حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۹۹ مطلب با موضوع «سوز و گدازهای آزیتا» ثبت شده است

۲۸
ارديبهشت ۹۵
یه جاهایی هست که هیچوقت جذابیتشون رو واسه آدم از دست نمیدن ، مث همین میدون تره بار تجریش ، درسته که من کف بازار همینجا بزرگ شدم خخخخخ اما هر بار برم بازم به وجد میام! همین دیشب دیدن اون همه سبزی کوهی مختلف و تازه ، کافی بود که عنان از کف بدم :))
 
۳۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۷
آزیتا م.ز
۱۳
ارديبهشت ۹۵

 

امروز بعد از درد بی تاب کننده ای که عصربه سراغم اومد و از شدت استیصال و زورِ درد ، رفتم ماساژ که بلکم آروم شه ،به یه نتیجه ای رسیدم که درد در بدن من از بین نمیره ، فقط از جایی به جای دیگر منتقل میشه :| از کمر به گردن ، از گردن به کتف از کتف به زانو از زانو به مچ دست از مچ دست به شونه از شونه به لگن :/ خدا میدونه از لگن قراره کجا بره .... 

عصر که از عطاری روغن شترمرغ گرفتم ، پرسیدم اصله؟؟ فروشنده ، که خانم مهربون و خوشروییه و منو که مشتری ثابت و پایه مغازشم هم میشناسه گفت آره دخترم ، از کسی میگیرم که خودشون پرورش شترمرغ دارن ، الان که زانو و دست و گردن و لگنم رو روغنکاری کردم و یه نیم ساعتی ازش گذشته به حرف خانمه ایمان آوردم از بس دستم بو شترمرغ میده :))) نخند!! شترمرغ تا حالا بو نکردی؟؟ 

از نامبرده پرسیدند تو را چه میشود ؟ کجایت درد میکند ؟ گفت هَمم >_<

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۷
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۵
وقتی جوان هستی بهتر است بگویم وقتی خیلی جوان یا نوجوان هستی ، آن موقعها که ١٧ ، ١٨ سال داری یا حتی ٢٠ ، ٢١ ... آن وقتهایی که انگار پاهایت روی زمین نیس که روی ابرها راه میروی ... همون حوالی که فکر میکردم تا ده سال بعدش حتما همه که نه اما نصف کوههای ایران را فتح کردم ، همه که نه اما نصف ایران را با دوچرخه گشتم و بقیه اش را هم حتما دیدم .. که فکر میکردم حتما گیتار خواهم زد و طرح خواهم کشید که مطمئن بودم میشود با سرنوشت جنگید و عوضش کرد، آدمهایی که تسلیم میشدند را درک نمیکردم ، خیال میکردم دنیا را عوض میکنم ، که حداقل دنیای خودم را عوض میکنم، حجم انرژی ای که درونم احساس میکردم بقدری بود که میتوانست کوه را هم تکان دهد چه رسد به بخت و شانس و اقبال و سرنوشت! همان موقعها کافی است که در آن انبوه انرژی عاشق هم بشوی دیگر درونت معرکه ای میشود ، غوغایی میشود همهء حجم انرژی ات ده برابر میشود ، دیگر شک نمیکنی که میتوانی همه چیز را عوض کنی ، انگار رفتی درون یک حباب غول آسا و حباب تو را به همراه عشقت و همه انرژی ات بالا و بالاتر میبرد و از همهء کسانی که شکست خورده اند که عشقشان به نفرت تبدیل شده که بدشانسی پشت بدشانسی می آورند که خسته اند که نتوانسته اند چیزی را تغییر دهند ، دور میکند ! تو بالاتر میروی و خیال میکنی با بقیه فرق داری، قوی تری عاشق تری ، جنگنده تری که فکر میکنی شکست مال دیگران است ... 
هر چه سن بالاتر میرود حباب نازکتر میشود و ناگهان روزی ، پِق میترکد ! دور و برت را نگاه میکنی و میبینی نه تنها نمیتوانی دنیای خودت را تغییر دهی و با سرنوشت بجنگی بلکه کلا هیچ گهی هم نمیتوانی بخوری ... 
 
