حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۴۹ مطلب با موضوع «من، آزیتا» ثبت شده است

۰۹
شهریور ۹۳

و من گاهی خوشبخت ترین آدم دنیا میشوم، چطور؟ وقتی آدم دوستهایی داشته باشه نرمتر از آبِ روان و  با دلی مهربون! وقتی کسی را داشته باشی که برایت جینگیل پینگیل درست کند و با نامه بنویسد و بفرستد دم خونت، وقتی کسی باشد که به این فکر کند که تو عاشق چه رنگی هستی و بیشتر از آن رنگ استفاده کند وقتی کسی برایت با عشق دستبندِ دوستی ببافد وقتی کسی یادش باشد یکی از علایق تو لاک است و برایت یک لاک خاص بفرستد، وقتی کسانی هستند که بی چشمداشت بهت محبت کنند و کسانی باشند که تو به آنها عشق بورزی، وقتی کسی باشد که برایت عشق پست کند، مطمئنا خوشبخت هستی :)


همین امروز بسته ای که توکای عزیزم فرستاده :*



من اینجا با شماها خوشبختم، وقتی که هستید، من دوستون دارم ، بودن شما برای من مثل نوریِ که به برگهای یه گیاه میتابه، گرم و زندگی بخش، مرسی که هستید :)


۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۸
آزیتا م.ز
۰۴
شهریور ۹۳

زنگ در رو دستکاری کردم که کسی  دیگه زنگ نزنه، لولای درم خرابه، وقتی میخوای بازش کنی انگار که خیلی خسته است ، یه ناله ای سر میده که آدم از دردش پشیمون میشه در رو باز کنه، چفت در رو هم انداختم، نمیخوام هیشکی از این در بیاد تو، این تو تاریکه، دیروز که رفتم یه سر اون تو بزنم یه تار عنکبوت چسبید رو صورتم، اینجا خفه است، رو همه چیز و همه جاش خاک نشسته، بوی گند میاد، بوی لاشهء مردهء چیزی، چیزی که قبلا پر بوده از زندگی ، حالا افتاده و مُرده، کسی مرگش رو باور نمیکرد، کسی مرگش رو باور نمیکنه، کسی دیگه ای نباید دیگه از این در بیاد تو، اینجا باید تا همیشه مهر و موم بمونه، آخرین باری که کسی از این در اومد تو اتفاقای خوبی نیفتاد، اینجا اون موقع نو بود، همه چیزش، مثل خونهء تازه عروسها همه چی آکبند بود، پر از امید به زندگی، اما الان مرده، لاشه اش افتاده یه گوشه بوی گندش اینجا رو برداشته، هیچکس حتی باور نکرده که به خودش زحمت بده بیاد این لاشه رو از اینجا ببره بیرون، زنگ در خرابه، هیشکی نباید از این در بیاد تو، من تو همین کُنجِ تاریک و متعفن میشینمُ زل میزنم به لاشهء این عشقی که یه روزی زنده بود، از درِ این قلب کسی نباید بیاد تو، آخرین نفری که اینجا زندگی کرد، از اون خونهء نو و پر امید چیزی باقی نذاشته، جز یه خونهء دلگیرِ تاریکِ متعفن،زنگ در خرابه، کسی زنگ نزنه، اینجا عشقی مُرده!


