سلام :)
سلام :)
هوا آلوده بود، پاهایم خسته ! دستم یک کیسه خرید ! دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون! ٤ تا کوچهء پَستی بلند را رد کرده بودم مانده بود کوچهء آخر ، پیچ آخر ! همینقد مانده بود تا خانه... موسیقی در گوشم مینواخت ، تنم از عرق مرطوب بود ! باد که آمد از لای یقهء مانتو ام نفوذ کرد تا احساس خنکیه خوشایندی کنم! تایِ شال را از روی گردنم باز کردم ! باد رفت لای گردن و موهایم....
یک آن زمان متوقف شد ! چشمانم را بستم ، دغدغه هایم را سپردم به باد ! به درک ... فقط به درک... شانه هایم از این همه نتوانستن خسته است! پس به درک....
برای سی ثانیه خوشبخت بودم! حیف که آن سی ثانیه جنسش کِشی نبود تا بیشتر از اینها کِش بیاید!خوشبختی خیلی لذتبخش است! هیچ سنگینی ای روی شونه هایم حس نمیشد ! جز سنگینیِ دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون...
ساعت ١ ظهر امروز یک کوچه تا خانهء ما
مخصوصا به گوش و دماغ خیلی علاقه دارن، مدام اطراف اینگونه سوراخجات میچرخن، هوا که گرم میشه بیشتر جون میگیرن ، ارتعاش وِزوِزشونم بالاتر میره، دست بردارِ آدمم نمیشن...جایِ شکرش باقیه که تو فاصلهء هزار پا از سطح زمین ، اون بالا، بین زمین و آسمون، زیاد نایِ مردم آزاری ندارن، میپرسین کیا رو میگم!؟ خب معلومه مگسها رو...
از بچگی سرنوشت مگسهایی که تو هواپیمان واسم جالب بود، خخخخ !! فکر کنید مگسه تهران میاد تو هواپیما بعد احتمالا هی تو هواپیما از این شهر به اون شهر میشه، وسطاشم تا جاهایی پرواز میکنه که عمرا خودش نمیتونه تا اونجا پر بزنه، بعد یهو ناغافل میزنه و از در هواپیما میاد بیرون مثلا یهو میره زاهدان، میره اردبیل، میره مشهد پاپوسِ آقا :) یهو ناخواسته چقد مسیر زندگیش تغییر میکنه، مثلا همین مگسهایی که تو پرواز من به خراب آباد بودن، یهو میان بیرون و از فرط گرما، همونجا جابجا جان به جان آفرین تسلیم میکنن!! حالا اون ور قضیه اونایی اند که تو پروازهای خارجی بُر میخورن، یهو میرن پاریس، لندن، مونیخ، بی ویزا بی دردسر، بی هزینه بی بلیط، آخ ! فقط حیف که مگس که باشی این چیزا حالیت نیس، قدرشو نمیفهمی، احتمالا زبون مگسهای کل کرهء زمین یه جور باشه، من جایی کلاس زبانی چیزی واسه مگسها ندیدم پس حتما همه مگسها یجور باهم حرف میزنن، آخ! فقط حیف که خودشون نمیفهمند چه موهبتی دارن!!!مگس که باشی اتوبوس دورغوز آباد با پرواز برلین واست فرقی نداره، مگس که باشی آشغالهای زعفرانیه با زباله های حلبی آباد چه توفیری واست میکنن!؟ با این حال بازم عدالتی وجود نداره، یکی میشه مسافر خراب آبادُ زرت زیر آفتاب جزغاله میشه و میمیره، یکی هم میره سر از مزارع جنوب فرانسه در میاره ، دُمِ گاوهای شیردهِ فرانسوی میشه بازیچه ش! یه فکرهایی گاهی دور سرم ویز ویز میکنه ، اونقد سِمِج، که شک میکنم مگس نباشه، حتما مگسه،ببینم اون مگس کُش کجاست؟
یه بچه جلوم نشسته، یه دختر بچهء ٥ ساله، قیافه اش پکره...دو تا دستش رو زیر دو تا لپهاش گذاشته و پاهاش رو از زانو تندُ تند تکون میده، بگمونم حوصله اش سر رفته، از چیزی دلخوره ، کلا اعصاب مَصاب نداره! ازش میپرسم از دستِ کی ناراحتی؟ با کج خلقی میگه : تو! از دستِ تو...میگم: من؟؟؟ چرا اخه ؟ من که اینقده تو رو دوست دارم... میگه: نه نداری، اگه داشتی اینقد اذیتم نمیکردی! ازش میپرسم حالا الان چکار کنم خوشحال بشی؟ از دلت در بیاد ، منو ببخشی! فکر میکنه، لبهاشو غنچه میکنه ، بالای پلکش رو با دو تا انگشتش میگیره و میکشه ، پاهاش رو تندتر تکون میده، بعد میگه: اوووووم... منو از اینجا ببر، از پیش این آدمها ببر. من اینجا رو این آدمها رو دوس ندارم. زل میزنم تو چشمهاش، خوب که به صورتش خیره میشم ، یه حسِ عجیبی میاد سراغم !! میگم : راستی اسمت چیه؟ چرا اسمت رو به من نگفتی؟ میگه : آزیتا اسمم آزیتاست ولی همه آزی صدام میکنن...
