حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۶ مطلب با موضوع «یادم میاد که...» ثبت شده است

۱۲
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 4
+ نوشته شده در شنبه بیستم مهر 1392 ساعت 2:21 شماره پست: 173

ما عازم عربستان شدیم ، همراه با کلی لباسهای بسیار خنکی که مامانمان با دقت و وسواس خاصی همه را تهیه کرده بود ! لباسهای احرامی که مامانم خودش با جنس خنک و نازک دوخته بود ، چون جنس آماده یشان را پسند نکرده بود و میگفت کلفت و پلاستیکی بودند!،و یه کیسه خاکشیر برای جلوگیری از گرما زدگی!!! ما چادر به سر عازم عربستان شدیم!وقتی هواپیما به مقصد جده در پرواز بود دختری کنار دستم نشسته بود که تند تند در دفترچه یادداشتی،مینوشت!!!گفتم چه مینویسی؟ گفت سفرنامه!!!!دیدم ما هنوز پایمان به عربستان نرسیده نصف دفترچه اش پر شده است!!!!!بدانید و آگاه باشیدو هِی نیایید بگویید من در خاطراتم آب بسته ام!!;)

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۷
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

اگه بگم زیاد با اینجور آدمها ارتباط داشتم دروغ گفتم، اما تا قبل از این هیچوقت یه برخوردِ نزدیک باهاشون نداشتم... الان پیش خودتون میگید چی دارم بلغور میکنم که اصلا معلوم نیس چی میگم ها؟... نمیدونم چی شد یادِ این خاطرم افتادم...کلا انگار هر چند وقت یه بار یادش میفتم ، گفتم واسه شما هم بگمش :)

همین دوستِ قدیمیِ من که بعضی از شماها به اسمِ سلام یا استاد سلام میشناسیدش ، یه مدتی واقعا استاد بود ، ینی تو چند تا دانشگاه تدریس میکرد. یکی از دانشگاههای جالبی که تدریس میکرد دانشگاهِ غیر انتفاعی ناشنوایان بود... خب اولین باری که اینو به من گفت منم تعجب کردم که سلام چطور با اونا ارتباط برقرار میکنه ، بهش گفتم مگه بلدی؟؟؟ که بعد فهمیدم تو همهٔ کلاسهاشون یه رابط یا مرتجم هست که زبانِ ما رو به زبانِ اشارهٔ اونا تبدیل میکنه تا اونا درس رو متوجه بشن... تو اون مدتی که سلام به اون بچه ها درس میداد، هر روزی که میدیدیمش با کلی داستان و خاطرهٔ بامزه آپدیت بود... منم کلی با تعریفهاش حال میکردم، اصلا انگار ندیده عاشقِ این جماعت شده بودم، عاشقِ اون سادگیهاشون اون شور و حالشون که اصلا شبیهِ آدمهایِ 19 یا 20 ساله نبود...مث بچه های کوچیکُ دوست داشتنی بود...


۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۴۵
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

92.12.19

حرم امام رضا

در حالی که من (سمت راست)داشتم با چادر دست و پنجه نرم میکردم و گوجه از دستِ چادر سر کردنِ من حرص میخورد :)

۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۷
آزیتا م.ز
۰۹
ارديبهشت ۹۳
خُب میریم که داشته باشیم قسمت دوم از سری خاطراتِ "یک حاجیه خانم دیوانه" به این قسمت دو تا پستِ دیگه لینک شده که هر دو تازه به اینجا اضافه شدن و جز آرشیو وبلاگِ قبلی بوده...محض اطلاع گفتم که اگه دوست داشتید بخونیدشون :)
۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۴
آزیتا م.ز
۰۸
ارديبهشت ۹۳

رفتم عطاری... کل عطاریهای این خراب شده عه ببخشید این خراب آباد رو گشتم، نصفشون اصلا نمیدونن تاج خروس چی هس، نصفشونم فکر کردن تخمِ گل تاج خروس رو میخوام!!!