١٢ خرداد ٩٣

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۷
آزیتا م.ز
۱۵
مرداد ۹۳

یه بچه جلوم نشسته، یه دختر بچهء ٥ ساله، قیافه اش پکره...دو تا دستش رو زیر دو تا لپهاش گذاشته و پاهاش رو از زانو تندُ تند تکون میده، بگمونم حوصله اش سر رفته، از چیزی دلخوره ، کلا اعصاب مَصاب نداره! ازش میپرسم از دستِ کی ناراحتی؟ با کج خلقی میگه : تو! از دستِ تو...میگم: من؟؟؟ چرا اخه ؟ من که اینقده تو رو دوست دارم... میگه: نه نداری، اگه داشتی اینقد اذیتم نمیکردی! ازش میپرسم حالا الان چکار کنم خوشحال بشی؟ از دلت در بیاد ، منو ببخشی! فکر میکنه، لبهاشو غنچه میکنه ، بالای پلکش رو با دو تا انگشتش میگیره و میکشه ، پاهاش رو تندتر تکون میده، بعد میگه: اوووووم... منو از اینجا ببر، از پیش این آدمها ببر. من اینجا رو این آدمها رو دوس ندارم. زل میزنم تو چشمهاش، خوب که به صورتش خیره میشم ، یه حسِ عجیبی میاد سراغم !! میگم : راستی اسمت چیه؟ چرا اسمت رو به من نگفتی؟ میگه : آزیتا اسمم آزیتاست ولی همه آزی صدام میکنن...

۴۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۳
آزیتا م.ز
۰۷
مرداد ۹۳

منُ خالیِ یک اتاق، یک خالیِ بهم ریخته،

منُ یک عشق بیهوده ،مث میخی به دیوار ، که دلم را آویخته،

 منُ یک رابطهء مبهم و تار و مملوء از آزار... منُ این همه فکر و وهم و خیال...

 بطریهای خالیِ آب... خُرده بیسکوییتهای پراکنده روی فرش و یک شکلاتِ خوشمزهء نیمه باز...

منُ قرصهای نخورده ای که... منُ حرفهای نیمه گمشده ای که...

منُ لاکهای خرابُ زشتُ پریده شده ، منُ حوصله ای که علیل شده...

منُ این همه آدمِ هستُ نیست که در نهایت من باشمُ تنهاییُ این همه دلتنگی عمیق ،که چیست؟

۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۳
آزیتا م.ز
۰۲
مرداد ۹۳

لازم نیست زیاد فکر کنم تا یادم بیاد من یک آدمِ خاکستریِ پررنگ هستم، از آنهایی که  کارهای پسندیده میکنند برای دل خودشان و گاهی کارهای نامتعارف میکنند آن هم برای دل خودشان...نه برای خوشنامی نه برای آبرو نه برای تظاهر نه برای وجههء اجتماعی نه از ترسِ کسی ،چیزی ... از آنهاییکه از هر چه عُرفِ بیزاره... عُرفی که مُدام به همه چیز برچسب میزند، بدها ، خوبها...

لازم نیست کسی زیاد به مغزش فشار بیاورد که متوجه شود من آدمِ خوبی نیستم ، همینطور آدمِ بدی هم، دو کلام که با من دمخور باشی خودم جار میزنم من یک خاکستری هستم که از اینکه بگویم چه کسی هستم ترس و اِبایی ندارم... 

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۰
آزیتا م.ز
۲۲
خرداد ۹۳

در گیر و دار بودن ! از اون کلمه هایی است که تا دگیرش نباشی اصلا درکش نخواهی کرد! در گیر و دار بودن یکجورایی معنیِ مستاصل بودن است اما خیلی شاعرانه... گاهی هم میشه که آدمها درگیر و دارِ چند مسالهء موازی قرار میگیرن و این معنیِ کاملِ شخصی دهنش سرویس است، میباشد...

اینکه مثلا من مامانم رو یک سال و اندی است که ندیدم و اون قرارِ از یه قارهء دیگه هفتهء دیگه پاشه بیاد اینجا شاید از نظر شما یه اتفاق ساده و خیلی خوشایند باشه... اما با کمال تاسف تنها حسی که من این روزها به این مساله ندارم خوشحالیه... الان میگن آزیتا چه دختر سنگدلیه... اما دلتنگی حسیه که طرف مقابل باید اجازه بده تا تو دل آدمها بوجود بیاد... ماها خودمون باید اجازه بدیم که بقیه دلتنگمون بشن باید وقتی هستیم اونقد انرژیِ مثبت به اطراف و اطرافیانمون تزریق کنیم تا وقتی نیستیم بقیه نبودِ این انرژی رو حس کنن واسش بی تابی کنن و دلتنگش بشن... 

