حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۵۳ مطلب با موضوع «از سَرِ احساس» ثبت شده است

۱۸
ارديبهشت ۹۳

و من درگیرِ علفهای سبزِ آن طرفِ پرچینم، شوق رسیدن هست اما پایِ رفتنم نیست! شاید من یک ترسو باشم با کلی آرزوهایِ قشنگ کوچک، آنقدر کوچک که مردمان شجاع به آن میخندند ، که به زبان نمی آورم آرزوهایِ کوچکی را که هر روز قلبم را از روزِ پیش فشرده تر میکنند... من یک ترسو ام ، ترسویی در آرزویِ رفتن و پریدن از رویِ پرچینهاست اما از آینده میترسد، درست به اندازۀ یک لکۀ سیاه عمیقِ بزرگ از آینده میترسد! آینده ای که همیشه برایش پر از اتفاقهایِ دلهره آور بوده...آینده ای که با آمدنش  مدام از آنچه بودم دورتر و دورتر و به آنچه میخواستم باشم نه تنها نزدیک نکرده که بلکه بیش از پیش ناامیدم کرده...


90.12.29

روستای بندِ پِی در مازندران

۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۱۱
آزیتا م.ز
۱۰
ارديبهشت ۹۳

اگر روزی دختری داشته باشم، حتما قبل از اینکه به سنِ عشق و عاشقی برسد، کتابِ داستانِ زندگیِ خودم را خواهم نوشت! آن وقت کتاب را بطور خام و بدون سانسور دستش خواهم داد تا بخواند. خوشم نمیاید از آن مادرهایی باشم که مدام در گوشِ بچه هایشان نصیحت زمزمه میکنند ... که مطمئنا بچه ها برایِ نصیحتها تره خُرد نخواهند کرد که هیچ...آن وقت مادرشان هم به چشمِ یک زهرماری نگاه میکنند که ره به ره در حالِ حالگیری میباشد...مینویسمُ دستش میدهم تا خودش بخواند که ببیند وقتی دلِ آدم جوان است چقدر احمق است...که وقتی دلِ آدم جوان است چقدر تشنۀ محبت است ، درست مثل بچه ای که با یک آدامس خر میشود...با یک کلامِ محبت آمیز خر که هیچی عاشق میشود...که آن روزها که آدم جوان است چقدر عشق جدی به نظر میاید..چقدر خوشایند خود نمایی میکند..که آدمها مثل آب خوردن عاشق میشوند و میپندارند با این عشقشان میتوانند دنیا را فتح کنند ...درست در آن لحظات چنان قدرتی در خودشان احساس میکنند که خیال میکنند کُل کائنات فقط در حالِ چرخیدن به دور محورِ همین عشق هستند..عشقی که اگر باشد همه چیز است و اگر نباشد هیــــــــچ! آدمها وقتی جوانند فکرهایِ خامی میکنند...در کتابم خواهم نوشت که من هم روزی چقدر عاشق بودم ، مینویسم که همه حق دارند عاشق شوند...همه حق دارند در یک حماقتِ خودخواسته غوطه ور شوند و از آن لذت ببرند و حتی خود را تباهِ آن کنند..مینویسم که مادرت این چیزها را میفهمد..که مادرت هم روزی عشقِ جوانی اش را جدی گرفته بود..که چه شبهایی برایش زاری کرده بود که چقدر برایش دعا کرده بود که فکر میکرده اگر این عشق نباشد او هم نیس..که فکر میکرده با این عشق ، بی شک خوشبخت ترین دخترِ دنیا خواهد بود!! اما چه.. اما عشق زیبا بود ، دل انگیز بود..مثل غروب خورشید که از طلوعش زیباتر است...که آدم را مسخ و مسحور میکند اما بعد از هر غروبی تاریکیِ شب است...دخترم به غروبها دل نبند با غروبها عاشق نشو...بعد از غروب همه چیز در تاریکیِ عمیقی فرو میرود..و من طاقت رنج کشیدنِ دلِ کوچولویِ تو را ندارم!


شوش دانیال
90.11.1



در ادامه میتونید شعری از خودم با صدای خودم رو به سمع و بصر برسونید...

