
از مادر بزرگ خدا بیامرزم، میگرن به ارث بردم.. علت میگرن تقریبا نامعلومه اما عوامل تشدید کننده اش مشخصه..خستگی زیاد ، نور شدید، دود ، آلودگی هوا ،صدا طولانی مدت و بلند .. مادر بزرگم همیشه این ایام که میرسید دستمال از سرش جدا نمیشد، با اینکه خودش آدم خیلی خیلی مذهبی ای بود اما چپ میرفت راست میومد به زبون خودش میگفت والا قدیم اینجوری نبود، کِی این همه تنبک و صدا بود ، کِی کسی تو میکروفون داد و بیداد میکرد ، میرفتیم مسجد سینه میزدیم ، دعا میخوندیم ،گریه میکردیم ، میومدیم خونه...
منم الان نشستم تو خونه و به این فکر میکنم که اون زمانی که میکروفون نبود بلندگو نبود ، طبل غول پیکر نبود، مردم عزاداریشون قبول نبود مثلا؟؟ همۀ اقوام دنیا ، مناسبتهایی دارن که میان تو خیابونها، جمع میشن و دسته جمعی یه کاری رو انجام میدن ، که البته اکثریتشون مناسبتهای شادی داره ... بهش میگن کارناوال.. همه آدمها این حس دسته جمعی و گروهی رو دوست دارن.. تو خیابون اومدن.. با هم بودن... ولی خب وقتی خیلی چیزها نباشه، سر از یه جای اشتباهی در میاره ، از کِی و کجا بود که عزاداری و نیکوکاری و دین داریِ ما تبدیل به کارناوال خیابونی شد؟؟ و خیلیها بدون اینکه فکر کنن ، رفتن و رونقش دادن؟
همت کنیم، اینجوری باشیم
مادربزرگم میگفت همسایه شون تاسوعا نذری داشت ولی به اهل و کوچه و محل جز یکم برای بچه ها چیزی نمیداد بقیه رو بار وانت میکرد میبرد تو محله های فقیر نشین پخش میکرد... از کِی فلسفۀ نذری یادمون رفت، لباس مشکی نو خریدیم ، فلسفۀ عزا یادمون رفت؟ صدامون رو انداختیم تو بلندگو ، حق الناس یادمون رفت؟ طبل کوبیدیم ، مریضها یادمون رفت... این آدمهایی که ساعتها پشت دسته ها راه میرن، حاضرن یه روز تا کهریزک برن؟؟ یا برن کوه و جنگل ،آشغالهایی که خودمون ریختیم رو جمع کنن؟ از کِی یادمون رفت فکر کنیم، خودمون رو سپردیم دستِ جو؟؟ جو عید نوروز ، جو رمضون ، جو محرم ، جو کریسمس ، جو تابستون ، زمستون ... خدایا این جوِ انسانیت رو تو سر ما نازل کن.
کد کمک از طریق موبایل به محک (موسسه حمایت از کودکان سرطانی) >>>>>
*733*23540#
دیشب رفته بودم خرید، داشتم برمیگشتم، تو خیابونمون از کنار دو تا خانوم رد شدم که یکیشون دو تا نون بربری دستش بود ، بعد یهو برگشت به اون یکی گفت آره داغش خوبه وقتی سرد میشه که لاستیکه ، بعد من تو ذهنم اینجوری شدم :| یاد خودم افتادم که سالهاست یافتن نون بابِ میلم واسم معضل شده! خب عایا نونی که بلافاصله پس از یخ کردن ، لاستیک میشه خوردن داره؟؟؟ خودم به شخصه کیسه کیسه نون خشک و بیات و داغون دیدم که مردم میذارن دم در... خب نونی که زود لاستیک میشه معلومه تا آخر خورده نمیشه! من سالهاست خودم به نون بربری لب نزدم چون امکان نداره یکم بخورم و دل درد نگیرم... هر چند وقتی داغه به طور عجیبی خواستنیه و دل منو میبره ولی تجربه بهم ثابت کرده، خورد ماهی، عه ببخشید ،نون بربری به گندش نمی ارزه :\ این روزها ماجرای نونها به بربری ختم نمیشه....