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۶
آزیتا م.ز
۳۰
فروردين ۹۵

تا اسم نوبت شما آوردم یکی از مهره های ستون فقراتم همچین زد بیرون که از شدت دردش خوابیدن و خوردن و راه رفتن واسه من شده عذاب الیم چه برسه پست گذاشتن اونم با گوشی !! علت درد مهره: پایین نگه داشتن سر به مدت طولانی! نتیجه: نگاه کردن به موبایل بی نگاه کردن به موبایل . فرآیند : یک عدد نشیمنگاه دو ور مصدومه سوراخ سوراخ ، یک شکم پر از قرص همراه با آه و ناله فراوان ، بی خوابی ، بی اعصابی ، خلاصه داغون شدم آقو داغووووون :))) خدا به هیچ جنبنده ای درد نده اگرم میده درد استخوانی و دندون و کلیه نده  ! الهی آمین 

 

هر چند که به شدت معتقدم حال خوب از درون میاد پس بالانس یور مود :))) 

 

* واقعا عمیقا از ترکیده شدنه دومین آپلود سنتر 98ia متاسفم که باعث شده عکسهای وبلاگ من کهدر یک سال اخیر آپلود کردم همه بترکه و عکس پستعای قبلی نمایش داده نشه :( 

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۵۶
آزیتا م.ز
۱۹
بهمن ۹۴

به خودم نگاه میکنم بعد ته دلم آرزو میکنم این منی که الان هستم واقعی نباشه... آرزو میکنم همهء این تغییراتی که درونم هست موقتی باشه و از صمیم قلبم میخوام که روزی بیاد که دوباره خودم بشم همون خودی که بهش عادت داشتم و دوسش داشتم حتی اگه ناتوان تر و ضعیفتر و دل رحمتر بود و حتی اگه بیشتر وقتها مثل سیل گریه میکرد و گاهی اونقد قهقهه میزد که صدای خنده اش همه جا رو پر میکرد ... من با این خود الانم مأنوس نیستم ، یا من با اون غریبه ام یا اون با من سرسنگین... خودی که چیزی خوشحالش نمیکنه همونجوری که خیلی چیزی هم غمگینش نمیکنه ، خیلی خشن و خشک بنظر میاد و خیلی هم دوست داشتن رو بلد نیس، یه خودی که از وقتی اومده نسشته تو کالبدم ، تو آینه که نگاه میکنم هر چقدرم که حالم خوبه یه چهرهء عبوس و تار میبینم ، دو تا چشمی که برق نمیزنن و لبهایی که لبخند همیشگیشون رو ندارن ... یه نفر که عین آدم آهنی بی احساس زل میزنه تو چشمهام در حالی که یه غم پنهان تو سینه اش دفن کرده... 
این خودم زیاد به نوشتن علاقه نداره انگار که هیچوقت نمی نوشته هیچ حس تعلقی بهش نمیکنه، آواز نمیخونه ، نقاشی نمیکنه ، اصلا به آشپزی هم خیلی علاقه نداره ، حتی لاک زدن هم واسش کسالت باره ، این خود جدیدم نه شکایت میکنه نه دلش میخواد حرف بزنه ، یجور عجیبی طرفدار سکوته... خود جدیدم رو اصلا دوست ندارم ازش میترسم ، گاهی احساس میکنم حتی توانایی داره با همین سکوت و سردی، کسی رو به قتل برسونه ، راحت به مرگ فکر میکنه نه از سر ناامیدی و افسردگی از سر بی احساسی... دیگه خبری از یه آدم پر انرژی و احساسی نیس ... 
یه ماه و نیم پیش که پیش دکتر بودم ، در حالی که چند تا سوال بیشتر ازم نپرسیده بود بهم گفت تو یه گلولهء انرژی هستی مثل یه توپ آتیش که مدام با یه سطل آب یخ صفر درجه خاموش شدی و میشی... 
امروز که تو آینه نگاه کردم ، صورت سرد و بی روح خودم رو که دیدم ، فکر کردم نکنه اون آتیشه زورش نرسه و برای همیشه خاموش شده باشه ... نکنه بالاخره آب سرد کار خودش رو کرده... در حالی که از ته قلبم آرزو میکردم این منی که الان هستم واقعی نباشه....

