حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۵۳ مطلب با موضوع «از سَرِ احساس» ثبت شده است

۲۰
آذر ۹۳

شاید بهش بگن یجور خلا مغزی.. یا خلا حسی... یعنی من هیچ ترکیبی بهتر از این برای وصفش پیدا نمیکنم، موقعی که نه احساس میکنی خوشحالی و نه غمگین، یجور کرختیِ روحی... اشتیاق انجام کاری رو نداری در حالی که از کاری هم بیزار نیستی... موقعهای کمی بوده که من این حالت رو تجربه کنم... چون من بیشتر مواقع عواطفم خیلی تند و آتشینه یا خیلی غمناکم یا خیلی خوشحال... اما از اینجور خلا حسی هیچ لذت نمیبرم.. اینجور مواقع یجوری نا امیدی یا بی حسیه نامحسوس میاد سراغم... مثلا وقتی دیروز عصر داشتم از نمایشگاه الکامپ خسته و کوفته میومدم سمتِ خونه و بخاطر باشگاهی هم که صبح رفته بودم بدنم حسابی درد میکرد و آلودگیی هوا هم بی حالترم کرده بود و سرم رو تکیه داده بودم به شیشۀ ماشین و داشتم سعی میکردم به چیز خاصی فکر نکنم تا حالت تهوعم بدتر نشه، تنها فکری که دست از سرم بر نمیداشت این بود که چقد حال میده اگه همین الان چشمام بسته بشه و دیگه باز نشه... نمیخوام بگم از فرطِ ناراحتی این حس رو داشتم ها... از شدت اون خلائی که گفتم این حال بهم دست داده بود... یه حالیه که من اسمش رو میذارم ،حالِ "خب مثلا که چی؟ "خب مثلا که چی که من این کارو کنم یا اون کارو کنم یا فلان چیز رو بخرم یا اصلا نخرم...یا تهران بمونم یا برگردم خراب آباد یا کار کنم یا نکنم یا ازدواج کنم یا نکنمو یا و یا و یا و یا .... نمیدونم این چه حسیه که گریبان گیرم شده.. اما حس این روزهای من "خب مثلا که چیه؟" و امیدوارم زیاد ادامه نیابه... این "خب مثلا که چی" خیلی خانمان سوزه... اون وقتِ که آدم کلا دست از هر گونه تلاشی بر میداره یا اگرم کاری رو انجام میده ، لذتی ازش نمیبره... این "خب مثلا که چی؟"بهتره که هر چه زودتر بره گورش رو گم کنه..شاید گاهی وقتها آدم با خودش بگه ، حتی ناراحت بودن بهتر از این "خب مثلا که چی" بودنه ،چون لااقل وقتی آدم ناراحته شاید تلاش کنه که شرایطش رو تغییر بده ولی وقتی این خلأ اتفاق میفته یجورایی انگار که آدم تسلیم شده و نشسته گوشۀ رینگ و به خودش میگه خب مثلا که چی ؟ پاشم بجنگم تا بیشتر کتک بخورم از این زندگی؟ همین گوشه چمباتمه میزنم تا بالاخره عمر بگذره و خلاص... خدا هیچ کسی رو به مرضِ "خب مثلا که چی؟" دچار نکنه ،صلوات :)))))))))


همین چند وقت پیشها

سینما گالریِ ملت


اصلا من نیومده بودم این حرفها رو بزنم ها ، خیر سرم اومده بودم اسامیِ کسانی که واسه نوبت شما (7) عکس فرستادن رو بگم و اعلام کنم که نوبت شما روز دوشنبه رونمایی میشه و فرصت فرستادنِ عکس تا روز یکشنبه است... باشد که اگه دوست دارین شرکت کنید تا اون موقع عکسهاتون رو بفرستید... بعد یهو تو سرم اومد "خب مثلا که چی؟" بعد یادِ حس این چند روزم افتادم و این شد که این پست رو نوشتم.. خلاصه که این پست ، دقیقا یه پست دو منظوره میباشد...فلذا از دو منظور استفاده بنمایید :))))

اسامی افرادی که عکسشان به دستِ من رسیده:

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۰
آزیتا م.ز
۰۹
آبان ۹۳

باران که میاید قرار است تو بیایی! 

همان قراری که فراموشش کردی و من همیشه سر وقت آمدم



همین امروز همین حوالی


۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۳:۲۴
آزیتا م.ز
۲۴
مهر ۹۳

4 ساله بوده که مادرش رو از دست داده و پدرش یه زنِ دیگه گرفت. از پدرشم معمولا چیزی نمیگفت جز کتکهایی که ازش خورده بود...که وقتی عصبانی میشده یه دختر بچه رو با زنجیر آهنی تا حد مرگ میزده!! وقتی هم که 16 سالش میشه بهش میگفتن از وقتِ ازدواجت گذشته و شوهرش میدن به مردی که 13 سال از خودش بزرگتر بوده که اتفاقا کشتی گیر بوده با  دست بزنی، زبان زدِ خاص و عام ! خلاصه روندِ کتک خوردنهاش سالها ادامه پیدا میکنه ... هر دو سال یبار مجبور به بچه زاییدن میشه و 8 تا بچۀ زنده از 14 تا بارداری باقی میمونه... که از قضا بچۀ آخرش ، مامانِ منه ! 