۴۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۱۷
آزیتا م.ز
۲۹
اسفند ۹۲
دیروز که داشتم تو خیابون راه میرفتم، سعی کردم به طبیعت اطرافم خوب دقت کنم!!! میگم سعی کردم واسه اینکه دیدنِ طبیعت بینِ این همه خونه و ماشین و شلوغی و آلودگی واقعا احتیاج به سعی و دقت داره!!! دیدم طبیعت چقد خوبه ، چقدر سختکوشِ، چقدر امیدواره!!! یه درخت هرچقدرم که تو سال گذشته روش دوده نشسته باشه، هر چندتا از شاخه هاش رو شکسته باشن ، هرچقدرم که با کلید روی تنش زخم ایجاد کرده باشن، اگه هنوز ریشه اش تو خاک باشه اگه هنوز زنده باشه، وقت بهار با حوصله جوونه میزنه، شکوفه میده!!!

 
۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۱
آزیتا م.ز
۲۶
اسفند ۹۲
امروز دوباره سواره مترو شدم، میخواستم برم هفت تیر! نه واسه خاطر خرید، بلکه تو یه دفتری که اونجا بود کار داشتم!! اولش یکم نگران بودم... از شلوغی هراسون بودم اما بعدش گفتم بی خیال این همه آدم میرن دیگه، منم یکی از اونا :) هندزفری رو گذاشتم تو گوشمُ راه افتادم!!! موقع رفتن تو مترو با کمالِ ناباوری جا گیرم اومد تا بشینم!!! امام خمینی خط عوض کردم!!! راحت رسیدم هفت تیر!! وقتی از مترو خارج شدم، یعنی چه عرض کنم میخواستم خارج بشم!!! اونقد جمعیت بود که نمیشد واردِ پیاده رو شد!!!! اینبار تصمیم گرفته بودم اگه تنه ای خوردم ناراحت نشم...از شلوغی کلافه نشم... آروم برم کارم رو انجام بدمُ برگردم!!! سعی کردم لبخند بزنم!!! به آهنگهایی گوش بدم که پشت سر هم پِلِی میشن، دستفروشها رو نگاه کنم!!! احساس آرامش رو تمام مدت تو وجودم پخش کردم و چقدر خوب بود!!!!حتی یه شلوار خریدم!!! شلواری که کلی جاها دنبالش گشته بودم!!! یهو جلوم ظاهر شد!!! :) به مردهایی که نگاهشون رو تنم سنگینی کرد اهمیتی ندادم، به متلکها توجهی نداشتم !!! هیچ چیز نتونست لبخند منو ازم بگیره!!! چون سفت بهش چسبیده بودمُ عمرا نمی خواستم کم بیارم! :)
موقع برگشت جمعیت داخل مترو سه برابر شده بود!! به زور سوار شدم!!! اونقدر فشار بود که حتی وقتی موبایلم زنگ خورد نمیشد از تو کیفم بیارمش بیرون!!!! اما من یه لبخند گنده گذاشته بودم رو لبام!!! :) انتهای واگن دوتا خانم دعواشون شد، یکیشون فحش میداد اون یکی کتک میزد البته ازدحامِ جمعیت اجازه نمیداد من چیزی رو ببینم اما صداشون میومد ولی برعکسِ همیشه که از دعوا ، پریشون احوال میشم اینبار خندم گرفته بود!!! وقتی لبخند زدم ، خانومی که روبه روم وایستاده بود و فقط 10 سانتی متر صورتش از صورتم فاصله داشت هم اخماشو باز کردُ خندید!!!
از مترو که پیاده شدم راحت تاکسی گیرم اومد اونم صندلی جلو که واسه وضعیت نشستنِ من که مجبورم مث خرچنگ کج بشینم همه جا، خیلی مناسبتره!!! از پلِ عابر دم خیابونمون که اومدم این ور، نظرم به طرف کوهها جلب شد، کوههایی که بادِ شدید سر ظهر غبار رو از تنشون برده بود!!! چقدر شفاف بودن!! وارد پارکِ جلوی خونمون که شدم ، موسیقی تو گوشم بودُ چشمم به کوهها ، ساعتی از روز بود که من همیشه عاشقشم، ینی پیش از غروب خورشید، پارک خلوته خلوت.....یه حسی داشتم!!!! با اینکه کتف و کمرم به شدت درد میکرد اما در یه حس خوب معلق بودم!!! اون لحظه میتونست بهترین لحظه ها باشه!!!! یه ندایی درونم می پیچید!!! سالِ روبرو سالِ خوبیه سالِ خوبیه...تو فقط لبخند رو رویِ لبهات نگه دار، همین! :)


