اولین دستفروش تاریخ مترو که بود عایا؟؟؟؟
نباید باهاش مصاحبه کنند عایا؟ و لقب پدر و مادر دستفروشی در مترو را بر آن بنهند؟
اولین دستفروش تاریخ مترو که بود عایا؟؟؟؟
نباید باهاش مصاحبه کنند عایا؟ و لقب پدر و مادر دستفروشی در مترو را بر آن بنهند؟
اصلا این پست مثل باری بود که به دوشم سنگینی میکرد... چرا؟ نمیدونم والاع... انگار که وظیفه ای باشه به عهدۀ من ، عذاب وجدان ننوشتنش داشت منو میکشت ، خب دیگه... بهترین قسمتِ یه سفر احتمالا بخش خوردنیجات و خوشمزه جاتش میتونه باشه :)
اومدم ایران هر چی تو عکسهام نیگا کردم دیدم برعکس همیشه چقد از خوردنیها کم عکس گرفتم احتمالا خیلی گشنه و هول بودم که یادم رفته از خیلی از خوراکیهای خوشمزه عکس بگیرم، شایدم اصلا زیاد خوراکی نخوردم خخخخخ الکی... مثلا من اصلا شکمو نیستم...
هر چی گشتم دیدم با کمال تعجب از صبحانۀ اونجا عکس نگرفتم، حیف :| هر چند چیزای مهمی نبودن اما خب... دو یه بستنی نارگیلی روز آخر خوردم که واقعا متاسفم ازش عکس ندارم چون فوق الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعاده خوشمزه و طبیعی بود :(( یدونه هم اسپاگتی لبنانی خوردیم که من ازش عکسی ندارم شاید دوستم داشته باشه ... به هر حال تو این پست هر عکسی که سوژه اش قابل خوردنه براتون میذارم و این بار سنگین رو از رو شونم میذارم پایین خخخخخخخخخ
اونجا در کل سه وعده مجبور به خوردنِ غذاهای مک دونالد شدم که این عکس مال مرتبۀ اوله که من فیلتُ فیش خورم که همون فیش برگره... خوشمزه بود...اون نوشابه هم مال من نیست :) همه میدونن من نوشابه نمیخورم
خب از من به شما نصیحت ، اگه از این به بعد کسی خواست زودتر از تاریخ تولدتون بهتون کادو تولد بده ، خیلی شیک و مجلسی و بدون اینکه جوگیر بشید ، بگید نه ممنون ، لطفا همون روز تولدم بهم کادوش بده! وگرنه روز تولدتون میمونید با یه عالمه کادو که قبلا ذوقشون تموم شده :))))
٢٠ اسفند ١٣٦٨
درست موقعی که همهء گلهای باغچه باز شدن ، در حالی که آسمون آبیِ آبیِ و خبری از غبار نیست، درست وقتی که نسیمی ملایم می وزه و پرنده ها آوازهاشون رو باهم سر میدن. درست موقعی که جیک جیک گنجشک با چه چه بلبل قاطی میشه ، تو همون حالی که عشق دوباره پا میگیره ، وسط آرامش یه آغوش گرم که از آنِ خودته ، روی یه تختخواب راحت ، زیر یه سقف که میدونی مال خودت نیست ولی میتونی بی دغدغه زیرش بمونی ، درست وسط جاهای سبزتر و خوراکیهای خوشمزه تر، درست وسطِ هوایی دل انگیزتر و مطبوعتر ، درست بین آدمهای مهربونتر و رنگی تر ، وسط موسیقیهای شادتر و آهنگینتر ، ترانه های عاشقانه تر وسطِ بوسه های بیشتر ، نوشیدنیهای نابتر ، ساعتهای خوشتر ، در حال نوشیدن قهوه های خوش عطرتر ، زیر بارونهای گرمتر و دلچسب تر ،رقصیدن با آهنگهای تندتر، حین زل زدن تو مردمک چشم هایی با نگاه عمیق تر ، راه رفتنهای بی دغدغه تر ، خندیدنهای بلندتر ، حرف زدنهایِ بی قید و بند تر ، رفتارهای طبیعی تر، تجربه کردنهای عجیب تر ، لبخند های بی منظور تر، دل بستنهای اتفاقی تر ... وسطِ وسطِ همهء اتفاقهای خوب و خوبتر تو چقد نزدیکتر! و حس دوست داشتنت چقد بیشتر!! اونقد زیاد، که قلب منو به حد انفجار میرسونه! تو خدای چیزهای قشنگ و قشنگ تر وقتی با نسیمی لای موهام میپیچی ، عبادتت منو از قفسم پرواز میده. پر میکشم تو هوای حرمِ زیباییهات ... بهشت و جهنم کجاست؟ که هر جا تو نزدیکتری ، بهشت همونجاست !