خیلی دوست و آشناهایی که منو میشناسن ، وقتی میبینن من هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سراغ طب سنتی و به طبابت امروزی زیاد ایمان ندارم و خوشم نمیاد ، مشتاق میشن و اول هی پرس و جو میکنن که چجوریه و کجا میری و جواب گرفتی و چه جالب و فلان و بهمان! بعد من واسشون میگم و آدرس میدم و نکات لازمه رو یادآور میشم و اونام کلی از خودشون اشتیاق نشون میدن و میگن چه خوب و چنان و چنین!آخر سر هم میپرسن تو مطمئنی اینقد موثره و جواب میده؟ منم میگم بــــــــله! اما آخرین جمله ای که به همشون میگم اینه که دوستِ عزیز من اگه رفتی دکتر و بهت دارو گیاهی داد و رژیم غذایی ، حتما باید تا آخرش بخوری و رعایت کنی وگرنه دارو بره تو گنجه و رژیم رو کاغذ بمونه ، نه موثر نیست!
شما که نمیشه مدام مقاله و مطلب ورزشی بخونی و انتظار داشته باشی بدنت ورزیده بشه! میشه؟ یا مثلا هی بشینی عکس غذا ببینی انتظار داشته باشی سیر بشی! میشه؟ پس چطور انتظار داری اون گیاه میاه ها بره تو کابینت و گنجه بعد حالت خوب بشه؟ o_0 خلاصه با همین یه جمله اونا که تا لحظات پیش افرادی بسیار بسیار مشتاق مینمودند ، پیییییییییس بادشون خالی شده و در میابند هیچ جای دنیا معجزه خیرات نمیکنن .
داشتم فکر میکردم این قانون ، تو همهٔ همهٔ موارد زندگی صدق میکنه ، رمز موفقیت تو هر کاری، جواب گرفتن از وسیله ای یا حتی دارویی، یا میوه گرفتن از درختی یا حتی تاثیر دیدن از محبتی ، مداومت تو انجامشه! اما شرط لازمش، اولین قدمه! و ای وای که چقد این اولین قدم همیشه سخته! واسه من یکی که اینجوریه همیشه ، اولین قدم رو به سختی بر میدارم اما آدمه مداومتم ! وقتی کاری رو شروع میکنم تا آخرش میرم! آخره آخرش..
دو هفته پیش که واسه دردِ دستم رفته بودم دکتر و دکتر واسم زالو درمانی تجویز کرد کنارشم چند تا دارو داد واسه دوهفته، که آدرس دادن که برم از عطاریه مخصوص خودشون تهیه کنم! چون مثلا اسم داروهاشون اینجوریه: کپسول H ، پَک کبد که مثلا تو پکیج کبد خودش داخلش یه قوطی پر از گیاههای مختلف پودر شده است با یه بسته کپسول با یه بطری که روش نوشته تیزن L همراه با دستورِ درست کردنش!و خب ریزِ چیزهایی که توش هست رو نمیگن، یعنی به عبارتی محتویات داروهاشون لو نمیدن!
وقتی داشتم دارو رو درست میکردم ، حس کیمیاگرهای قدیمی و طبیبهای زمان ابوعلی سینا بهم دست داده بود خخخخخ حس جالیبه که آدم داروشو خودش درست کنه ، باور کنید :)) البته مقدار دارو واسه دو هفته بود که اولین بار که درست کردم یادم رفت عکس بگیرم ولی بار دوم رو عکس گرفتم گفتم شاید براتون جالب باشه مراحلش رو ببینید :)
درست وقتی دست از سرِ دغدغه ای بر میداری و برچسبِ دغدغه را از رویِ سوژۀ مورد نظر میکَنی، خودش به سراغت میاید... تق تق در میزند و برآورده میشود... شاید از بچگی این باورِ بزرگ در ذهنِ من شکل گرفته ست، اما با این حال خیلی سخت است که آدم دست از سرِ دغدغه اش بردارد، هر چقدر میخواهد بزرگ یا کوچک باشد مهم نیست ، مهم این است که اسمش با خودش است "دغدغه"..