چند ساعت پیش
همین جا :)

۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۲
آزیتا م.ز
۲۶
اسفند ۹۲


دوستِ شاعر پیشهٔ من مرسی که یه ذره از روحِ لطیفت به من هدیه دادی ممنون Masi جونم


اگر خیابان شوی، من کوچه بن بست می شوم  تا در انتهای راه بهم برسیم...

تو اگر کوچه بن بست باشی من پنجره می شوم روبروی تو...

تو اگر پنجره باشی من درخت میشوم در مسیر باد و طوفانِ سمت تو...

تو اگر بادو طوفان شوی من غبار می شوم در دل تو...


 


آزیتا تو مث یک سنجاقک صورتی هستی... گاهی هم یک خورشید صورتی...گاهی یک بارون صورتی...

وسط سیاهی باغ خیال من...

بگم صورتیش از اون شبرنگیای خوشرنگه ک من دوس دارم...



+نمیدونم چقدر تاثیر داره؟ نمیدونم اصن واقعیه یا نه؟ نمیدونم با امضا کردنِ این دادخواست به کسی کمک میشه یا نه !اما من امضاش کردم ! شاید چون کار دیگه از دستم بر نمیاد....اگر گوشهٔ ذهنتون اون پنج سرباز ایرانیِ بیچاره رو دارید اینجا رو ببینید و اگه دوست داشتید امضا کنید!



۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۷
آزیتا م.ز
۱۲
اسفند ۹۲

بادِ سشوار رو گرفته بودم زیر موهامُ ، افشونش کرده بودم که از پنجره نگاهم افتاد به



و دست به هنرنمایی زدم :)


۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۵۹
آزیتا م.ز
۰۷
اسفند ۹۲

ساعتها پُشتِ شیشه ایستاده بودمُ زُل زده بودم به نیمکتِ آبی ای که گلهای بنفش از سر و کولش بالا میرفتند!!!! البته فکر نکنی مثلِ چوب لباسی برای چند ساعت آنجا خشکم زده بود !!! نه!!! مدام میرفتمُ می آمدم دوباره به تماشایش می ایستادم!!! برای خودم کاپوچینو درست کرده بودم...این مارکی که این بار خریده بودم را خیلی میپسندیدم... مزه مزه اش که میکردم، غلیظ و خامه ای بود!!! حتی وقتی با قاشقِ چای خوری همش میزدی ، یکجور صدای غلظتی میداد که آدم کِیف میکرد!


شهریور 91


کاپوچینوی خوش طعم، میخوردمُ به آن نیمکت آبی نگاه میکردم!!! چقدر احساس خوشبختی در خودش داشت... با آنکه تمامِ بدنه اش پوست پوست شده بود!!! دلم میخواست تو بودی ، باهم میرفتیم رویش می نشستیم!! طوری می نشستیم که رانهایمان بهم بچسبد!! مثلِ این دختر، پسرهایی که خیلی دلشان میخواهد همدیگر را در آغوش بگیرند!!!اما نمیتوانند، نه مثلِ زوجهایی که سالهاست همدیگر را دارندُ عطششان فروکش کرده!!! شاید اگر بودی فلاسک کوچکم هم که اتفاقا رنگش بنفش است، پر از آبِ جوش میکردمُ میرفتیم روی آن نیمکت، کاپوچینو درست میکردیم و می نوشیدیم!!! تو میگفتی من نخورم بهتر است، شب خوابم نمیبرد!!! بعد من موذیانه میگفتم اصلا چه بهتر ، بگذار خوابت نبرد!!! ;)

چقدر خوب بود اگر میرفتیمُ روی آن نیمکت می نشستیم....