من هم قول میدم که تلاشمو کنم تا این متن رو ایشون با صدای خودشون بگن و تو وبلاگم بذارم تا امثال من به آرزوشون که شنیدن صدای لطیف ایشون به غیر از خبر سیاسیه، برسن.
متن رو با دقت بخونید و رو سفیدم کنید ها!
یه خواهش هم دارم که اصلا بحث رو سیاسی نکنید و نظراتی که جنبه سیاسی پیدا کنند به خاطر خانوم حسنی دخت سانسور میشه!
در ادامۀ مطلب میتونید متنِ ایشون رو بخونید.
اردیبهشت اومد و من باید چشمهایم را ببندم تا بپندارم که اردیبهشت است! که مثلا این باد خنکی که میاید از کولر نیست که از نسیمِ عشق پروره اردیبهشت است، که بپندارم "مستیِ من از توست نه از نوشابهٔ مشکی"*!!!
اردیبهشت که باشد باید دست عشقتان را بگیرید، عشق ندارید دستِ دوستتان را بگیرید، نبود، دستِ خانواده یتان را بگیرید، پایِ نبودند که دستشان را به شما بدهند، دست بزنید به کمرِ خودتان ، بلند شوید ، همت کنید ، بزنید به دلِ طبیعت... بیخود که اسمش را اردیبهشت نگذاشته اند، بروید از زمینی که شبیهِ بهشت ، مطبوع شده است لذت ببرید، نفس تازه کنید و حالش را ببرید! روی سبزه ها دراز بکشید زُل بزنید به آسمون بعد اگر در جای خلوتی بودید داد بزنید وگرنه در دلتان فریاد بزنید کونِ لقِ این دو روز دنیا!!!!! گیریم که یازده ماهش جهنم است لا مصبِ نامروّت اما یک ماهش که بهشت است...این یک ماه را صفا کنید... شما را قسم به عمه هایِ داشته یا نداشتهٔ تان این یک ماه را صفا کنید. :)))))
90/02/9
روستای آهار
ساعتها پُشتِ شیشه ایستاده بودمُ زُل زده بودم به نیمکتِ آبی ای که گلهای بنفش از سر و کولش بالا میرفتند!!!! البته فکر نکنی مثلِ چوب لباسی برای چند ساعت آنجا خشکم زده بود !!! نه!!! مدام میرفتمُ می آمدم دوباره به تماشایش می ایستادم!!! برای خودم کاپوچینو درست کرده بودم...این مارکی که این بار خریده بودم را خیلی میپسندیدم... مزه مزه اش که میکردم، غلیظ و خامه ای بود!!! حتی وقتی با قاشقِ چای خوری همش میزدی ، یکجور صدای غلظتی میداد که آدم کِیف میکرد!
