حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۶
خرداد ۹۵
گاهی حس تنهایی میاد ور دلم میشینه ، لامصب از اون مهمونهای سرزده ایه که اومدنش با خودشه ، رفتنش با خداست! کنگر میخوره و ور دل آدم لنگر میندازه ! دستش هم میذاره روی قلب آدم هی فشارش میده ، لعنتی زورش هم زیاده تا مچاله ات نکنه ول کن نیس. الان چند روزه عین برج زهرمار به من چسبیده هیچ رقمه هم کوتاه نمیاد ! اول هفته که بود گفتم مهمون دعوت کنم شاید گورش رو گم کنه اما امروز ناهار مهمونها اومدن و رفتن ولی همچنان تنهایی جا خشک کرده ، حتی این موقعها انگار عالم و آدم هم بسیج میشن که یادت بندازند خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی تنهایی ، لطفا الکی خوش نباش! 
گل فروش سر خیابون میخک حراج کرده بود ، یه دسته خریدم ، آوردم خونه ، بلکه این تنهایی روش کم شه و  گورش رو گم کنه ! اما انگار عزمش رو جزم کرده چند وقتی اتراق کنه حال مارو بگیره! 
داشتم مسواک میزدم اومد کنارم ایستاد ، سرم رو آوردم بالا تو آینه نگاه کردم چقد قیافه اش شبیه منه ، خوب دقت کردم اصن مثل سیبی که از وسط نصف کنن ، خوده خودم فقط عبوس ، دلسرد ، خسته بدون لبخند ، چشمهای مات و بی حالت ... عین آدمی که سالهاست تنها مونده سالهاست...
۱۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۶
آزیتا م.ز
۰۳
خرداد ۹۵
پدر من اهل سفر نبود به همین خاطرم دیدن خیلی از شهرهای ایران تا مدتها برای من آرزو بود، تا همین چند سال پیش آرزو داشتم خوزستان رو ببینم ، با هر شعر و ترانه بندری پرت میشدم تو صفای لب کارون. فکر نمیکردم یه روز برسه که خودم برم چند سال اونجا زندگی کنم اما دنیا اینجوریه هر چی فکر نمیکنی همون میشه! 
 
رود کرخه
شوش دانیال 
تیرماه ٩١
روزی که پیک نیک بودیم اما همه جا ناگهان خاک شد
۲۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۳
آزیتا م.ز
۰۲
خرداد ۹۵
بچه بودم یادمه مامانم چادر سفید با گلهای ریز آبیشو که من عاشقش بودم سرش مینداخت همون چادری که با رنگ چشمهاش هارمونی داشت بعد باهم میرفتیم تو حیاط امامزاده صالح تجریشُ من لقمه های نون پنیر سبزی یا نون و خرما رو بین آدمها تقسیم میکردم بعدشم میرفتیم داخل دعا میکردیم و من کلی تو همون محوطه و کنار اون چنار قدیمی و بزرگ که حالا فقط تنه اش مونده،بازی و صفا میکردم و الان دقیقا یادم نمیاد حال مامانم چجوری بود اما یادمه همه چی خوب بود، یه شور و صفایی تو حیاط و امامزاده بود که ادم میتونست فارغ از هر اعتقاد و ایمانی ساعتها همونجا بشینه و حال کنه ! نه فاطی کماندوها به حد چادرت گیر میدادن نه کسی کار به کارت داشت ! هر کسی با هر تیپی اگه دلش هوای اونجا رو میکرد راه براش باز بود ! 
 
 
امروز بعد از سالها که پامو تو هیچ امامزاده ای نذاشته بودم ، با رفیق جان اومدیم امامزاده طاهر کرج، تا پامو گذاشتم تو حیاطش یاد صفای بچگیام افتادم باد خنکی با بوی حیاط آبپاشی شده تو صورتم میخورد و یاد همون موقع که فکر میکردم پخش کردن لقمه نون پنیر سبزی بین زائرها میتونه مهمترین کار دنیا باشه ،افتادم!
۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۷
آزیتا م.ز
۳۱
ارديبهشت ۹۵
بطور عجیبی بطور فجیعی بطور اسفناکی با دیدن هر آدمی (؟) در این پوزیشن به شدت نسبت بهش حس تنفر پیدا میکنم! 
 
