :) 

این عکس زیر رو فکر میکنم حدود سه سال پیش با کمدین آقای بهزاد محمدی بعد از اجرای نمایش گرفتیم.اسم نمایش رو یادم نیست، اونشب با دخترداییم و یکی از بچه هایی که قرار بود باهم دوست بشیم ولی هیچوقت نشدیم رفته بودیم تئاتر، بخاطره دیر رسیدن یکی از بازیگرها نمایش با سه ربع تاخیر شروع شد ، ولی اونقد خندیدیم که اوقات تلخیمون بابت تاخیر کامل از بین رفت.. تموم مدت نمایش روده بر شده بودیم.. و یه چیزی که بعد از سه سال و اندی هنوز خوب یادمه اینه که من حواسم همش به کفشهای آقای محمدی بود laugh اونقد خوشگل بودن که نگو...نمایش که تموم شد دقیقا نصف شب بود ، مردم از سالن خارج شدن ، بازیگرهام همینطور، دم در که رسیدیم دیدیم آقای محمدی لباس عوض کرده اونجا ایستاده کلی آدم هم دورش جمع شدن، یهو یه خانومه پرید ازش پرسید کفشتون رو از کجا خریدین خیلی قشنگه ، همون لحظه بود که فهمیدم بعععععله این من تنها نبودم که کل نمایش نصف حواسم پی کفشها بوده خخخخخcheeky .... خلاصه که شب بسیار خوبی بود!! تئاتر کمدی زیاد رفتم اما این یکی از بهترینهاش بود... حالا فقط همین یه عکس ازش مونده که اونم خیلی وقت پیش تو تبلت منتقلش کرده بودم! عکس اصلی هم تو خاطره های خاکستر شده سوخت.. همین  یه عکس تار و یاد فکهایی که درد میکرد از اون شب مونده. حالا هی بگین خاطرات اخه ، بده laugh

 

از سمت راست: خودم ، دختر داییم و مارال

 

اگه تا حالا تئاتر کمدی نرفتین یه خوبش رو حتما برید حتی بداخلاقها هم سر حال میاره !!!

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
آزیتا م.ز
۲۹
خرداد ۹۴

خیلی اتفاقها انگار مخصوصِ اخبار و داستان ها و شنیده ها باشه، باورش سخته که یه روزی هم همون اتفاقها واسه خود آدم بیفته! اونقدر باورش سخته که حتی با اینکه میدونی تا نبینی نمیتونی تصورش کنی، هیچ تصویری از فجاعت حادثه رخ داده نداری. 

وقتی قبل از عید داشتم میومدم تهران و تصمیم داشتم که دیگه بمونم و حالا حالاها برنگردم جنوب ، همهٔ وسایل خونه و بیشتر وسایل شخصیم رو گذاشتم توی منزل یکی از آشناها، فقط یه چمدون وسایل خیلی ضروری با خودم آوردم ! حالا امروز صبح جمعه با یه خبر غاز از خواب بلند شدم! اونم چی؟ که خونه آتیش گرفته! اسپلیتی که توی یکی از اتاقها روشن بوده اتصالی کرده و بعد آتیش اتاق رو فرا گرفته، تا جایی که آقای خونه که این سر خونه خواب بوده بخاطر دود ،احساس خفگی کرده و از خواب پریده و دویده تو حیاط ! بعدشم آتش نشانی اومده و دست به کار شده! ولی تا همینجای کار یکی از اتاقهای خونه که از قضا طلاهای خانم خونه و مقداری از وسایل من و کلی ظرف و ظروف و یه عالمه چیزهای دیگه بوده با خاکستر یکسان شده و یه چیزی اونجا بوده که علاوه بر ارزش مادی واسه من ارزش معنوی داشت ، اونم لپتاپم بود و مهم تر از اون هارد لپتاپم بود که توش پر بود از عکسهای 7/8سال گذشتهٔ زندگیم! خاطراتی که الان لای اون خاکسترها از بین رفتن. :( بماند که یخچالم که الان هر چی هم زور بزنم نمیتونم بخرمش هم این وسط سوخته و یه عالم خرده ریزهای دیگه ای که الان دقیقا یادم نیست چی بوده... 

