حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۹
تیر ۹۵
آق خدا اگر هستی که گوش کن اگرم نیستی خیال میکنم دارم با خودم حرف میزنم، مث تموم زندگیم که یا کسی نبوده یا اگه بوده تو جبهه مقابل بوده. 
نبایداین کار رو با آدمها بکنی البته با همشون که نه با اونایی که حال میکنی زیادی بهشون ور بری، نباید واسه آرزوهای کوچیکشون مجبورشون کنی صبرهای گنده کنند ، نباید امیدهاشون رو بکوبی تو سرشون تا بفهمند اشتباه میکردن، نبایدکاری کنی که خوش باوریشون مسخره بنظر بیاد ، نباید اینقد تو سختیها ولشون کنی، نباید اینقد دنیا رو ناعادلانه میساختی، مگه یه آدم معمولی چقد میتونه آرزوهاش با تردید توام بشه ، امیدش با ناامید آمیخته بشه و باورهاش شکسته بشه اما خوب بمونه؟؟ آدمها اینجوری زمخت میشن ، خشن میشن و دیگه نه میتونن از نسیمی لذت ببرن نه با دیدن گلی شاد بشن، آق خدا آدمهای خوب رو بد نکن اونایی که با چیزهای کوچیک ذوق میکنن اونایی که خوشبینن اونایی که ساده لوحن اونایی که لبخند زیاد میزنن ، اونا رو باهاشون یجوری رفتار نکن که وقتی یه چیز واسه خوشحال بودن بهشون میدی، صد تا دلیل واسه گریه داشته باشن!خدایا دیر نکن ، دور نباش ، کمه کم سنگ ننداز ، آدمها اندازهء تو صبر ندارن! بذار خوب بمونن ، عادل که نیستی حداقل منصف باش ...
 
 
عکس بمونه یادگاری همینجا واسه خودم یادم بمونه خیلی دیر کردی ، من خیلی وقته دیگه آدمه خوبی نیستم. من موندم پیش روزهایی که باید خوب میبودن ولی خراب شدن و روزهایی که قرار بود باشکوه از راه برسن اما دیر و تلخ رسیدن وقتی دیگه من موندم زیر آوار باورم که اونقد دیر ، که ستونهاش یکی یکی فرو ریختن!  
۳۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۱
آزیتا م.ز
۱۹
تیر ۹۵
یه مدتی بود فکر میکردم مشکل از حال منه که هر کتابی دست میگیرم بیشتر از چند صفحه اش رو نمیتونم بخونم ، شایدم واقعا مشکل از من باشه! چون سالهای قبلتر موقعی که نوجوون بودم و بعدم دانشجو انگار یه استعدادی داشتم که هر کتابی رو دست میگرفتم ، فارغ از اینکه جذابه یا مورد علاقمه میتونستم تا آخرش بخونمش ، اتفاقا همین استعداد رو تو فیلم دیدن هم دارم یجورایی اگه تصمیم بگیرم یه فیلم رو ببینم وقتی میشینم پاش حتی اگه ازش خوشمم نیاد تا آخرش میبینمش! 
 
 
اما یه مدته که انگار این استعداد رو در مورد کتابها از دست دادم ، چند تا کتاب دست گرفته بودم و نیمه کاره رها کردم ، وقتی جذبم نمیکنن انگار تو دلم رخت میشورن موقع خوندنشون پس به کناری پرت میشن ، تا چند روز پیش که " پاییز فصل آخر سال است " رو دست گرفتم ، البته با اینکه قصهء خاص و پیچیده ای نداشت و نهایت اصلا نمیخواست حتی حرفی هم بزنه و فقط راوی دغدغه های چند تا دوست بود و اتفاقا با اینکه خیلی تلاش شده بود رئال نوشته بشه اما باز یجاهاییش با عقل من جور نمیومد ولی به راحتی تا آخرش خوندم و خیلی برام لذتبخش بود، جالبیش اینجاست که الان دو شبه که تموم شده اما هنوز شخصیتهاش تو ذهن من زنده اند. 
یه مدته که سعی میکنم موبایلم رو کمتر دست بگیرم و از دنیای مجازی کنده بشم و جاش فیلم ببینم ، کتاب بخونم و حتی کمی انگلیسیم رو تقویت کنم ! این دنیای مجازی وامونده بدجوری شده آفتِ زندگیامون! آخ که دلم خونه ... شما جدیدا کتاب جذاب و گیرا چی خوندین؟ 
 
+ آش نمایان در عکس ، آش گندم میباشد.
۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
آزیتا م.ز
۰۸
تیر ۹۵

یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری !دوش می گیری ، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی ، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی ، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی ، بخشنده باشی ، بخندی و لذت ببری !