۳۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۹
آزیتا م.ز
۰۹
بهمن ۹۴

هممون زیاد شنیدیم که آدمی به امید زنده است ، اما گاهی شاید عمیقا معنی این جمله رو درک نکرده باشیم ، لااقل من خودم اینجوری بودم ... تا وقتی که به چشم خودم دیدم که امید چطور میتونه به چشم بهم زدنی حال آدم رو دگرگون کنه ، میتونه در کسری از ثانیه همۀ ابرهای سیاهی که آدم رو فرا گرفتن ، کنار بزنه... امید به داشتن زندگی بهتر ، به تغییر شرایط به رهایی ، تازه درک کردم حس آدمهایی که روی کشتی تو دریا گم میشدن و ناگهان خشکی میدیدن ، یا زندانی هایی که خبری میشنون که امید به آزاد شدن پیدا میکنن، و چقد سخت میتونه بگذره ، روزهای زندانی ای که حبس ابد داره!! بدون امید زندگی هر لحظه اش مثل یه سال میگذره ، هر دقیقه انگار منتظر مرگی و حتی حاضری یه کاری کنی که این مرگ جلو بیفته... امید خیلی خوبه حتی اگه واسه مدت کوتاهی بیاد و بره اما روح تازه ای به زندگی میبخشه تا یه مدت میتونه انرژی جلو رفتن رو تامین کنه....برای همتون امید آرزو دارم ، یه خبر خوب ، یه کمک یه پیشرفت ناچیز ، هر چیزی که بتونه یه چیکه امیدوارتون کنه! کاش کائنات امید رو برای هیچکس دیر نرسونه ، اونقد دیر که بشه نوشدارو بعد از مرگ سهراب... امیدهای زندگیتون مستدام ... بی وقفه ، بدون معطلی...

تابستان 94 

kusadasi

 

 

درونم از جنس خودت زندانی ساخته ای که 

روح سرکشم را در بند کشید...

 تنی پر از کبودی های کهنه و جدید،

بی حال و بی رمق گوشه ای چمباتمه زده ،

شاید امیدی گذر کند از حوالیِ زندانهای نامرئی

                                                                                                                                                            جمعه 9 بهمن 94 ،16:22

۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۲
آزیتا م.ز
۲۲
دی ۹۴

 

 

منبع: مجله خانوادهء سبز

۲۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۸
آزیتا م.ز
۱۲
آبان ۹۴

گاهی هم میشه که یه حس قوی تو دلم میکوبه ، قوی اما ناخالص، انگار که میخواد بطن راستم رو سوراخ کنه ، هی میکوبه به دیوارهء قلبم .. اما نمیتونم بگمش ، یعنی به اونی که دلم میخواد و دوست دارم که درکش کنه نمیتونم بگمش ، میدونم اگه بگم نه تنها درکم نمیکنه که کلی هم سرزنش بارم میکنه. من میمونمُ یه کوه از حسهای آزاردهنده ! اون وقت میشه که دلم میخواد برم یجا داد بزنم . پیش خودم میگم بیام بنویسمش . اما اونقد که کلاف سر در گمه ، حس نوشتنشم ندارم ، شروع میکنم تو نت سرچ کردن، پیش خودم میگم حتما یه شاعری قبلا با این حس یا مشابهش درگیر بوده حتما باید یه شعری باشه که از زبون من بگه. ولی خداییش سخته دنبال شعری بگردی که نمیدونی چیه!؟ حالا بهم نخندین ... میام یه مصرع "من در بیاری " مینویسم بعد سرچ میکنم ، گاهی جواب میده و یه شعری که حسمو تا حدودی بگه پیدا میشه گاهی هم خیلی اذیت میکنه تا جایی که من بی خیالش بشمُ برم پی کارم .اما اگه پیدا بشه ، خوندنش اروم کننده است حتی اگه واسه چند لحظه.

