خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 8
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1392 ساعت 0:37 شماره پست: 180
نزدیکهای
کعبه که رسیده بودیم،گفتند چشمهایتان را ببندید!!!! و آرام آرام نزدیک
شوید!!!!تا جایی که ما بگوییم چشمهایتان باز کنید. از آنجایی که راه رفتن
در آن ازدحام ،با چشمان بسته ،از نظر من مضحک می بود!من یکی که، درست حسابی
چشمهایم را نبستم!
خوب
چشممان به کعبه افتاد،خیلی ها ناله زدن،ضجه شوق در کردن، اشک و زاری و
هیجان دو چندان فوران کردند!!!!بعد هم که به سجده افتادند. شاید در آن لحظه
خودِ خدا هم میدیدند ،اونقد هیجان زده نمیشدند! خوب به هر حال ،باورها و
احوال هر کسی قابل احترام است! منم شاید دچار نوعی هیجان شده بودم!اما
دقیقا از جنسش با خبر نبودم! قدمت روحی که در آنجا جریان داشت برایم جالب
بود!!! بنایی که مطمئن بودم خانهٔ خدا نبود اما جایی بود که سالیان متمادی
سیل عظیم انرژی های سیال را به سمت خود جمع میکرد!! درسته من فکر میکردم که
چقـــــــــــــــدر انرژی مثبت در اطراف این مکان جاری است.با تمام
سلولهای بدنم احساس میکردم ،تمام دعاها،تمام نیایش و عبادتها و تمام
هیجانات قلبی افراد است، که آنجا را یک مکان خاص کرده بود!