من و مامانبزرگ

سال ٦٨

۵۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۱۳
آزیتا م.ز
۲۲
شهریور ۹۳
زیر ناخنم گِل رفته بود...نه اینکه گِل بازی کرده باشم...تربچه ها گِلی بود...سبزی پاک میکردم! ریحونهای بنفشش همه زرد بود...ولی ریحونهای سبز تازه،...اما فقط تربچه ها گِلی بودند..


امروز ساعت 11 صبح


شنیدم زیر ناخنهای تو DNA ِ من پیدا شده، همراه با کمی گوشت و خون! DNA ِمن زیر ناخنهایِ تو به همه ثابت کرد که تو مرا کُشتی. نــــــه! کُشتی صرفِ گذشتۀ فعلِ کُشتن است...باید بگویم تو هر روز مرا می کشی..این یک عملِ حالِ استمراری است! تو هر روز ناخنهایت را رویِ قلبم میکشی...خراشش هر روز بیشتر فرو میرود و همین است که زیر ناخنهایت گوشتُ خونِ من پیدا شده..زیر ناخنهایِ آدم گِلی باشد خیلی خیلی بهتر از این است که خونی باشد! دیده ام وسواسِ خاصی به خرج میدهی تا دستانت را بشوری...باید خدمتت عرض کنم تمیز نمیشود! گوشتُ خون با صابون تمیز نمیشود...
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۱۸
آزیتا م.ز
۰۹
شهریور ۹۳

و من گاهی خوشبخت ترین آدم دنیا میشوم، چطور؟ وقتی آدم دوستهایی داشته باشه نرمتر از آبِ روان و  با دلی مهربون! وقتی کسی را داشته باشی که برایت جینگیل پینگیل درست کند و با نامه بنویسد و بفرستد دم خونت، وقتی کسی باشد که به این فکر کند که تو عاشق چه رنگی هستی و بیشتر از آن رنگ استفاده کند وقتی کسی برایت با عشق دستبندِ دوستی ببافد وقتی کسی یادش باشد یکی از علایق تو لاک است و برایت یک لاک خاص بفرستد، وقتی کسانی هستند که بی چشمداشت بهت محبت کنند و کسانی باشند که تو به آنها عشق بورزی، وقتی کسی باشد که برایت عشق پست کند، مطمئنا خوشبخت هستی :)


همین امروز بسته ای که توکای عزیزم فرستاده :*



من اینجا با شماها خوشبختم، وقتی که هستید، من دوستون دارم ، بودن شما برای من مثل نوریِ که به برگهای یه گیاه میتابه، گرم و زندگی بخش، مرسی که هستید :)


۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۸
آزیتا م.ز
۰۴
شهریور ۹۳

زنگ در رو دستکاری کردم که کسی  دیگه زنگ نزنه، لولای درم خرابه، وقتی میخوای بازش کنی انگار که خیلی خسته است ، یه ناله ای سر میده که آدم از دردش پشیمون میشه در رو باز کنه، چفت در رو هم انداختم، نمیخوام هیشکی از این در بیاد تو، این تو تاریکه، دیروز که رفتم یه سر اون تو بزنم یه تار عنکبوت چسبید رو صورتم، اینجا خفه است، رو همه چیز و همه جاش خاک نشسته، بوی گند میاد، بوی لاشهء مردهء چیزی، چیزی که قبلا پر بوده از زندگی ، حالا افتاده و مُرده، کسی مرگش رو باور نمیکرد، کسی مرگش رو باور نمیکنه، کسی دیگه ای نباید دیگه از این در بیاد تو، اینجا باید تا همیشه مهر و موم بمونه، آخرین باری که کسی از این در اومد تو اتفاقای خوبی نیفتاد، اینجا اون موقع نو بود، همه چیزش، مثل خونهء تازه عروسها همه چی آکبند بود، پر از امید به زندگی، اما الان مرده، لاشه اش افتاده یه گوشه بوی گندش اینجا رو برداشته، هیچکس حتی باور نکرده که به خودش زحمت بده بیاد این لاشه رو از اینجا ببره بیرون، زنگ در خرابه، هیشکی نباید از این در بیاد تو، من تو همین کُنجِ تاریک و متعفن میشینمُ زل میزنم به لاشهء این عشقی که یه روزی زنده بود، از درِ این قلب کسی نباید بیاد تو، آخرین نفری که اینجا زندگی کرد، از اون خونهء نو و پر امید چیزی باقی نذاشته، جز یه خونهء دلگیرِ تاریکِ متعفن،زنگ در خرابه، کسی زنگ نزنه، اینجا عشقی مُرده!


١٢ خرداد ٩٣

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۷
آزیتا م.ز
۰۷
مرداد ۹۳

منُ خالیِ یک اتاق، یک خالیِ بهم ریخته،

منُ یک عشق بیهوده ،مث میخی به دیوار ، که دلم را آویخته،

 منُ یک رابطهء مبهم و تار و مملوء از آزار... منُ این همه فکر و وهم و خیال...

