حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۰۰ مطلب با موضوع «سوز و گدازهای آزیتا» ثبت شده است

۱۵
تیر ۹۳

رادیو قصه میگفت قصهء کودکانهء ساعت نه شب... موش و پنیر ... میز بغلی افطاری سفارش داده بود مدام پنیر میمالیدن روی نونِ سنگکِ فتیر و با چای نبات قورتش میدادن و من تیلیت دیزیِ مخصوصم رو که اصلا هم مخصوص نبود در عرض دو دقیقه بلعیده بودم و در حالی که با چنگال گوشتکوبیده میخوردم اصلا نمیفهمیدم که چی میخورم ، درست بعد از سه دقیقه بخودم اومدم و یادم اومد که یادم نمیاد که کِی غذایم را خوردم... فقط داشتم به همهء این چند روزِ مسخره فکر میکردم که چطور به هزار نفر دوست و آشنای نزدیک و دور رو زده ام تا پولی را جور کنم که آشناترین فردِ زندگی ام بعد از اینکه آنرا به من بخشیده حالا از من طلب کرده... که تو این چند روز چه غریبه هایی که فکرش را هم نمیکردم دست یاریِ واقعی به طرف من دراز کردند و چه آشنایانی که چشم یاری بهشان داشتم منو دک کردند...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۲۲:۰۴
آزیتا م.ز
۰۷
تیر ۹۳

اسباب کِشی خر است

اسباب کشی دست تنها از خرم خرتر است

تمام

.

۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۵:۴۳
آزیتا م.ز
۰۶
تیر ۹۳

یه آتیشی زیر خاکستر بود... شش ساله که که زیر خاکستر بود... تا فوت میکردی یه شعله ای میکشید... گُر میگرفت... دوباره میخواستیم همه چیز رو نسوزونیم یکم روش خاک میریختیم... اما هر چیزی حدی داره ، هر آدمی هم یه ظرفیتی داره...

دیشب گذاشتم باد بیاد بزنه زیر خاکسترها.. بزار همه چیز بسوزه... همهٔ چیزهایی که استخوون لایِ زخمِ بسوزه... ریشه ای که چرکی شده همون بهتر که بخشکه...

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۱۰
خرداد ۹۳

بعضی از شبهایی که تنهایی پررنگ تر میشود


همین الان


یک احمقِ جوان باید پیر شود تا بفهمد که وقتی جوان بوده چه احمقی بوده!

۴۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۰
آزیتا م.ز
۰۹
خرداد ۹۳

باید بگویم این روزها که بعضی از شماها دلتان برای آزی تنگ شده است ، دل خودم هم نیز برایش تنگ شده است... یا اون آزی من نبودم یا من آزی نیستم!!! روزهاست صفحهٔ ارسالِ مطلب جدید روی تبلتم باز است هر بار دستم را روی کیبورد میگذارم، زور میزنم اما کلمه ای از ذهنم خارج نمیشود، ذهنم پر از حروفِ سر درگمه که کلمه نمیشوند...

این روزها که من و خیلیها از سکوتِ بی حفاظ رنج میبریم ، بعضیها هم خوشحالند... آنهایی که در ظاهر دوستند اما در باطن معلوم نیست اسمشان را چه باید گذاشت... آنهایی که با رفتارهای خاله زنکی... بی حفاظ را برای من دردناک کردند... تو آرشیو وبلاگ مرحومم از سال 87 بارها وقفه های طولانی افتاده بود اما دلایل اون وقفه ها کاملا با الان متفاوت بوده... الان همه چیز برای نوشتن در اختیار دارم... دوستانی که دوستانه منو میخونند، مخاطبهای خاموشی که بی توقع میخونن... کسایی که اینجا رو دوس دارن، اینترنت، سوژه و هر چیزی که لازمه...اما ... وای از آن روزی که یک جمله یک رفتار یک آدمِ قاتل روح و انگیزهٔ آدمها را بکُشه...

خیلی دلم میخواست میرفتم جلوی صورت همون چند نفر انگشت شمار می ایستادم، تو صورتشون تف میکردم و بهشون میگفتم کاشتنِ تخم نفرت و دل زدگی خیلی آسونه، آسونتر از اون چیزی که فکرش رو بکنید..به آسونیِ چند تا کامنت گذاشتنُ چند تا اس ام اس زدن... و به همین راحتی میشه قسمتی از روحِ یه آدم رو کشت یا اینکه تا مدتها به کما فرستادش...