شهریور 91
کاپوچینوی خوش طعم، میخوردمُ به آن نیمکت آبی نگاه میکردم!!! چقدر احساس خوشبختی در خودش داشت... با آنکه تمامِ بدنه اش پوست پوست شده بود!!! دلم میخواست تو بودی ، باهم میرفتیم رویش می نشستیم!! طوری می نشستیم که رانهایمان بهم بچسبد!! مثلِ این دختر، پسرهایی که خیلی دلشان میخواهد همدیگر را در آغوش بگیرند!!!اما نمیتوانند، نه مثلِ زوجهایی که سالهاست همدیگر را دارندُ عطششان فروکش کرده!!! شاید اگر بودی فلاسک کوچکم هم که اتفاقا رنگش بنفش است، پر از آبِ جوش میکردمُ میرفتیم روی آن نیمکت، کاپوچینو درست میکردیم و می نوشیدیم!!! تو میگفتی من نخورم بهتر است، شب خوابم نمیبرد!!! بعد من موذیانه میگفتم اصلا چه بهتر ، بگذار خوابت نبرد!!! ;)
چقدر خوب بود اگر میرفتیمُ روی آن نیمکت می نشستیم....
سرد بود! باد می آمد...نا جوانمردانه می وزید هر چند همه جا سبز بود! اما هوا سرد بود! دماغم بی حس شده بود...لُپهایم سوزش میکرد! صدای برگ درختها در گوشم میپیچید! انگار میرقصیدند! باد بینشان همهمه میکرد! سرد بود! و اما سبز بودنِ درختان در این سرما عجیب مینمود! دستانم را در جیب کاپشنِ قرمزم فرو کرده بودم! به این فکر میکردم که این کاپشنِ قرمز در اکثر خاطراتِ سردِ من حضور داشته است! و من چه اغراق شده در میانش احساسِ آرامش دارم! دوستش دارم خب! اینکه عیب نیست...من حتی به وسایلم نیز دل بستگیهایِ خاص دارم! گاهی برایم لب باز میکنند و کلی باهم گَپ و گفت میکنیم! عجیب است، حتی مسخره است! اما دنیا جایی است که معمولا چیزهای مسخره، حقیقت دارند!! باد شدید بود و من به سختی سعی میکردم با پلکهایم از چشمانم در مقابلش ، محافظت کنم! یادم نیست من چرا ساعتها آنجا ایستاده بودم...یادم نمیاید چه کار داشتم یا منتظر چه کسی بودم! یادم هست به تو فکر میکردم! تو را در ذهنم تجسم میکردم ، بعد می نشستم به تماشایت! باد که میامد ،در گوشم میپیچید و صدایِ زوزه مانندی ایجاد میکرد! هر بار این اتفاق میفتد، با خودم میگویم، بقیه هم مثل من باد، درونِ گوشهایشان زوزه میکشد!؟ یا فقط گوشهایِ من اینجوری هستن!؟
گرۀ روسری ام شل بود و شدت باد مدام شُل تر و شُل ترش میکرد! کسی نبود! دلم میخواست باد موهایم را حیران کند! شاید بویِ صورتیِ تندش را به مشامِ تو برساند! اصلا میلی نداشتم که، دستهایم را از جیبم بیرون بیاورم تا روسری ام را مرتب کنم! روسری!!...بگذار اصلا باد ببردش....ببردش جایی که اصلا پیدا نشود! انگار باد صدایِ پنهانِ درونم را شنیده باشد، یکهو روسری را از سرم دزدید! خندیدم! اما بی روسری چه میکردم!؟ سرم را به سمت آسمان گرفتم! آنجا که قیامتی بود! ابرها با سرعتِ هر چه تمامتر میدویدند! سرم گیج رفت! چشمانم بسته شد! لبهایم به لبخند باز!
یادم نیست چه شد که قصد رفتن ، کردم! قدم زنان آمدم به طرف درِ باغ! پیش خودم گفتم کلاهِ کاپشنِ قرمزم را رویِ سر میگذارم! روسری میشود! هه! دیدم درختی روسری ام را از دستِ باد قاپیده است! خندیدم...ازش تشکر کردم! بی شک حتی او هم کمی، از من دور اندیش تر بود! :)