من در گیر و دار خیلی چیزها هستم این روزها ، بد و خوبش در آمیخته است و خیلیهاشو فعلا اینجا نخواهم گفت.. شاید در آینده ای نزدیک ، آزیتا پرده برداره از روزهایی که الان است...

خیلیها بهم گفتن حالا که نمیتونی تو خونه ای که اسمش حرفهای بی پرده است و رسمش بی حفاظ ، حرفهای دلت رو بلند بلند داد بزنی، جاتو عوض کن ، یجای دیگه بنویس، اما من نمیخوام! من برام اهمیت نداره که واسه آدمهای غریبه حرفهای بی پرده بزنم! من میخوام همینجا وایستم، با شهامت تو چشم تک تک شما زل بزنم و بی پرده از زندگی ای بگم که میتونه دستمایهء یه فیلم باشه، فقط باید یکم صبر کنیم! 

باید یکم صبر کنیم تا بالاخره اون روزی بیاد که آزیتا چه از درون و چه از بیرون هر چی حفاظ مفاظه بشکنه ، آزیتایی که از حفاظها و حجابها و پرده ها و تابو ها و هر آنچه آدمها رو محدود میکنه که خودشون نباشند بلکه نقابی باشن از خودشون، بیزاره، بیزار!

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۹
آزیتا م.ز
۱۳
خرداد ۹۳

یک روزی یکی از صمیمی ترین دوستهای من به من خیانت کرد، این مهم نیست که چجوری خیانت کرد مهم این بود که من اندازه تمام باورهام بهش ایمان داشتم اما اون به من خیانت کرد! لحظه ای که ایمان له میشود لحظه دردناکی ست... اول یک درد کشنده ، بعد یک سِر شدگی بعد هم بی حسی! انگار مثلا کسی یکی از انگشتهایت را قطع کرده باشد...

دوست صمیمیِ خائنِ من بعد از اینکه فهمید من از اتفاق مطلع شده ام بارها و بارها گریه کرد، معذرت خواست و ابراز پشیمونی کرد !!

یک روز تو همین روزها من به صدای معین گوش میدادمُ ظرف میشستم... و یک آن حس کردم که چیزی در دلم فرو ریخت... احساس کردم دیگه دردی نیست... بخششی که با صدای معین و ظرف شستن به سراغم اومد! من دوستم رو بخشیدم و حس میکنم باز میتونم مثل قبل دوسش داشته باشم!! اما هنوز بهش نگفتم!بهش نگفتم که دلم رو با ریکا شستشو دادم!

۳۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۸
آزیتا م.ز
۱۵
ارديبهشت ۹۳

من زمانِ دانشجوییم یه لپتاپ داشتم ، خیلی دوسش میداشتم، خب من اصن نمیخوام ماجرایِ عشقیِ خودم و لپتاپم رو اینجا تعریف کنم بلکه میخوام بگم که این لپتاپ من از جنگ جهانیِ دوم  به من رسیده بود...چیه میخواید بگید که اون موقع لپتاپ نبوده ، خب منم میدونم نبوده این فقط یه اصلاحِ که مثلا میخوام بگم لپتاپِ خیلی قدیمی بود...دقیقا 25 سال پیش که دوستِ داییم آمریکا درس میخونده خریده بودش...مالِ شرکتِ IBM بود و قیافش یکم شبیهِ تانک بود! حالا این که چی شد اون لپتاپ بدستِ من رسید خودش یه ماجرایِ دیگه است اما اینکه اون لپتاپ تو 4 سال لیسانس به من چه خدمتهایِ عجیبی کرد که اصلا در حد و اندازۀ امکاناتش نبود ، باعث شد که یک رابطۀ عشقی میانِ ما ایجاد بشه! با کمالِ ناباوری برنامه هایی روش نصب میکردم که احتیاج به سخت افزارهای آپدیت داشت اما همون لپتاپ قدیمی همچین اجرا میکردُ کار منو راه مینداخت که از میزانِ باورِ من و شما خارجِ...از قدیم گفتن دود از کُنده بلند میشه ، درست، اما مطمئنم عشقی که من به اون لپتاپ داشتم و احساسِ نیازی که در من بود باعث میشد اون لپتاپم به من خدمت کنه! نشون به اون نشونی که وقتی درسم تموم شدُ از همدان اومدم تهران واسه آخرین بار خاموشش کردمُ انداختمش تو کیفشُ آوردمش خونه! بعدم انداختم گوشۀ کُمُدم! به خاطرِ اینکه خونه کامپیوتر بود و منم نیازی نداشتم که از اون استفاده کنم اما درست بعد از گذشتِ یک ماه که برادرم رفت سراغش تا روشنش کنه ، هر کار کرد روشن نشد که نشد و نشد!خب اون لپتاپِ نازنین همونجا جان به جان آفرین تسلیم کرده بود! و اینگونه است که عشق آدمها را نه چیـــز لپتاپها را هم زنده نگه میدارد و بی توجهی گورشان را میکَند!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۳۴
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۳