از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی ، چقد عاشقش بودی و نمی دانست ، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار ، بیشتر نگاهم کن ، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی !
دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی ، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی ، مادرت را بغل می کنی ، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی ...
آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی ، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی ، جوری دیگر می خندی ، جور دیگری دلت می لرزد ، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم ... ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست !
شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست ، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر ... می گویی : آه کاش فردا هم بودم ! 

 

گل فروشی سر کوچمون اینا


خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه ؟
قول می دهم ! 
ممکن است فردا باشی ، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان ، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...

نازنین عابدین پور 

۲۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۵
آزیتا م.ز
۰۵
تیر ۹۵
نمیدونم کدوماتون با وبلاگ رادیو بلاگی ها آشنایی دارید یا بهش سر میزنید ، همونجوری که من خودم در موردش شنیده بودم چندباری اما نرفته بودم سر بزنم خخخخ گویا دست اندر کاران این وبلاگ دست به نشر خبر بلاگی ها نموده اند و این دومین  قسمت از این اخبار است . از اونجایی هم که مثل اینکه بیماریِ بنده براشون خیلی مهم بوده ، این خبر رو نیز در این فایل صوتی گنجانده اند ، ادامه مطلب جواب من به ایشان بعد از شنیدن خبر میباشد! 
۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۱
آزیتا م.ز
۰۱
تیر ۹۵
از همون بچگی برعکس بیشتر بچه ها هیچوقت طرفدار پر و پا قرص تابستون نبودم ، حتی همون موقع که مدرسه میرفتم!! مدرسه نرفتن واسه من عذاب الیم بود و تابستون واسه من مساوی بود با روزهای گرمی که هیچ اتفاق خاصی توش نمیفته ، نه سفری نه پیک نیکی نه حتی کلاسی ، خلاصه میشد به تو کوچه رفتن و دوچرخه بازی کردن و با بچه های کوچه دعوا کردن ، زانوها و آرنج همیشه زخم ! تابستونها همیشه واسه من کــــــــِش میومد ، تا وقتی برسه به مهر عزیزم و مدرسه جانم باز بشه ، من از اون بچه های شیطونی بودم که عاشق مدرسه بودم! معمولا بچه های خوبی که خونشون رو دوست ندارن عاشق مدرسه میشن و بچه های بدی هم که خونشون رو دوست ندارن ، سرنوشتهای خوبی پیدا نمیکنن!! 
 
تابستون واسه من نه دریا داشت نه کلاس های متنوع نه مهمونی نه حیاط! تو خاطرات تابستون من، فقط کوچه هست و دوچرخه و میوه های خوشمزه و یه شهربازی کوچیک که نزدیک خونمون بود و الان خرابش کردن و جز چند تا خاطره تکراری چیزی ازش نمونده !! وقتی میگم تابستون انگار گرمای سوزان آفتاب رو تو فرق سرم احساس میکنم ... تابستون واسه من همیشه پر از انتظار و روزهای کشدار و بلاتکلیف بوده، تنها شاگردی که تو کلاس فصل مورد علاقه اش بهار بود نه تابستون... خوشحالی تعطیلی مدرسه ها همه گیر بود انگار فقط یه نفر بود که دلش میخواست این مدرسه لعنتی هیچوقت تعطیل نشه ... 
ببخشید که تابستون محبوبتون رو پر از موج منفی کردم خخخخ حالا بخاطر گل روی شما میگم ، وِلکام سامِر ، فقط جون مادرت زودتر تموم شو ( با لحن جناب خان خوانده شود) 
۳۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۷
آزیتا م.ز
۲۷
خرداد ۹۵
اصولا اینجوریه که من هر سال ماه رمضونها تقریبا خونه نشین میشم نه از اون جهت که روزه میگیرم و حال ندارم برم بیرون ، نه..! از اون جهت که من آدمه روزم و ماه رمضون که میشه انگار زندگی تو شب جریان پیدا میکنه ... روزها آفتاب یجوری میتابه که انگار عزمش رو جزم کرده تا همه چیزو جزغاله نکنه ، بیخیال نشه... همه جام که تعطیل و سوت و کور ...اما امسال دیگه بطور اجباری مریضی همچین منو ده روزه خونه نشین کرده که زخم بستر گرفتم :| 
از تموم آزمایشات و الحاقات فعلا چیزی حاصل نشد جز اینکه من بیماری کشنده ای ندارم و اجبارا باید این راه پر فراز ، فراز ، فراز ، فراز و گاهی احیانا ، ندرتا نشیب زندگی رو ادامه بدم .. فقط اگه این سرگیجه بسیار وحشتناک و تموم نشدنی دست از سرم برداره من تا عمر دارم مدیونشم ... والاع خخخخ
 