 
بعد هی سعی میکنم اون ور رو نگاه نکنم تا اعصابم کمتر خط خطی بشه اما خدا شاهده اونقد حرص میخورم که باورتون نمیشه :|| 
یکی نیس بگه احمق اخه با این همه کثافتی که تو خیابونهای ما پخشه ، یه لحظه فکر نمیکنی همون جایی هم که خودت نشستی یکی مثل خود بی فکرت به گه کشیده باشه؟؟ 
تا خودِ مقصد کف جفت کفشاشو همچین با صندلی پاک کرد که انگار از نو خریدتشون :///
چرا اینقد این ملت سوژه فرهنگی میسازن واسه اینجا اخه؟ چرااااااا؟
۲۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۳۶
آزیتا م.ز
۳۰
ارديبهشت ۹۵
آیا ارتقای طبقه اجتماعی فقط با ارتقای ظاهر محقق میشود؟ 
نه این یه مقاله اجتماعی نیست این فقط سوالیه که هر نصف شب و هر صبح کله سحر با شنیدن سر و صدای همسایمون از خودم میپرسم . خانواده ای که ٥ نفری در یک آپارتمان ٥٠ متری زندگی و چه خوشحال باشن چه ناراحت و خشمگین به معنای واقعی واسه همهء اهالی طبقه ،مزاحمت ایجاد میکنند. در مدت یکسالی که اینجا همسایشون هستم یا از غریو شادیشون یا از نعرهء خشم و ناسزاشون بهرهء وافر بردم. همین دیشب مهمون داشتن ، تازه ساعت ١١ اومدن خونشون، موقع ورود همه فهمیدن اینا مهمون دارن بعدم که در طویله رو کوبیدن بهم! کلا از آروم بستن در چیز زیادی نمیدونن!!! مهموناشون مثل اینکه سفر کوتاهی به خارج داشتن و تازه برگشته بودند ( احتمالا یکی از دخترهای نامزد یا ازدواج کرده شان) ، تا ساعت ٢ نصف شب داشتم خاطرات با شور و هیجان تعریف شده شون رو که تقریبا با جیغ ، بیان میشد ، گوش میدادم . بعد هم طبق معمول بدرقه های نیمه شبانهء نیم ساعته در راه پله همراه با داد و بیداد. صبح بعد هم با صدای زنگ موبایل یکی از دخترها که در آستانهء در ، داشت کفشش رو میپوشید و گوشی رو برداشت ، جیغ زد که دارم میام پایین ، ساعت ٦ صبح چشم باز کردم و تمام مدت فکر کردم لباسهای گرون قیمت و مد روز پوشیدن ، آرایشهای خیلی آلامد و هر روز موهای تا کمر بلند شده رو رنگ کردن،سلام نکردن و خیلی احساس باکلاس بودن کردن،  ارتقای فرهنگ نمی آورد؟ چرا نمی آورد ؟ چطور میشود اینطور چیزا رو خوب یاد گرفت و به دقت اجرا کرد اما نمیشه، فرهنگ رو یاد گرفت و ارتقا داد؟
به نظر من هیچ آدمی رو برای فقر اقتصادی هرگز نباید تمسخر کرد! چه اهمیتی داره اگه مادرِ خانواده لیف میبافه و میاره دم خونه همسایه ها واسه فروش یا با اینکه سنی نداره صورتش مثل پیرزنهای ٩٠ ساله چروک خورده ، اینکه هر روز دم درشون کفشهای مندرس شده اش رو میبینم ! اصلا فقر از سر و روی این زن بیچاره میباره برعکس دخترهاش یا پدرشون معتاده ، گاهی نئشه و خوش اخلاق گاهی خماره و راه میره و  فحش ناموسی رو میکشه به دخترهاش! هیچکدوم از اینا قابل سرزنش نیستن ، آدمها خودشون خانواده شون رو انتخاب نمیکنند ! اما رفتارشون رو چطور؟ با فقر فرهنگی چه باید کرد؟ چقد خوب میشد اگه یاد میگرفتیم ، همونجور که لباس شیک میپوشیم ، رفتار شیکی هم داشته باشیم! خیلی خوب میشد خیلـــــــی...
۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
آزیتا م.ز
۲۹
ارديبهشت ۹۵
بعد یک دقیقه هایی هم هست که اصلا حواست نیست مثلا نشسته ای در ایستگاه اتوبوس یا در حال شستن توت فرنگی هستی یا اصلا پای گاز وایستادی و مواد دلمه آماده میکنی ، که یکهو دلتنگی راست میاید خِر گلویت را میچسبد! راه نفست تنگ میشود ، قلبت فشرده میشود و کلی خاطره و کوفت و زهرمار جلوی چشمت رژه میروند. خاطراتی مثل تیغ دولبه هم دیوانه وار دوستشان داری هم مثل سوزن فرو میروند در زخمِ جای نبودنه طرف ! دلت تنگ میشود و نمیدانی برای او تنگ شده است یا برای تمامِ لحظاتی که با او داشتی...
 