این اتفاق اونقد وحشتناکه که چون خودم با چشمم ندیدم هنوز باورم نشده... میگن سه بار اسباب کشی معادل با یه آتیش سوزیه ، حالا من علاوه بر 4 بار اسباب کشی ، یه آتش سوزیه واقعی هم تو کارنامم دارم. من همیشه از شنیدن خبر آتیش گرفتن جنگلها سخـــــــــــت متاثر و غمگین میشم! هیچوقت فکر نمیکردم بگم خونهٔ من هم یبار آتیش گرفته! راست گفتن ،حادثه خبر نمیکنه. 

خدارو شکر خسارتها فقط مالی بوده و از خسارت جانی خبری نیست و همینطور خداروشکر که همون یه ذره چیزهای گرانبهایی هم که داشتم ، همراه خودم آورده بودم. بیشتر از همه دلم برای عکسهایی میسوزه که سوختن و لحظاتی که دیگه هرگز بر نمیگردند. در آینده از سن 20 سالگی من تا 28 سالگیم نقطهٔ تاریکی میشه ، البته اگه در آینده باز یه حادثهٔ خبری واسه من رخ نده!

۴۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
آزیتا م.ز
۲۰
خرداد ۹۴

خوب یادمه ده سال پیشم ، شب کنکور سراسری هیچ شب خوبی نبود، خودم بخاطر همهٔ انتظارهای بیش از اندازه ای که بقیه ازم داشتن یه عالمه استرس داشتم و از اون طرف هم مامانم هم طبق سنتِ همیشگی که گند زدن به همهٔ تاریخهای خاص و سرنوشت سازه منه ، همون شبش کلی سر اینکه من رفته بودم بیرون و از نظر اون دیر برگشته بودم خونه ، من رو مورد نوازش بی شائبهٔ خودش قرار داد و کلی فشار مغزمو بالاتر برد. اونقدر میترسیدم که انگار اگه کنکور قبول نشم مثلا میبرنم زندانِ گوآنتامو.. الان که بهش فکر میکنم ، مسخره ام میاد ! مگه حالا چی میشد مثلا من همون سال اول کنکور قبول نمیشدم مث خیلی دوستهای دیگم که نشدن و یه سال موندن پشت کنکور بعد با خیال راحت یجای خوب قبول شدن! من واقعا چرا اونقدر میترسیدم، نه بابام پول هنگفتی خرج کرده بود واسه کلاس کنکور و از این دست ، نه مامانم خودش رو تو زحمت انداخته بود که چند ماهی آرامش واسه من فراهم کنه! یادمه حتی اون زمان کنکور آزمایشی هم ثبت نام نکردم و نرفتم ندادم.. تنها کاری که مامان و بابام واسم کرده بودن این بود که مدام بهم فشار بیارن و اجبار کنن که حتما مهندس بشم ، اونم تو رشته ای که اصلا و ابدا بهش علاقه ای نداشتم..اما فقط یه دلیل واسه ترس از قبول نشدن داشتم اونم این بود که اگه قبول نمیشدم باید یه سال دیگه میموندم تو جو خانوادگیه از هم گسیخته ای که تموم لحظاتش واسم با رنج همراه بود، از یه طرف خونهٔ بابام و مشکلات خاص و عدیدهٔ تحمل بوی سیگار و بقیه دخانیجاتش و اخلاق عجیب و غریب و غیر قابل تحملش از یه طرف خونهٔ شوهر مادرم و دیسیپلینهای مامانمو و غر زدنهای فجیع و فشارهای عصیبیش.. ده سال پیش کنکور قبول شدن واسه من به معنیه فرار از اون خونه هایی بود که هیچوقت خونه نبودن. 