 بطریهای خالیِ آب... خُرده بیسکوییتهای پراکنده روی فرش و یک شکلاتِ خوشمزهء نیمه باز...

منُ قرصهای نخورده ای که... منُ حرفهای نیمه گمشده ای که...

منُ لاکهای خرابُ زشتُ پریده شده ، منُ حوصله ای که علیل شده...

منُ این همه آدمِ هستُ نیست که در نهایت من باشمُ تنهاییُ این همه دلتنگی عمیق ،که چیست؟

۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۳
آزیتا م.ز
۲۲
خرداد ۹۳

در گیر و دار بودن ! از اون کلمه هایی است که تا دگیرش نباشی اصلا درکش نخواهی کرد! در گیر و دار بودن یکجورایی معنیِ مستاصل بودن است اما خیلی شاعرانه... گاهی هم میشه که آدمها درگیر و دارِ چند مسالهء موازی قرار میگیرن و این معنیِ کاملِ شخصی دهنش سرویس است، میباشد...

اینکه مثلا من مامانم رو یک سال و اندی است که ندیدم و اون قرارِ از یه قارهء دیگه هفتهء دیگه پاشه بیاد اینجا شاید از نظر شما یه اتفاق ساده و خیلی خوشایند باشه... اما با کمال تاسف تنها حسی که من این روزها به این مساله ندارم خوشحالیه... الان میگن آزیتا چه دختر سنگدلیه... اما دلتنگی حسیه که طرف مقابل باید اجازه بده تا تو دل آدمها بوجود بیاد... ماها خودمون باید اجازه بدیم که بقیه دلتنگمون بشن باید وقتی هستیم اونقد انرژیِ مثبت به اطراف و اطرافیانمون تزریق کنیم تا وقتی نیستیم بقیه نبودِ این انرژی رو حس کنن واسش بی تابی کنن و دلتنگش بشن... 

من در گیر و دار خیلی چیزها هستم این روزها ، بد و خوبش در آمیخته است و خیلیهاشو فعلا اینجا نخواهم گفت.. شاید در آینده ای نزدیک ، آزیتا پرده برداره از روزهایی که الان است...

خیلیها بهم گفتن حالا که نمیتونی تو خونه ای که اسمش حرفهای بی پرده است و رسمش بی حفاظ ، حرفهای دلت رو بلند بلند داد بزنی، جاتو عوض کن ، یجای دیگه بنویس، اما من نمیخوام! من برام اهمیت نداره که واسه آدمهای غریبه حرفهای بی پرده بزنم! من میخوام همینجا وایستم، با شهامت تو چشم تک تک شما زل بزنم و بی پرده از زندگی ای بگم که میتونه دستمایهء یه فیلم باشه، فقط باید یکم صبر کنیم! 

باید یکم صبر کنیم تا بالاخره اون روزی بیاد که آزیتا چه از درون و چه از بیرون هر چی حفاظ مفاظه بشکنه ، آزیتایی که از حفاظها و حجابها و پرده ها و تابو ها و هر آنچه آدمها رو محدود میکنه که خودشون نباشند بلکه نقابی باشن از خودشون، بیزاره، بیزار!

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۹
آزیتا م.ز
۱۸
خرداد ۹۳
یه روزی خیلی اتفاقی اتفاق میفتد...وقتی درست در تاریکیِ دلگیر اتاقت کنج عزلت گرفته ای... یه لحظه یه ساعت اتفاق میفتد... یک حس خوب در میزند، شاید همراه یک اس ام اس میاید شاید از وایبر و واتس اپ و تانگو بیاید...درست همون لحظه ای که فکر میکنی که یادت رفته حسهای خوب چه شکلی هستند، میاید... پنجره ای باز میشود.. به هیچ چیزش مطمئن نیستی... اما هر کسی که قدر یک پنجره را در تاریکیِ مطلق نداند احمق است!
عشق درد کشنده ای است... وقتی میاید زندگی میاورد وقتی کمرنگ میشود عذاب میدهد و وقتی بلاتکلیف است وحشتناک است...وقتی میرود خیلی چیزها را هم با خودش میبرد...آدمها بی عشق احساس خالی بودن دارن..احساسِ روزمرگیِ خسته کننده ...  هر کس عشق را تجربه نکند آدم بدبختی است، حتی اگر اندازهٔ یک پنجره باشد که روزی بسته خواهد شد...و همه چیز را با خود ببرد و یک درد مزمن باقی بگذارد... باید تجربه شود... پنجره ای که در تاریکی میاید...باید چشید!


چند روز پیشا
عکاس آزی




۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۵
آزیتا م.ز
۱۰
خرداد ۹۳

بعضی از شبهایی که تنهایی پررنگ تر میشود


همین الان


یک احمقِ جوان باید پیر شود تا بفهمد که وقتی جوان بوده چه احمقی بوده!

۴۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۰
آزیتا م.ز