 
۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۰
آزیتا م.ز
۲۲
خرداد ۹۵
کاش یه دکتری هم بود که بدون اینکه نگران سکه انداختن هر دقیقه اش باشه حداقل یه ربع هم که میشد ، با آرامش به حرفهات گوش میکرد بعد سر حوصله معاینه ات میکرد ، و وقتی تو چشمهاش نگاه میکردی حداقل یکم حس مسئولیت رو میدیدی و دلگرم میشدی،کاش اینجا سرزمینی بود که میشد به آدمهاش اعتماد کرد ، به مدیرهاش به رئیسهاش به کارمندهاش ، به دکترهاش به مهندسهاش به نونواهاش ، به آشپزهاش ، حتی به راننده هاش !!! یجایی این حلقهء مسئولیت گم شد، اون وقت بود که همه شدن پِله ... هر کسی شد پلهء ترقی دیگری... یادمون رفت دست همو بگیریم باهم ترقی کنیم ، زور زدیم سوار هم بشیم به خط پایان برسیم ... از این قاب بلبشو اگه یکم بالاتر بریم چیزی دیده نمیشه جز یه مشت آدم افسرده ای که فکر میکنه بقیه حقشو خوردن ... حتی همهء اونایی که کرور کرور پول در میارن ، خوشحال نیستن... فکر میکنم کدامین پل در کجای این سالها شکسته که هیچکس به مقصدش نمیرسه ... 
 
 
انتظار ندارم از این متن چیز زیادی دستگیرتون بشه ، اینها زاییده یه فکر و مغز بهم ریخته است ، مغزی که یه هفته است داره گیج میره ! خدا هیچکس رو مریض نکنه ، مخصوصا تو تنهایی... کاش یه دکتری بود یه ربع با ارامش به حرفهای ادم گوش میداد بعد در حالی که مسئولیت تو چشماش موج میزد ، میگفت یه ماه سکوت ، هوای خوب ، محیط سبز ، هم نشین خوش ، کمی عشق و رسیدگی برات تجویز میکنم ، یک جایی وسط کوه بدون تکنولوژی ... 
۲۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۶
آزیتا م.ز
۱۹
خرداد ۹۵
بیخود نبود اسمش رو گذاشته بودن بهشت گمشده، بدون شک بهشت باید یه همچین جایی باشه ، سبز با یه هوای مطبوع همراه بادی که رطوبتش پوست رو طراوت میبخشه با گلهای قرمز و زرد و سفید و صورتی و از همه مهمتر بنفش :)) که زمین رو فرش کرده باشن .. با ابرهایی که یهو ناغافل بیان پایین تا دستت بهشون برسه ..
چند ساعت در  این بهشت بودن از کم هم کمتره ، حس کسی رو دارم که غذای خیلی خوشمزه ای رو بهش نشون دادن اما اجازه ندادن ازش بچشه ... اسم ماسال رو زیاد شنیده بودم ، ماسال بهشت گمشدهء گیلان ... که البته الان خیلیها پیداش کردن، من که با تور و اتوبوس رفته بودم اما خیلیها با ماشین خودشون اومده بودن ، ما از کنارشون رد میشدیم و حسرت میخوردیم :)) اولین بار بود که دلم میخواست منم شخصا رفته بودم اونجا ، شلوغی تور و عجله تو زمان، اصلا مهلت نداد یه جرعه هم از اون طبیعت بکر و جنون آمیز سر بکشم ، اونجا میشد ساعتها نشست و به حرکت ابرها زل زد ... 
ییلاق اولسبلنگاه در ارتفاعات کوههای ماسال قشنگترین جایی بود که تابحال تو ایران دیدم، اولسبلنگاه به زبان تالشی ، زبان محلی اون خطه یعنی جای مرتفعی که درخت ممرز( گونه ای درخت که در شمال ایران در ارتفاعات بالای ٦٠٠ متر میروید) در آن میروید. به جز اون حشره های گنده و عجیب غریبی که وقتی رفته بودیم وسط دشت گلها که عکس بگیریم و یهو بخودمون اومدیم دیدیم ، به ازای هر گلی که اطرافمونه ٥ تا حشرهء گنده یه چیزی بین سوسک و ملخ با رنگهای براق و قیافه های عجیب هم دورمون رو احاطه کردن و پا به فرار گذاشتیم ، بقیه اش بدون شک بهشتی بود روی زمین ... خدایا همینجا عاجزانه ازت خواستارم لااقل تو بهشت برین ، نسل حشرات رو رواج نده خخخخ
قرار بود شب رو توی کلبه های چوبیه همین ییلاق سپری کنیم که گفتن بخاطر وجود همین حشرات عزیز که با بارندگی تعدادشون بیشتر شده ، برنامه تور عوض شده و برای همین هول هولکی از ییلاق دیدن کردیم و همونجوری که پشت وانت بالا رفته بودیم در حالی که در پوششی از ابر احاطه شده بودیم پشت بر وانت پایین برگشتیم و سوار اتوبوس شده با سرعت ٥ کیلومتر در ساعت و دید دو متر در مه از گردنه سرازیر شدیم تا شب رو در اقامتگاهی نزدیک فومن قلعه رودخان بگذرونیم .. 
 