این روزها منم دلم برای آزیِ قبل از اون روز کذایی تنگ شده... روزِ کذایی ای که یه آدمِ بی مرام و بی معرفت از حماقتِ یکی دیگه استفاده کرد... و یه آدمِ احمق ناخواسته تخمِ نفرت رو تو دل آزی کاشت... من دوستیِ هیچ کدوم از شماها رو نادیده نمیگیرم، برای تک تکِ کامنتهاتون ارزش قائلم... همتون رو دوس دارم... شاید بگید بی انصافیِ، دلخوری از یه نفر باعث بشه بی حفاظ سوت و کور شه... اما اون تنها یه دلخوری نبوده... یه باور بود که شکسته شد و طول میکشه یه زخم رو بگیره و خوب شه و آدم فراموشش کنه...مخصوصا که نتونی روی زخمت مرحمی هم بذاری...

هیچوقت نخواستم بی حفاظ بشه مرثیه گاه، غمخانه یا پر بشه از آه و شکایت ، ولی باید به همتون میگفتم... به همتون میگفتم که بی انگیزگی، دل زدگی و خشک شدنِ قلمِ من بی دلیل نبوده! باید بهتون میگفتم هیچوقت به آدمهای چیپ محبت نکنید، فراتر از ظرفیتِ آدمها باهاشون پیش نرید... اون وقت یه روزی یه جایی... اتفاقی میفته که ممکنِ در ظاهر ساده باشه اما در باطن عمیقا تاثیری کمتر از مردن نمیذاره...

باید بهتون میگفتم من ویروس وبلاگْ جمع کنی نگرقتم...در من چیزی فرو ریخت...

من از بیگانگان هرگز ننالم           که با من هر چه کرد ،آن آشنا کرد


۵۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۵
آزیتا م.ز
۲۸
ارديبهشت ۹۳

گاهی آدمها گم میشوند ، توی رویایشان، افکارشان ، اوهامشان یا حتی در ترسهایشان! اما گاهی هم انسانها گم میکنند، رویاهایشان، عشقشان، امیدشان و از همه مهم تر انگیزشان را ... در همین حوالی یه خروار انگیزه گم شده است از یابنده خواهشمندم به همین آدرس تحویل دهد و مژدگانی دریافت نماید :) 

امروز بعد از یه سال باز به حافظ تفال زدم از زورِ دلتنگی و اینکه حال خودمم نمیدونم چی به چیه !


۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۳۱
آزیتا م.ز
۲۵
ارديبهشت ۹۳
خوب من امروز یک تغار آش پختم، توی آشش رشته هم ریختم اما بعید میدونم اسمش آش رشته باشد ، چون یک چیزهایی دارد که آش رشته های دیگر ندارند... البته آشِ خوبی شد و خودمم دو کاسه خوردم اما زیاد ازش لذت نبردم!! نه اینکه آشش خوب نشده باشد ها! نه...من خودم، زیادی بدمزه شدم! مشغولیتِ فکری خر است! بعد چند هفته ای بود که آش هوس کرده بودم ، دیشب هم خیلی زور زدم تا بر سندرومِ فراخی که با بی حوصلگی عود کرده فائق آیم و حبوباتش را خیس کردم...اما امروز آش به دهنم مثل زهر مار آمد :| الان من ماندم و یه تغار آش...البته میخواستم یک کاسه هم ببرم بدم به همسایه ام اما از زور بی حوصلگی این کار را هم نکردم... الان من یک آش بر سر هستم، خدایااااااااا من چه گناهی کردم که محکومم تا 4 روز آینده هر روز آش بخورم، الان دیگر به آن افرادی هم که به آشخور معروف هستند بله همان پسرهایِ بخت برگشته ای که مجبورشان میکنند کچل کنند و بروند دو سال از عمرشان را به بطالت بگذرانند،  هم آش نمیدهند بخورند ، آن وقت منه بی گناه چرا باید آش بر سر بشم...خدایا در این شب جمعه مرا عفو بفرما! اصلا من این دیگ آش را خیرات میکنم تو روح امواتم ، باشد که تو راضی باشی...به هر حال یک دیگ، آشِ آزی پز برایِ خیرات موجود است هر کس تمایل به خوردن دارد کاسه بدست بیاید، یه سنگ بزند به شیشۀ بی حفاظ فقط حواستون به سایز سنگ پرتاب شده باشد ، چون از قدیم گفتن جوابِ های، هویه، چیزی هم که عوض داره گله نداره و آش کشکِ خالته بخوری پاته نخوری پاته...کلا ع قدیم چیزایِ زیادی گفتن که الان من حوصله ندارم همه رو بگم، پاشو بیا آشت رو بگیر ...
۳۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۰۵
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