۳۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۱
آزیتا م.ز
۱۹
خرداد ۹۴

امروز یاد یه خاطره ای افتاده بودم یعنی یاد یه نفری افتاده بودم که 12/13 سال پیش واسه چند ماهی تو زندگی من اومد و رفت ولی از اون خاطراتی برام بجا گذاشت که احتمالا تا آخر عمرم فراموشش نکنم ... قبلا هم یه چند بار خواستم این ماجرا رو بنویسم ولی بعد گفتم بی خیال ، بهتره ننویسمش تا فراموش بشه اما حالا که فراموش نمیشه مینویسمش... جهنمُ ضرر... خخخ

سال دوم دبیرستان بودم ، میز دوم ردیف سمت راست مینشستم ، بغل دستم یه دختری مینشست که بعدا باهم دوستهای صمیمی ای شدیم ، پشت سرم یه دختری مینست بنام "س" که سال اولی بود که اومده بود تو دبیرستان ما یعنی سال قبل یعنی اول رو جای دیگه خونده بود. خیلی گوشه گیر و کم حرف بود ، زیاد نمیتونست ابراز وجود یا اظهار نظر کنه. اغلب زنگ تفریح ها تنها یه گوشه مینشست لقمه اش رو گاز میزد، خیلی لاغر و قد بلند ، اما همیشه سرش به سمت پایین خمیده بود و یه قوزی داشت. فرق وسط باز میکرد و ابروهای خیلی پر و دماغ و لبه خیلی درشتی داشت. قیافه اش همیشه محزون به نظر میرسید اما درسش خوب بود. خلاصه که به معنای واقعی کلمه منزوی بود. 

من از همون کلاس اول دبستان هم عادت داشتم واسه خودم دردسر درست کنمُ نقشِ مددکارِ اجتماعی رو به عهده بگیرم. همیشه طوری بود که اطرافم رو کلی از بچه ها میگرفتن و تو هر کلاس و سوراخ سمبهٔ مدرسه کلی دوست داشتم اما میرفتم منزوی ترین بچهٔ کلاس رو پیدا میکردم و گیر میدادم که باهاش دوست بشم و وارد اجتماع بچه ها بکنمش. خلاصه که اینبار هم مستثنا نبود، از اونجایی هم که "س" تو کلاس پشت سرم مینشست یواش یواش و زور زورکی باهاش حرف زدم. خب مسیر خونمون هم تقزیبا باهم یکی بود ولی من با سرویس میرفتم اون خودش با تاکسی، گاهی میشد من سوار سرویش نمیشدم که تو طول مسیر برگشت با هم باشیم. خلاصه که به هر زحمتی بود باهاش دوست شدم و از اونجایی که اون بشدت آدم غیر اجتماعی ای بود من باید چندین و چند برابر انرژی میذاشتم تا این رابطه شکل بگیره. فهمیدم که یه خانوادهٔ شش نفری بودن که دو تا خواهر بزرگتر و یه برادر داشت که یه سال ازش کوچیکتر بود، اما بعد از مدتی فهمیدم که س همونطوری که تو مدرسه با کسی رابطهٔ خوبی نداره با مادر و خواهر و برادر و پدرش هم همینطوره ، البته مطمئنا کل خانواده سیستم منزوی ای داشتن. 

یه روز زنگ ورزش بود، اونسال ما یه معلم ورزش معرکه داشتیم، از این معلم ورزشهای بسیار کمیابی که واقعا خودشون ورزشکارن و زنگ ورزش رو الکی نمیگیرن.شاید قصهٔ صمیمیتِ ما از همین زنگ ورزشها شروع شد. من عاشق زنگهای ورزش بودمُ حسابی میدوییدم و ورزش میکردم اما "س" هیچ حال نداشت همیشه مثل ماسته وا رفته بود ، معلم هم زیاد دعواش میکرد، وقتی حال نداشت بدوئه هی بهش غر میزد، یه روز کلا نزدیک بود اشک "س" رو در بیاره که بخیر گذشت، آخر کلاس داشتیم تو رختکن لباس عوض میکردیم که من به س گفتم حالا چرا قشنگ نمیدویی تو که چاق و تنبل هم نیستی؟

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
آزیتا م.ز