
امروز بعد از درد بی تاب کننده ای که عصربه سراغم اومد و از شدت استیصال و زورِ درد ، رفتم ماساژ که بلکم آروم شه ،به یه نتیجه ای رسیدم که درد در بدن من از بین نمیره ، فقط از جایی به جای دیگر منتقل میشه :| از کمر به گردن ، از گردن به کتف از کتف به زانو از زانو به مچ دست از مچ دست به شونه از شونه به لگن :/ خدا میدونه از لگن قراره کجا بره ....
عصر که از عطاری روغن شترمرغ گرفتم ، پرسیدم اصله؟؟ فروشنده ، که خانم مهربون و خوشروییه و منو که مشتری ثابت و پایه مغازشم هم میشناسه گفت آره دخترم ، از کسی میگیرم که خودشون پرورش شترمرغ دارن ، الان که زانو و دست و گردن و لگنم رو روغنکاری کردم و یه نیم ساعتی ازش گذشته به حرف خانمه ایمان آوردم از بس دستم بو شترمرغ میده :))) نخند!! شترمرغ تا حالا بو نکردی؟؟
از نامبرده پرسیدند تو را چه میشود ؟ کجایت درد میکند ؟ گفت هَمم >_<
تا اسم نوبت شما آوردم یکی از مهره های ستون فقراتم همچین زد بیرون که از شدت دردش خوابیدن و خوردن و راه رفتن واسه من شده عذاب الیم چه برسه پست گذاشتن اونم با گوشی !! علت درد مهره: پایین نگه داشتن سر به مدت طولانی! نتیجه: نگاه کردن به موبایل بی نگاه کردن به موبایل . فرآیند : یک عدد نشیمنگاه دو ور مصدومه سوراخ سوراخ ، یک شکم پر از قرص همراه با آه و ناله فراوان ، بی خوابی ، بی اعصابی ، خلاصه داغون شدم آقو داغووووون :))) خدا به هیچ جنبنده ای درد نده اگرم میده درد استخوانی و دندون و کلیه نده ! الهی آمین
هر چند که به شدت معتقدم حال خوب از درون میاد پس بالانس یور مود :)))
* واقعا عمیقا از ترکیده شدنه دومین آپلود سنتر 98ia متاسفم که باعث شده عکسهای وبلاگ من کهدر یک سال اخیر آپلود کردم همه بترکه و عکس پستعای قبلی نمایش داده نشه :(
به خودم نگاه میکنم بعد ته دلم آرزو میکنم این منی که الان هستم واقعی نباشه... آرزو میکنم همهء این تغییراتی که درونم هست موقتی باشه و از صمیم قلبم میخوام که روزی بیاد که دوباره خودم بشم همون خودی که بهش عادت داشتم و دوسش داشتم حتی اگه ناتوان تر و ضعیفتر و دل رحمتر بود و حتی اگه بیشتر وقتها مثل سیل گریه میکرد و گاهی اونقد قهقهه میزد که صدای خنده اش همه جا رو پر میکرد ... من با این خود الانم مأنوس نیستم ، یا من با اون غریبه ام یا اون با من سرسنگین... خودی که چیزی خوشحالش نمیکنه همونجوری که خیلی چیزی هم غمگینش نمیکنه ، خیلی خشن و خشک بنظر میاد و خیلی هم دوست داشتن رو بلد نیس، یه خودی که از وقتی اومده نسشته تو کالبدم ، تو آینه که نگاه میکنم هر چقدرم که حالم خوبه یه چهرهء عبوس و تار میبینم ، دو تا چشمی که برق نمیزنن و لبهایی که لبخند همیشگیشون رو ندارن ... یه نفر که عین آدم آهنی بی احساس زل میزنه تو چشمهام در حالی که یه غم پنهان تو سینه اش دفن کرده...
این خودم زیاد به نوشتن علاقه نداره انگار که هیچوقت نمی نوشته هیچ حس تعلقی بهش نمیکنه، آواز نمیخونه ، نقاشی نمیکنه ، اصلا به آشپزی هم خیلی علاقه نداره ، حتی لاک زدن هم واسش کسالت باره ، این خود جدیدم نه شکایت میکنه نه دلش میخواد حرف بزنه ، یجور عجیبی طرفدار سکوته... خود جدیدم رو اصلا دوست ندارم ازش میترسم ، گاهی احساس میکنم حتی توانایی داره با همین سکوت و سردی، کسی رو به قتل برسونه ، راحت به مرگ فکر میکنه نه از سر ناامیدی و افسردگی از سر بی احساسی... دیگه خبری از یه آدم پر انرژی و احساسی نیس ...