بعد آقاهه میگه حاج خانوم تخمش رو بگیر ببر بکار ، وقتی گل داد بگیر بخور! تو دلم گفتم عجـــــــــب پیشنهاد خوبی دادی!!! چرا واقعا به فکر خودم نرسیده بود ... :)))))


************

میگم یادم افتاد که خیلی از شما سعادتِ خوندنِ "خاطرات یک حاجیه خانومِ دیوانه" رو نداشتید (آیکونِ خودشیفته فراهانی)

خاطراتِ 10 قسمتی ای که تو وبلاگ مرحومم مرقوم فرمودم... حالا بر آن شدم که دوباره اینجا بذارمش اینجوری هم یه جورایی آرشیو بر میگرده ، هم آنان که نخواندند،میخوانند و آنان که خواندند تجدیدِ خاطره می نمایند :)))) باشد که رستگار شویم دسته جمعی ;)

فعلا مقدمه و قسمتِ اول رو داشته باشید تا بعد...

۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۱
آزیتا م.ز
۰۸
ارديبهشت ۹۳

یه دوس پسر داشتم ، خیلی سال پیش شاید حدودِ ده سال پیش،خداییش بچهٔ خوبی بود، منم خیلی دوس داشت! اسمش "ح" بود. بعد من الان نمیخوام قصهٔ اونو بگم که میخوام قصه داداشش رو بگم، این یه داداش داشت حدود 17،18 سال از خودش بزرگ تر، اما هنوز ازدواج نکرده بود! اسمش احمد بود تو یکی از این بیمارستانهای معروفِ تهرانم حسابداری میکرد! بیچاره خودشم مریض احوال بود! ینی کلیه هاش مشکل داشت! لاغر مردنی، فسقلی، زیرِ چشمهاش گــــــــود رفته رنگِ رخسار، پریده! ولی خداییش قلبِ مهربونی داشت... عاغا اونقد "ح" رو دوس داشت! بعد به واسطهٔ داداشش ما رو هم دوست داشت! میگم ما ینی من و داداشم خخخخخخ

هر آخرِ هفته میومد دنبالمون چهار نفری باهم میرفتیم بیرون و گشت و گذار، پیتزا میزدیم به حسابِ احمد آقا!!! البته اونم خودش بهش خوش میگذشت دیگه، اونقد داداشِ منو دوس داشت که نگو و نپرس، اصلا اگه یه طوری میشد که داداشم نمیتونست بیاد گند میزد به کلِ برنامه، کنسل میکرد سرِ ما هم میموند بی کلاه :دی

۵۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۹
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۳

هر روز جورابهای منُ از گوشه و کنار اتاق بر میداشت ،کتابهای پخش و پلای منو از رو زمین بر میداشتُ میذاشت تو قفسهٔ کتابها، هر بار غر میزد که آزی تو شلخته ای، هر چند روز یه بار اتاق رو مرتب میکرد، بعدشم هِی به جونِ من غر میزد که من نظم و ترتیب ندارم ! بیشتر از دستِ جورابهام می نالید! میگفت جورابهای تو رو، تو هر سوراخ سمبه ای میشه یافت!! عین آدم همیشه یه جای خاص بزارشون..

داداشم هنوز که هنوزِ قصهٔ جورابهای پخشُ پلایِ منو یادش میاد. میگه تو همیشه اتاقمون رو بهم میریختی من مرتب میکردم، اما حالا خودشم شلخته شده، حالا خودش جورابهاش نه تنها تو هر سوراخ سمبه ای هستن ، حتی از در و دیوارم بالا میرن!!! اما من حالا خیلی بهتر شدم. اعتراف میکنم هیچوقت آدمِ خیلی منظمی نبودم، الانم نیستم، شاید از نظر خیلیها شلخته باشم حتی، اما خب همیشه سعی کردم با شلختگیم بجنگم... در هر صورت بعد از یک شلختگیِ چند روزه در حرکتی انتحاری یه نظمی به چیزها دادم..اعتراف میکنم ژنِ نا مرتبی در من به طور خیلی قوی وجود داره و از این بابت متاسفم! اما همین ژن به من کمک کرده که زیاد سختگیر نباشم که بتونم تو جاهای نا مرتب و دیوونه خونه حتی، دووم بیارمُ زیاد با اعصابم بازی نشه.



:)

خخخخخ چیه خنده داره؟؟؟ جورابه دیگه :ی

۴۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۴
آزیتا م.ز
۰۴
ارديبهشت ۹۳

وقتی دختر داییم که خودشم زیاد حال درست و حسابی ای نداشت به سختی اومد بالای سرمُ صدام کرد، خوب نمیتونستم صورتش رو با جزئیات ببینم ، نه اینکه اون مشخص نباشه من هشیاریم کامل نبود! بعد گفت زنگ بزنم اورژانس؟؟؟ آزی زنگ بزنم اورژانس؟؟؟؟ چی میتونستم بگم ، جز اینکه بگم آره بزن. هیچوقت به این فکر نکرده بودم که یه روز یکی واسه خودم زنگ بزنه اورژانس...

۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۸
آزیتا م.ز
۰۱
ارديبهشت ۹۳

اردیبهشت اومد و من باید چشمهایم را ببندم تا بپندارم که اردیبهشت است! که مثلا این باد خنکی که میاید از کولر نیست که از نسیمِ عشق پروره اردیبهشت است، که بپندارم "مستیِ من از توست نه از نوشابهٔ مشکی"*!!!

اردیبهشت که باشد باید دست عشقتان را بگیرید، عشق ندارید دستِ دوستتان را بگیرید، نبود، دستِ خانواده یتان را بگیرید، پایِ نبودند که دستشان را به شما بدهند، دست بزنید به کمرِ خودتان ، بلند شوید ، همت کنید ، بزنید به دلِ طبیعت... بیخود که اسمش را اردیبهشت نگذاشته اند، بروید از زمینی که شبیهِ بهشت ، مطبوع شده است لذت ببرید، نفس تازه کنید و حالش را ببرید! روی سبزه ها دراز بکشید زُل بزنید به آسمون بعد اگر در جای خلوتی بودید داد بزنید وگرنه در دلتان فریاد بزنید کونِ لقِ این دو روز دنیا!!!!! گیریم که یازده ماهش جهنم است لا مصبِ نامروّت اما یک ماهش که بهشت است...این یک ماه را صفا کنید... شما را قسم به عمه هایِ داشته یا نداشتهٔ تان این یک ماه را صفا کنید. :)))))


90/02/9

روستای آهار

۳۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۸
آزیتا م.ز
۳۱
فروردين ۹۳

اولین باری که حس کردم دنیا رو سرم خراب شده، تو 11 سالگیم بود! درست روزی که بابام یهو قاطی کرده بودُ فهمیده بود مامانم که ازش طلاق گرفته دیگه عمرا بر نمیگرده! چون هیچوقت مامانم رو جدی نگرفته بود! چون هیچ وقت زندگی رو جدی نگرفته بود! حالا بعد از 6 ماه گذشتن از طلاقِ مامانم، امر بهش مشتبه شده بود که هیچوقت بر نخواهد گشت! اون وقت بفکر افتاده بود که ما رو وسیله کنه! یعنی من و داداشم رو از مامانم بگیره تا شاید به خاطرِ وابستگیِ شدیدِ مامانم به ما ، برگرده به اون زندگیِ زجر آور!!! درست همون روز که بابام اومد دمِ خونۀ مامانم تا ما رو به زور بگیره...اولین بار بود که فکر میکردم دیگه ادامۀ زندگی ممکن نیست! تو وسطِ معرکۀ دعواهایِ بی پایانِ اون دو تا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اصلا امکان داره، ما بدونِ مامانمون بتونیم زندگی کنیم!؟؟ و فقط یه نــــــــــــــــــــــــــه گنده جوابِ این سوال بود! تمامِ اون روز رو تا شب با داداشم گریه کردیم...مثِ دو تا بچۀ یتیم که احساس میکنن هیچ کس رو تو دنیا ندارن! تمامِ مدت پایِ تلفن نشستیمُ زار زدیم! از هر کسی که فکرش رو میکردیم کمک خواستیم! ولی احتمالا هیچ کس عمقِ اون فاجعه ای رو که درونِ دو تا بچۀ 11 و 6 ساله رُخ داده بود درک نمیکرد! احساسِ بی پناهیشون رو همینطور! همه میگفتن خب پیشِ پدرتونید دیگه! پدر و مادر مثل همند! اما اونا نمیدونستن که چه روزها و شبهایی بوده که ما از ترسِ همین پدر ، تنها جایی که احساسِ امنیت میکردیم آغوشِ کوچولویِ مامانِ 55 کیلوییمون بوده! و زندگی کردن بدونِ حضور دائمیِ مادر، واسمون میتونه حکمِ خیلی سنگینی باشه! اونشب تا صبح پایِ تلفن زار زدیم تا تو بغلِ هم همونجا خوابمون برد!

۵۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۶
آزیتا م.ز