هر روز جورابهای منُ از گوشه و کنار اتاق بر میداشت ،کتابهای پخش و پلای منو از رو زمین بر میداشتُ میذاشت تو قفسهٔ کتابها، هر بار غر میزد که آزی تو شلخته ای، هر چند روز یه بار اتاق رو مرتب میکرد، بعدشم هِی به جونِ من غر میزد که من نظم و ترتیب ندارم ! بیشتر از دستِ جورابهام می نالید! میگفت جورابهای تو رو، تو هر سوراخ سمبه ای میشه یافت!! عین آدم همیشه یه جای خاص بزارشون..

داداشم هنوز که هنوزِ قصهٔ جورابهای پخشُ پلایِ منو یادش میاد. میگه تو همیشه اتاقمون رو بهم میریختی من مرتب میکردم، اما حالا خودشم شلخته شده، حالا خودش جورابهاش نه تنها تو هر سوراخ سمبه ای هستن ، حتی از در و دیوارم بالا میرن!!! اما من حالا خیلی بهتر شدم. اعتراف میکنم هیچوقت آدمِ خیلی منظمی نبودم، الانم نیستم، شاید از نظر خیلیها شلخته باشم حتی، اما خب همیشه سعی کردم با شلختگیم بجنگم... در هر صورت بعد از یک شلختگیِ چند روزه در حرکتی انتحاری یه نظمی به چیزها دادم..اعتراف میکنم ژنِ نا مرتبی در من به طور خیلی قوی وجود داره و از این بابت متاسفم! اما همین ژن به من کمک کرده که زیاد سختگیر نباشم که بتونم تو جاهای نا مرتب و دیوونه خونه حتی، دووم بیارمُ زیاد با اعصابم بازی نشه.



:)

خخخخخ چیه خنده داره؟؟؟ جورابه دیگه :ی

۴۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۴
آزیتا م.ز
۰۲
ارديبهشت ۹۳

مسابقۀ داستان نویسی بود در سطح منطقه. من هم یک داستان نوشته بودم. طولانی نبود اما کوتاهم نبود! اون روز که خبر دادند که در منطقه اول شدم، از خوشحالی در پوستِ خودم نمی گنجیدم! حالا بماند که جایزه اش چه چیز مزخرفی بود و قبلا راجع بهش نوشتم اما الان هر چه میگردم پیدا نمیشه! خلاصه اون موقع بود که فهمیدم که من درست فکر میکردم ، کفشها خیلی مهم اند!



مطمئنا یه همچین کفشی هیچوقت منو تحت تاثیر قرار نخواهد داد!

از اینجور کفشها چندشم میشه حتی :دی

کفشهای یکی از پسر داییام :))


از نظر من کفشها آدمها را لو میدهند! شخصیت و حتی طبقۀ اجتماعی ، طرز فکر و خیلی چیزهای دیگر آنها را... شاید سلیقه و حس زیبایی شناختیِ آدمها را بشود از رویِ لباسهایشان هم حدس زد اما کفشها جارچیهایِ خوبی هستند! باور کنید من سالهاست این فرضیه رو امتحان کردم و بارها جواب گرفتم!!! کفشها! کفشها...

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۹
آزیتا م.ز