و من درگیرِ علفهای سبزِ آن طرفِ پرچینم، شوق رسیدن هست اما پایِ رفتنم نیست! شاید من یک ترسو باشم با کلی آرزوهایِ قشنگ کوچک، آنقدر کوچک که مردمان شجاع به آن میخندند ، که به زبان نمی آورم آرزوهایِ کوچکی را که هر روز قلبم را از روزِ پیش فشرده تر میکنند... من یک ترسو ام ، ترسویی در آرزویِ رفتن و پریدن از رویِ پرچینهاست اما از آینده میترسد، درست به اندازۀ یک لکۀ سیاه عمیقِ بزرگ از آینده میترسد! آینده ای که همیشه برایش پر از اتفاقهایِ دلهره آور بوده...آینده ای که با آمدنش  مدام از آنچه بودم دورتر و دورتر و به آنچه میخواستم باشم نه تنها نزدیک نکرده که بلکه بیش از پیش ناامیدم کرده...


90.12.29

روستای بندِ پِی در مازندران

۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۱۱
آزیتا م.ز
۱۴
ارديبهشت ۹۳

یه  آدمِ کوفته که کل بدنش لَش شده، یه آدمی که زیر چشماش گود افتاده، رنگ پوستش کدر شده، پریشون احوالِ از خودشو دنیا بدش میاد!که حوصلش رفته مرخصی... تو آینه که میره از تصویرِ اون تو، حسابی حالش بهم میخوره ، یه آدمی که انگار با چسبِ رازی که همه ازش راضی اند به تخت چسبیده هِی این وری قِل میخوره نمیشه اونوری قِل میخوره نمیشه!!! هی بیدار میشه ، دوباره میخوابه !!! شکمش قار و قور میکنه اما میل نداره انگار نه انگار که 12 ساعته هیچی نخورده ! یه همچین آدمی مریض نیس...

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۳۲
آزیتا م.ز
۱۳
ارديبهشت ۹۳

همین الان به یه نتیجه ای رسیدم، که فکر کردن به چیزی که ازش میترسی و واهمه به جونت میندازه میتونه ذوق آدم رو کور کنه..میتونه کلهم هر چی فکرهای رنگی پنگیِ به بوقِ فنا بده بعد بشی یه آدمِ خالی...یه آدمِ خالی مثلِ یه جیبِ خالیه به هیچ دردی نمیخوره، جیبی که توش شیپیش عروسی میگیره زاد و ولد میکنه عاملِ هر بدبختی ای میشه! حالا نگیم همۀ بدبختیها یه کوچولو تخفیف بدم ، عامل 90% میشه دیگه! چونه هم نزنید...ها داشتم میگفتم آدمِ خالی مث جیبِ خالیه...کلا خیلی چیزِ تخم مرغی ایِ :دی هیچی ع توش در نمیاد هر چی فشارش بدی دریغ از یه چیکه ذوق و خلاقیت! هوی.. فکر کردید چی میخوام بگم؟؟؟ هااا؟؟؟؟؟ حالا جیبم که خالی باشه هر کار بخوای بکنی  واهمه میفته به جونت ، نتیجه گیریِ معکوسش میشه اینکه جیبِ خالی فکرهایِ موهوم و آدمِ خالی!

حالا خواستم بگم ذهن منم الان جیبش خالیه هِی نشینید اونجا بِر بِر منو نیگا کنید منتظر پُست باشید! هر چی فشارش دادم چیزی از توش در نیومد که نیومد که نیومد! الانم برم یه گل گاوزبون با نبات بخورم بلکم حالم خوب شه! شبِ عالی متعالی :))

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۳
آزیتا م.ز