 

امشبم از اون شبهاست از اون شبهای لعنتی ای که صدای یه نفر مغز منو میخوره در حالی که من در مقابل خواسته هاش ناتوانم. من نمیتونم اونقد شجاع باشم که کاری رو بکنم که اون تو سرم داد میزنه. من مجبورم این حس ناراحت کننده رو تحمل کنمُ فقط نگاه کنم که چطور شرایط منو آزار میده .. دَمن می

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۷
آزیتا م.ز
۲۴
شهریور ۹۴
از روی تقویم گوشی نگاه میکنم و میبینم که امشب دقیقا ١١ روز که من از سفر برگشتم ، بعد یه نگاه به حال خودم میکنم ، میبینم آثاری از انرژیهای بازمانده از سفر نیست. اصلا از اولش هم نبود علی رغم اینکه سفر بسیار فوق العاده ای بود و خیلی خیلی زیاد خوش گذشت اما درست همون لحظه ای که تو هواپیما به مقصد تهران نشستم ، غم عظیمی قلبم رو میفشرد. مطمئنا دلتون نمیخواد این حرفها رو بشنوید ، مطمئنا خیلیهاتون هم زیر لب میگید گمشو بابا دخترهء مرفه بی درد ، خوشی زده زیر دلش... اما مهم نیس هر چی میخواید بگید ، جز چند نفر معدود هیچکس نمیدونه من چه مرگمه چه دردی دارم... 
میدونید دیگه از نوشتن اینجا لذت نمیبرم ، مدام احساس میکنم بجز یه تعداد دوستان انگشت شمارم بقیه اینجا رو یا به دید یه شوی مهیج نگاه میکنن یا نشستن ببینن من چی هستم و کجا هستم و حس کنجکاوی خودشون رو ارضا کنن یا قضاوت کنن یا حسودی کنن و از من بدشون بیاد و خیلی چیزهای دیگه  .. انگار کلی چشم دارن منو از تو تاریکی نظاره میکنن .این همه خواننده در سکوت چه معنی داره جز همینا... احساس میکنم اینجا چند وقته بیشتر از اون که مایه ارامش من باشه شده جایی که همش به من حس انزجار و تنفر تزریق کنه ... انگار اینجا هم اضافه شده به لیست چیزهایی که من توی هشت ساله گذشته زندگیم باختمشون.. عشق و همدم و همراه و همنشین و خانواده و تمام داشتنهایی که باختم!
بعد از مدتها با یه پست تلخ و بیخود برگشتم میدونم، اما این روزهای من واقعا روزهای تلخ و بیخودی هستن.. یک رابطهء معیوب و یه انتخاب اشتباه مثل یه باتلاق میمونه، توش که گیر کنی هر چی دست و پا بزنی بیشتر داخلش فرو میری بهتره تسلیم بشی و بی حرکت یا منتظر مرگت باشی یا منتظر دست معجزه گری که بیادو بیرون بیارتت! 
۴۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۸
آزیتا م.ز
۲۱
مرداد ۹۴

زمین زیر پایم تکان میخورد مثل دریای سیاه و مواجی از آسفالت ، هوا خفه تر از همیشه و نفسم سخت و تنگتر و چه بی اندازه در غصه غوطه ور بودم و چه بی اندازه تنهایی منو میبلعید و چه لایتنایی آرزوی نیست بودن میکردم و چقدر از محیط اطرافم متنفر بودم ، بیشتر از همیشه ، عمیقتر از همیشه و کسی در سرم میکوبید ، خدا نیست که اگر هست برای شانه های حقیر من زیادی بزرگ است ، که آنقدر زیادی بزرگ است که از غم من مسخره اش میگیرد، کاش همین دریای مواج زیر پایم منو فرو میبرد ، منو همهء حسهایِ در گلو شکسته و غصه های خیسم!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۴۲
آزیتا م.ز