3 اسفند 93 ساعت 6:30 عصر
کوالالامپور
خب به طور دیفالت یا همون پیش فرض من کلا از همه خوشم میاد مگر اینکه خلافش ثابت بشه... این یعنی اینکه ما وقتی رسیدیم فرودگاه کوالالامپور و چشممون به اون دختر خانمِ نیم وجبی با کفشهای تق تقیش افتاد و فهمیدیم که این لیدر تورمون هستش و احتمال اینکه لیدر تور خوبی هم باشه بسیار پایینه ، هیچ رقمه ناراحت نشدم هر چند 7660 (از این به بعد بهش میگم آ ) از همون دقیقۀ اول ازش متنفر بود ولی خب دستها و ناخنهای قشنگی داشت، یه خودکار با یه رنگِ جالب برای نوشتن انتخاب کرده بود ، به نظرتون چه رنگی؟ قهوه ای و از همه مهمتر اینکه درسته که من مدل لباسهاشو نمیپسندیدم اما هر روز رنگهای متنوع و شاد میپوشید و من عاشق لباسهای رنگی ام .... به خاطر این نکات مثبتش تا روز آخر من برای بی مسئولیتیهاش در قبال افراد تور و ..ون گشاد بودنش و بی حواس بودنش ازش متنفر نشدم اما آ هر روز که گذشت بیشتر و بیشتر ازش بدش اومد :))) اصولا من بطور دیفالت از هیچ چیز ایرانی ای انتظار با کیفیت بودن ندارم ، نه از اجناس ایرانی نه از اشخاص ایرانی... حالا نه اینکه من مثلا خیلی خارجی ام ، نـــــــه! که اتفاقا منم جز همین پیش فرض قرار میگیرم اما هر بار که سفر برم بیشتر متوجه میشم که چقد کم هستن ایرانیهایی که اگر مسئولیتی به عهده شون هست اونو به نحو احسن و با دل و جون انجام بدن ، ماها معمولا از جایگاهمون راضی نیستیم و این نارضایتیمون رو بطور محسوسی تو کیفیتِ کارمون بروز میدیم! زین رو من از خود ایران از لیدر تور ایرانی انتظار بهتر از این بودن نداشتم ، واسه همینم زیاد تو ذوقم نخورد ، هر چند که ناگفته نماند که اونجا یه لیدر تور خوب ایرانی نیز از دور نظاره کردیم :))) اینا رو گفتم چون ذهنم رو مشغول کرده بودن و گرنه زیاد ربطی به قسمت بعدیِ پست ندارن ، با ادامه برنامه در خدمتتون هستیم :)))
اولین توری که رفتیم ، که احتمالا هر کی بره مالزی زرت میبرنش، تور گِنتینگ هایلند بود که البته شامل چند قسمت میشد یعنی اولش میبردن برای دیدن <غار باتو> که چند تا از معابد هندی ها اونجا بود و به غار میمونها هم شهرت داشت بعد به معبد بهشت و جهنم، بعدشم میبردن گنتینگ هایلند که مرکز تفریحی تجاری توریستی بود و روی یه کوه ساخته شده با کلی جاذبه های توریستی از تله کابین بگیر تا مرکز خرید و کازینو و شهربازی که البته ما تقریبا هیچ کدوم رو ندیدیم ، حالا میگم چرا!! :|
جالب اینجا بود که اونجا پشت هر مجسمه ، معبد و حتی ساختمونهای جدید و مدرنشونم یه داستان و افسانه ای داشت! هر چند که همه میدونن که اینا داستانی بیش نیست اما شنیدن این داستانها و دونستنشون ، جذابیت دیدنِ اماکن رو دو چندان میکرد یا بهتر بگم واسه منی که کودک درونم خیلی فعاله جذاب بود... از دور که به غار باتو نزدیک میشدیم اولین چیزی که مشخص بود مجسمۀ خیلی بزرگ و طلایی رنگِ مورگان بود که به چشم میخورد... که یکی از خدایان مقدس هندو ها بشمار میره! غار باتو یکی از مشهورترین معابد هندوهاست که خارج از هند قرار داره ... که لیدر تورمون میگفت اگه یه هفته زودتر میومدیم میتونستیم اونجا فستیوال تایپوسام هم که مخصوص هندوهاست ببینیم! (هر چند عکسهاشو دیدم و زیاد علاقه ای به دیدنش از نزدیک نداشتم :| خخخخ) حالا چرا اونجا به غار میمونهام معروف بود چون تو اون 272 پله ای که باید میرفتی تا به غار برسی ،پر بود از میمون ... بلی میمون و من به شوق دیدن میمونها اون پله ها رو در نوردیدم :)))
مجسمه طلایی مورگان