 
 
۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۵
آزیتا م.ز
۲۸
ارديبهشت ۹۵
یه جاهایی هست که هیچوقت جذابیتشون رو واسه آدم از دست نمیدن ، مث همین میدون تره بار تجریش ، درسته که من کف بازار همینجا بزرگ شدم خخخخخ اما هر بار برم بازم به وجد میام! همین دیشب دیدن اون همه سبزی کوهی مختلف و تازه ، کافی بود که عنان از کف بدم :))
 
۳۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۷
آزیتا م.ز
۲۷
ارديبهشت ۹۵
معلمِ کلاس پنجم ابتداییم خانوم نوروزیان بود ، هنوز اون لبخند مدبرانه اما مهربونش خوب یادمه ، اون چشمهای سبز کمرنگش و چروکهای صورتش ! البته من بیشتر معلمهام رو به خوبی یادمه اما این رو با وضوح بیشتری از نظر ظاهری به یاد میارم! جدای اینکه توی تدریسش مخصوصا جغرافی ، شیوهء خاصی داشت ولی از بس که بنظر من تو اون زمان که معلمها مجبور بودن مانتوهای بلند تا ساق پا و گشاد بپوشن و رنگهای تیره استفاده کنن تا جایی که میشد و میتونست خوش پوش و آراسته بود ، با خط اتوی شلوارش میشد یه هندونه رو قاچ زد :))) همیشه بوی تمیزی و عطر میداد ! رنگ لاکهای خیلیییییی کمرنگش که خیلی نامحسوس میزد یادم نمیره ، پوست پیازی خیلیییی یواش، سفید صدفیه کمرنگ ... الان که خوب فکر میکنم میبینم چیز مهمی که تو لباس پوشیدنش بود اولیش تمیزی بود ، دومیش متناسب فصل پوشیدن بود ! توی فصلهای سرد روپوش و شلوار تیره و کلفت میپوشید ، تو هوای گرم شلوار سفید و صندل و مانتوی نازک ! 
 
۲۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۲۳
آزیتا م.ز
۲۶
ارديبهشت ۹۵
- هی میخواستم این پست قبل رو ننویسم ها ، میدونستم تا بنویسم هوا شورش میکنه ، الان میریم که داشته باشیم هفته رو هر روز گرم تر از دیروز تا خود جمعه هوا بره بالای ٤٠ درجه ^o^ ... عاقا من از همین تریبون اعلام میکنم انسان گرمایی ای هستم و از هوای گرم بیزارم تا حالا کسی منو در حال شکایت از سرما دیده؟ ده ندیده دیگه ، ندیده :دی
 
- به نظر من یه گشت نامحسوس اخلاقی بذارن واسه این راننده های اتوبوس BRT خیلی موفق تر خواهد بود.. خیلی کار سخت و طاقت فرسایی دارن ، قبول ١٠٠ درصد، اعصاب فولادی میخواد ، ١٠٠٪‏ ، اما آقا اونایی هم که سوار BRT میشن بخدا از رو عشق و حال نیست اونام مجبورن ، مجبووووور!!! این همه بد روندن و فحش دادن و بوق و ترمز زدن رو چجوری تحمل کنن ، خب :| !!! ناگفته نمونه بعضیاشون اونقد خوش اخلاقن که کلا سوار اتوبوسشون میشی خستگیت یادت میره !
 
- اعتراف میکنم بنده در این ٢٩ سال زندگیم تا حالا نمایشگاه کتاب نرفتم... خیلی کتاب دوست دارم ها اما نرفتم دیگه !! اصن از دور حجم خستگیشو میبینم ، خوف برم میداره !! حالا ک فکر کنم نمایشگاه تموم شده ، یکی بیاد به من بگه نمایشگاه کتاب چه فرقی با خیابون انقلاب داره؟ مثلا آدم هر کتابی بخواد میره میخره دیگه ، فرق نمایشگاه چیه ؟ هوم؟ 
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۲
آزیتا م.ز
۲۵
ارديبهشت ۹۵
پریشب ، خزیده بودم تو رختخواب زیر پتو که بخوابم ، اما لامصب سردم بودم ، هر چی پتومو درزگیری میکردم و خودم رو جمع و جمع تر فایده نداشت ! یه دوستی داریم میگه آدم تا گرم نیفته خوابش نمیبره ! خلاصه به هر زور و زحمتی بود پاشدم رفتم یک عدد پتو دیگه آوردم و مجددا رفتم زیر دوبل پتو =) 
یاد جُکی افتادم که سرشب خونده بودم که میگفت : خدایا یادش بخیر قبلا یه سال ٤ تا فصل داشت ، الان صبح پا میشیم بهاره ظهر تابستون عصر پاییز ( اشاره به طوفانهای عصرگاهی اخیر) شبم زمستون !!!! :))) 
 
 
درزهای پتو دوبلم رو گرفتم ، یاد گرمایی که پارسال این موقع له له زنون تحمل کردم افتادم ، خدایاااااااااا توبه !! ما به همین ٤ فصل در یه روزت بسی راضی هستیم این اُردی رو بکـــِــــش! همون موقعها بود ، گرم افتادم ، خوابم برد ! رفیقمون راست میگفت تا آدم گرم نیفته خوابش نمیبره =) 
۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۹
آزیتا م.ز