یه ماه و نیم پیش که پیش دکتر بودم ، در حالی که چند تا سوال بیشتر ازم نپرسیده بود بهم گفت تو یه گلولهء انرژی هستی مثل یه توپ آتیش که مدام با یه سطل آب یخ صفر درجه خاموش شدی و میشی...
امروز که تو آینه نگاه کردم ، صورت سرد و بی روح خودم رو که دیدم ، فکر کردم نکنه اون آتیشه زورش نرسه و برای همیشه خاموش شده باشه ... نکنه بالاخره آب سرد کار خودش رو کرده... در حالی که از ته قلبم آرزو میکردم این منی که الان هستم واقعی نباشه....
هممون زیاد شنیدیم که آدمی به امید زنده است ، اما گاهی شاید عمیقا معنی این جمله رو درک نکرده باشیم ، لااقل من خودم اینجوری بودم ... تا وقتی که به چشم خودم دیدم که امید چطور میتونه به چشم بهم زدنی حال آدم رو دگرگون کنه ، میتونه در کسری از ثانیه همۀ ابرهای سیاهی که آدم رو فرا گرفتن ، کنار بزنه... امید به داشتن زندگی بهتر ، به تغییر شرایط به رهایی ، تازه درک کردم حس آدمهایی که روی کشتی تو دریا گم میشدن و ناگهان خشکی میدیدن ، یا زندانی هایی که خبری میشنون که امید به آزاد شدن پیدا میکنن، و چقد سخت میتونه بگذره ، روزهای زندانی ای که حبس ابد داره!! بدون امید زندگی هر لحظه اش مثل یه سال میگذره ، هر دقیقه انگار منتظر مرگی و حتی حاضری یه کاری کنی که این مرگ جلو بیفته... امید خیلی خوبه حتی اگه واسه مدت کوتاهی بیاد و بره اما روح تازه ای به زندگی میبخشه تا یه مدت میتونه انرژی جلو رفتن رو تامین کنه....برای همتون امید آرزو دارم ، یه خبر خوب ، یه کمک یه پیشرفت ناچیز ، هر چیزی که بتونه یه چیکه امیدوارتون کنه! کاش کائنات امید رو برای هیچکس دیر نرسونه ، اونقد دیر که بشه نوشدارو بعد از مرگ سهراب... امیدهای زندگیتون مستدام ... بی وقفه ، بدون معطلی...
تابستان 94
kusadasi
درونم از جنس خودت زندانی ساخته ای که
روح سرکشم را در بند کشید...
تنی پر از کبودی های کهنه و جدید،
بی حال و بی رمق گوشه ای چمباتمه زده ،
شاید امیدی گذر کند از حوالیِ زندانهای نامرئی
جمعه 9 بهمن 94 ،16:22
گاهی هم میشه که یه حس قوی تو دلم میکوبه ، قوی اما ناخالص، انگار که میخواد بطن راستم رو سوراخ کنه ، هی میکوبه به دیوارهء قلبم .. اما نمیتونم بگمش ، یعنی به اونی که دلم میخواد و دوست دارم که درکش کنه نمیتونم بگمش ، میدونم اگه بگم نه تنها درکم نمیکنه که کلی هم سرزنش بارم میکنه. من میمونمُ یه کوه از حسهای آزاردهنده ! اون وقت میشه که دلم میخواد برم یجا داد بزنم . پیش خودم میگم بیام بنویسمش . اما اونقد که کلاف سر در گمه ، حس نوشتنشم ندارم ، شروع میکنم تو نت سرچ کردن، پیش خودم میگم حتما یه شاعری قبلا با این حس یا مشابهش درگیر بوده حتما باید یه شعری باشه که از زبون من بگه. ولی خداییش سخته دنبال شعری بگردی که نمیدونی چیه!؟ حالا بهم نخندین ... میام یه مصرع "من در بیاری " مینویسم بعد سرچ میکنم ، گاهی جواب میده و یه شعری که حسمو تا حدودی بگه پیدا میشه گاهی هم خیلی اذیت میکنه تا جایی که من بی خیالش بشمُ برم پی کارم .اما اگه پیدا بشه ، خوندنش اروم کننده است حتی اگه واسه چند لحظه.
امشبم از اون شبهاست از اون شبهای لعنتی ای که صدای یه نفر مغز منو میخوره در حالی که من در مقابل خواسته هاش ناتوانم. من نمیتونم اونقد شجاع باشم که کاری رو بکنم که اون تو سرم داد میزنه. من مجبورم این حس ناراحت کننده رو تحمل کنمُ فقط نگاه کنم که چطور شرایط منو آزار میده .. دَمن می