۴۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۳۱
آزیتا م.ز
۲۲
بهمن ۹۲


صورتی یادت هست، ما چقدر با هم خوش بودیم!؟ هر جا تو بودی من سرشار از احساسات رنگی میشدم! صورتی یادت هست ما با هم آواز میخواندیم! چه اهمیت داشت اگر کسی پُشت سرمان متلک می انداخت ، هوی پلنگِ صورتی را ببین! صورتی تو میدانی ، داشتنِ یک زندگی مثلِ پلنگ صورتی آرزوی من است! اصلا کاش من پلنگِ صورتی بودم! آنقدر راحت یک سطل رنگ دستم میگرفتم و همه جا را صورتی میکردم! همۀ چیزهایِ زشت را میکَندم و جایش گلهای صورتی میکاشتم! صورتی تو قشنگ میخندی...اما من این روزها در گریه میخندم! باز نیایی به من بگویی، پاشو کاسه و کوزه ات را جمع کن! خوشی زده زیر دلت! خودت خــــــــوب میدانی از زمانی که من ،مثل تو صورتی بودم کمی گذشته! تو رفتی یا من رفتم؟ یادم نمیاید! یادم میاید من در خیالات با تو شریک میشدم! یک مهِ صورتیِ شیرین مرا احاطه میکرد! مثل یک پشمکِ صورتی! تو به من میخندیدی و من برایت میرقصیدم! اینها اوهام نیست ، اینها تاثیراتِ یک جور دخانیات نیست! اینها واقعیت است!



صورتی تو خودت بهشان بگو..تو شاهد بودی...تو بهشان بگو! صورتی چرا رفتی؟

برگرد...اینجا کسی برایِ تو دلتنگ است! خودت را لوس کردی دیگر! شاید هم از اولش لوس بودی...خیلیها معتقدند تو خیلی لوسی! اما اگر لوس بودن اینقدر خوشرنگ است ، همان بهتر که لوس باشی! اصلا منم لوسم! صورتی میگویم بیا با هم لوس بازی در آوریم! بگذار مردم هر چه میخواهند، بگویند! آنها چه میفهمند صورتی بودن چه حــــــــــــــــــالی میدهد!؟ مردم رنگهایِ چِرک تاب را دوست دارند! دوست ندارند با یک لکه کثیف به نظر برسند! صورتی، میدانی که، صورتی که باشی با یک نقطۀ تیره هم کِدِر میشوی! ولش کن صورتی، دستت را به من بده، بیا لبهایت را غنچه کن! بگذار من صورتی وار لبهایت را ببوسم! آنها که نمیدانند یک بوسۀ صورتی چقدر شیرین است...آنها نمیدانند!


+قابل توجه بعضی از دوستان، این عکس همون عکسه!!!! نوچ نوچ (آیکون سر تکان دادن از رویِ تاسف) خخخخخخ

۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۵۶
آزیتا م.ز
۲۰
بهمن ۹۲

این روزها استرس مرا در خود غرق میکند! بعد من به خودم نهیب میزنم که آرام باش! هیچ چیزی ارزش این همه استرس تو را ندارد! مگر نه اینکه همین 9 ماه پیش تمام دار و ندارت که 7 میلیون تومان بود ریختی در حلقومِ چند عدد شیّاد! بعدش هم آب از آب تکان نخورد! مگر نه اینکه تو الان با دیدنِ کتاب ، کلی غضه میخوری که چرا کتابخانۀ 1000 کتابی ات را برایِ چِندِرغاز فروختی اما الان هیچ رغبتی هم به داشتنِ کتاب نداری! اصلا هیچ چیزی ارزشِ استرس داشتن را ندارد! چون چه اتفاق بیفتد چه نیفتد! زمان برایِ ما توقفی نمیکند! گازش را میگیرد ، از روی ما رد میشود و به هیچ جایش هم نیست ، که ما سرِ پیچِ قبلی چپ کرده ایم!

من چندباره و چند باره این حرفها را با خودم تکرار میکنم اما گاهی یک دفعه در رختخواب، موجی مرا در بر میگیرد که گرمم میشود، داغ میکنم! پتو را کنار میزنم! احساس میکنم نفسم بالا نمیاید! بعد استرس آرام آرام مرا خفه میکند! مثل یک مسافر زندگی کردن، سخت است! به جایی تعلق خاطر نداشتن ،سخت است! من سالهاست مسافرگونه زندگی میکنم! یکجور حسِ آوارگی دارد! هر بار که میخواهم از اینجا به تهران برگردم عزا میگیرم و هر بار موقع برگشتم از تهران به خراب آباد زاری میکنم! بعد درست در همین زمانهاست که غولِ استرس بیشتر برایم دست و پنجه نرم میکند! اما اینبار از هر بار بدتر است! من تا کمتر از یک هفتۀ دیگر عازم تهران هستم و این بار از هر بار بیشتر استرس دارم! دلایلی دارد! چند دلیل دارد!که نمیتوانم اینجا بگویم! نه اینکه چیزهایِ خیلی محرمانه ای باشند ها! نه! ولی به زبان آوردنشان سخت است!