چقدر آدمها را دیده ام که سالها بچه دار نمیشدند و دلشان برای داشتنِ بچه پر میزد و سالها این در و اون در را زده اند اما نشده که نشده اما درست وقتی که بی خیال همه چی میشوند درست وقتی از بچه دار شدن ناامید میشوند و یا میروند و بچه ای به سرپرستی میگیرند ، ناگهان دینگ دینگ نوزادشان سر میرسد...
بارها دیده ام کسی منتظر تلفن یا پیامِ شخصی خاص است که رفته یا ترکش کرده و روزها و شبها منتظر بوده و دعا کرده و فکر کرده اما به محض اینکه همه چیز را فراموش کرده و مهر ان شخص را از دلش بیرون کرده، سر و کلۀ شخص مورد نظر پیدا شده! که این زمان چون طرف واقعا دیگر طرف را از زندگی اش خارج کرده او را نپذیرفته...
چقدر آدمها دیده ام که سالها دنبال شغل دلخواهشان بوده اند و همه جا چنگ میزدند و دلشان نبود سرِ کاری بروند که دوست ندارند اما درست لحظه ای که تسلیم میشنود و ناامیدانه سر شغل دیگیری میروند ، ناگهان ورق برمیگردد و شغل دلخواه به سراغشان میاید...
چقدر دخترهایی دیده ام که نزدیک 40 سالشان شده و دغدغه شان شوهر کردن است و اما شوهر مورد نظر با معیارهای مناسبشان را تخمش را ملخ خورده اما به محض اینکه شوهر کردن را میبوسند و به کناری می اندازند و تصمیم جدی میگیرند که تا آخر عمر تنها بمانند ، فردی واقعا با شرایط ایده آل پیدایش میشود...
و خیلی از همین امثال که شاید شما هم دیده باشید اما به آن توجه نکرده باشید...
امروز به این فکر کردم که چرا دغدغه ها دقیقا خودشان هستند که مانع رسیدنشان هستند شاید هم این افکار منفی و التهابها و انتظارها و نگرانیهای ماست که دغدغه ها را ،دغدغه کرده اند...
و اما چقدر سخته که آدم از صمیم قلب تسلیم باشد...که دغدغه ای دیگر برایش رنگ ببازد که اهمیتش را از دست بدهد... شاید ما این قسمت را با افسردگی و ناامیدی اشتباه بگیریم اما این کاملا مسئله ای متفاوت است ، وقتی دغدغه ای رها میشود باید باری از شونۀ آدم کم کند نه اینکه آدم را غمگین کند ، بدانیم اگر غمگینیم دغدغه هنوز محکم سر جایش نشسته است ...
یک جورایی شاید قانونِ ناعادلانه ای باشد اما ، خوب که به ساز و کارِ دنیا نگاه کنیم، میبینیم گوشه گوشۀ آن پر است از قوانین و اتفاقات به ظاهر ناعادلانه... اما وجود دارد..
1 فروردین 1394
حیاط کاخ گلستان
دلم میخواست میتوانستم همین امشب تمامِ آنچه برایم دغدغه ای بزرگ است درون کیسۀ زباله ای بریزم و بگذارمش دمِ در و وقتی رفتگر پرتش میکند در ماشینِ حملِ زباله، لبخندِ کجی بزنم بدون اینکه خم به ابرویم بیاورم..و احساس کنم که آزاد شدم.. آزاد و بی خیال و رها!!! کاش میتوانستم فقط کاش میتوانستم...