 
در ادامه مطلب سفرنامه ای تصویری از این سفر دو روزه براتون میذارم... چون این سفر بیشتر از اونی که شنیدنی باشه ، دیدنی بود . 
۲۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۰
آزیتا م.ز
۱۰
خرداد ۹۵
قبلا گفته بودم من تا حالا نمایشماه کتاب نرفتم و حالا باید بگم که نمایشگاه صنایع دستی هم تا حالا نرفته بودم البته بین این دو یه تفاوتی هست که به اولی خیلی مشتاقم نبودم که برم اما دومی رو سالهاست دلم میخواد برم و موقعیتش جور نشده بود! دیروز بالاخره ما رو طلبید و رفتیم البته خدایی یه ساعت گشتن تو یه همچین جایی خیلی کم بود و عاقا دلم اونجا موند ، موند ، موند ...
 
علاوه بر اینکه خیلی خوشحال شدم که ایران هم کمی در تولید صنایع دستی پیشرفت کرده ، رفتار مردمانی که اومده بودن و اونجا غرفه زده بودن برام جالب بود ، چقد مهربون و با حوصله جواب مشتریها رو میدادن و چون مستقیم از شهرستانها اومده بودن بی آلایشی درشون موج میزد ! خیلی دوسشون داشتم ( ایکون چشم قلبی) ... امروز تا نه شب آخرین روزشه ... اگه نرفتید حتما در سالهای آینده برید ... 
در ادامه مطلب روایت کوتاه تصویری از نمایشگاه که البته جای خیلی از عکسها خالیه الان پشیمونم چرا بیشتر عکس نگرفتم
۳۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۵
آزیتا م.ز
۰۷
خرداد ۹۵
دو تا بسته چایی میدادن با یه فلاسک روهم ٢٦١٦٠ هزارتومن ، یاد نذری گرفتن افتادم ! یکی داد میزد یه سفیدش رو بده اقا یکی میگفت آبیش یکی میگفت کله غازی ولی انگار هیچکی صورتیها رو نمیخواست ، فلاسکهای صورتی همون وسط مونده بودن بی خواهان...
 
 
نمیدونم واسه چای بود این همه شلوغی یا واسه همون یه فلاسک فکستنی ... ناگفته نمونه منم رفتم وسط جمعیت منی که نه به چای علاقهء چندانی دارم نه فلاسک به کارم میاد، من رفتم چون دوستم(٧٦٦٠) فداییه راه چایه وقتی دید دو تا چای رو قیمت تقریبا یه چای میدن ، گل از گلش شکفت ، گفت اره آزیتا برو برو بگیر... ( چون خودش نمیتونه بره) رفتم از لای جمعیت رد شدم، آقاهه اون بالا ایستاده بود هی جعبهء تازه باز میکرد که رنگ دلخواه مشتریها در بیاد تو هر جعبه بیشترش صورتی بود میدیدی یکی یا دوتاش یه رنگه دیگه! یدونه آبی برداشتمو آوردم ! تموم مدتم به دوست بیچارم غر زدم که اخه چرا واسه چایی این همه بار سنگینی باید دنبال خودمون بکشیم !؟ 
موقع برگشتن رنگهای دیگه ای وجود نداشت همه شده بودن صورتی ، کسی هم اعتراضی نداشت یه صورتی برمیداشتن و میذاشتن تو سبد خریدشون و میرفتن !!! وقتی مقایسه ای در کار نباشه همه چیز راحتتر پیش میره . خیلی راحتتر... هوم؟
حالا بنظر شما اگه یه برند محصولش خوب باشه چرا باید یه همچین آفری بزنه؟؟ شما بودید میخریدید؟ 
۲۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۲
آزیتا م.ز