ترمِ آخرِ دانشگاه که بودم هم همین احساس را داشتم! آنقدر از تمام شدن درسم و مجبور بودن به برگشتنم به خانه ای که در آن آرامشی نداشتم ،استرس داشتم که دلم میخواست ، یک روز همان زمانی که رویِ تختِ پر آرامشم در خانه ام در همدان! تنها جایی که به آن تعلق خاطر داشتم! آرام دراز بکشم، چشمانم را ببندم! و دیگر هرگز بیدار نشوم! ساکت و رها! بی حرکت روی تختِ مهربانم ، بی جان بیفتم و خیالم نباشد که ماشینِ زمان مثلِ یک سگِ مُرده از رویم رد میشود و میرود پی کارش! و من مجبور نیستم دنبالشم بدوم و واق واق کنم!


11 خرداد 1391

شوش دانیال، رود کرخه


این روزها هم همین حال را دارم حتی کمی بدتر! بدترش این است که حتی دیگر به تختخوابم هم تعلق خاطر ندارم! آنجا هم برایم شده یک قبرِ راحت! دیگر باید بروم روی آب دراز بکشم و آرام چشمانم را ببندم و به خوابِ عمیقی فرو بروم...آنقدر عمیــــــق تا ذره ذره، آب مرا فرا بگیرد! شاید تمامِ استرسهایِ زندگی هم همراه من غرق شوند!!شاید در بین مولکولهای آب ، آرام بگیرم!!!!شاید!

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۳۱
آزیتا م.ز
۱۷
بهمن ۹۲

بیست و دو سال گذشته،22 سال میتونه در عینِ اینکه سالهای زیادی باشه، همون قدرم کوتاه باشه! اونقدر کوتاه باشه که هنوز خاطراتِ یه چنین روزی مثلِ یه فیلمِ رنگیِ با کیفیت HD جلو چشمت بمونه و میتونه اون قدر زیاد باشه، که یه پسرکِ خوردنی و پدرسوخته رو به یه مَردِ پشمالویِ سیبیل کلفت تبدیل کنه، که صدایِ قلمبه اش قادر باشه از پشت تلفن ، هرکسی رو غافلگیر کنه...


پسرکی که تمامِ این 22 سال عشقِ خواهرش بوده...پسرکی که حتی قبل از اینکه پا به این دنیا بذاره، خواهرش دیوانه وار دوسش داشته و بعد از اومدنش نه تنها از درجه اش کم نشد که هر روز بیشتر و بیشتر شده...


وقتی سه سال و نیمه شدم، نق نق رو به جونِ مامانم  شروع کردم، که من داداش میخام! دقت کنید رویِ کلمهٔ داداش شدیدا تاکید داشتم، شب و روز در آرزوی داشتنِ یه برادر به سر میبردم ... بازم تکرار میکنم روی برادر بودنش تاکید زیادی داشتم....و بالاخره این اتفاق افتاد! مامانم حامله شد و من شب و روز دعا میکردم که نی نی، داداش باشه!!!! اون موقعها سونوگرافی به دقتِ الان نبود، هیچوقت نمیشد جنسیتِ جنین رو با دقت 100% تعیین کرد!!! اونقدر من،داداش ،داداش میگفتم که مامانم میترسید اگه بچه دختر باشه، من ضربهٔ روحی بخورم! این بود که مدام از مزیتهایِ خواهر داشتن برام میگفت، منم همه رو با گوشِ جان میشنیدم اما....آخر سر با یه لحنِ کِشداری میگفتم، مـــــــامـــــــــان ولـــــــــی مــــــن میدونــــــــــــم ، پسره! :)

۷۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۹
آزیتا م.ز