حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۲۴
ارديبهشت ۹۵
یه وقتایی بود که بعضی خیابونها بعضی پیاده روها ، واسه من فقط روی نقشه بود. فقط میدونستم تهران ،خیابون انقلاب داره ، فلسطین داره ، شوش ، سی تیر ، نوفل لوشاتو ، جمهوری ، ٤ راه استامبول ، ١٢ فروردین داره! بزرگتر که شدم چند باری پیش اومد که واسه انجام کاری بیام به مرکزِ ناشناختهء تهران ، جاهایی که همش حس میکردم توشون گم میشم ، اون موقعها مثل الان نبود که مترو و BRT کار آدمها رو آسون کنه، اگه بچه این ورا نبودی، راهت این ورا نمیفتاد زیاد، ، از شمال تهران کلی طول میکشید تا برسی به مرکز و جنوبش...
 
۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۰
آزیتا م.ز
۲۳
ارديبهشت ۹۵
ما در جایی زندگی میکنیم که ممکن از یک اثر هنری ساده یک نمایش مونولوگ ،٥ سال توقیف شود ! ممکن است شانس بیاورد و یک شب به خود بیاید ببیند میتواند اجرا رود ، به همان سادگی هم دوباره یک شب توقیف شود و عمر اجرایش تمام شود ! اگر شانس بیاورید در مدت اجرایش ببینیدش که دیدید وگرنه که هیچ! 
 
 
ما در جایی زندگی میکنیم که میرویم انقلاب ،CD آموزش ماساژ بخریم ، مغازه دار سه تا پکیج با کبکبه و دبدبه جلویت میگذارد ، یکی را انتخاب میکنی بالایش ١٧٥٠٠ پول میدهی!اما بعدش مغازه دار اصرار دارد که یک CD دارد که از همه بهتر است و زبان اصلی است و سانسور ندارد و خیلی به درد بخورتر است ، ٥٠٠٠ تومن میدهی و او دست میکند زیر میزش و یواشی CD را می اندازد تو پلاستیک خریدت ! 
ما در جایی زندگی میکنیم که بچه هایمان در مدرسه هایشان چیزهایی میشنوند و در خانه هایشان چیزهای دیگری ، که معلمهایشان چیزی میگویند و مادرهایشان حرف دیگری میزنند. 
ما در جایی زندگی میکنیم که ...
+ اگه اهل تئاتر هستید "افسانه ببر " را این شبها ، ساعت ٨:٣٠ در تماشاخانه باران ببینید ، بعد از ٥ سال توقیف ، فعلا اجرا میشود .
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۳
آزیتا م.ز
۲۲
ارديبهشت ۹۵
ساعت ٧ صبح که آلارم صدا داد ، بیدار شدم و حس کردم خوب خستگیم در رفته ، حاضر شدم و زودتر از بچه های اتاق رفتم به سمت رستوران که با آرامش بیشتری صبونم رو بخورم ، باید ساعت ٨:٣٠ سوار اتوبوس میشدیم ! راه افتادیم به سمت تپه های شنهای روان که اصلا تا اقامتگاهمون فاصله زیادی نداشت اونقد کم بود که اگه هوا خنک بود خیلی راحت میشد پیاده هم رفت بعد از یه ده دقیقه رسیدیم و همه پیاده شدیم !
 
۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۳
آزیتا م.ز
۲۱
ارديبهشت ۹۵
اتوبوس به سمت دریاچه نمک خور( توضیحات) حرکت کرد اما هوا خاک آلود و غبار گرفته بود ، اینو من که روزهای خاکی زیادی تو خوزستان دیدم ، زود میفهمم! معلوم بود که خورشید پشت خاک قائم شده ، اما همین مسئله هم باعث شده بود که از گرماش کاسته بشه ، از دور که به دریاچه نمک نزدیک میشدیم یه تیکه با وسعت زیاد به رنگ سفید می دیدیم ،اتوبوس از کنار کارخونهء نمکی که نمک رو از اینجا استخراج میکرد عبور کرد و وارد دریاچه شدیم و روی همون سطح نامتعارف نمکی توقف کرد . 
 
۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۹
آزیتا م.ز
۲۰
ارديبهشت ۹۵
در طول مسیرِ رسیدن، به روستای گرمه از کنار میدون ٨٥ واقع در شهرستان خور رد شده :دی که البته نمادی از آب انبارها میباشد و اسم اصلیش میدون آب انباره اما مثل اینکه در بین مردم محلی هم معروف به میدون دو پِستون میباشد( تور لیدر خودش تعریف کرد)بعد از دو دور طواف میدان ،که متاسفانه من سمتی بودم که موفق نشدم ازش عکس بگیرم ، راه رو به سمت گرمه ادامه دادیم!
 
روستای گرمه
۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۰
آزیتا م.ز
۱۹
ارديبهشت ۹۵
موقع صرف شام ، شربت آرامبخش، شل کننده ، ول کننده و مسکن خود را سر کشیده تا کارساز افتد و بتونم دست کم چند ساعتی تو اتوبوس بخوابم ! به هر حال با هر مشقتی بود ساعت ٥ صبح شده و اتوبوس تو پلیس راه نایین ایستاد و داونه داد زد که هر کی دسشویی داره بره که تا سه ساعت دیگه خبری از ایستادن نیس ، بعد از اونم کم کم خورشید خانم در اومد و هوا روشن شد ، ضبط ماشینم از ٦ صبح با صدای بلند موسیقی رو شروع کرد به پخش کردن که میگفتن واسه اینکه  راننده خوابش نبره است ! زین رو بقیه حضار هم تقریبا بیدار شدن ! اومدم پاهامو تکون بدم دیدم یجوریه نیگا کردم دیدم حداقل دو سایز بزرگتر شدن :))) ورمه پا که میگن پس اینه خخخ
 
 
۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۰
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۵
در بستر درد روزها را با آه و شبها را با ناله سپری میکردم تا اینکه یه دوست مجازی که هنوز قسمت نشده بود واقعی بشه یک عدد مسیج فرستاده و طی جمله ای ، خیلی رسمی طور پرسیده بود شما اهل سفر و تور و اینطور چیزها هستید؟؟ ناگه از خود بیخود گشته و گفتم من که عاشق سفرم اما تا حالا زیاد با تور نرفتم چون پایه نداشتم ، حال چطور مگر؟ که ایشان لینکی حاوی تخفیف برای یک تور کویر مصر ارسال نموده و گفت میای اینو بریم ، من به دوستام گفتم اونا نیومده اند! من با دیدن کلمه کویر مصر ابتدا برقی تو چشمام زد چون مدتهای مدیدی بود که دلم میخواست برم تور کویر اما خب هیچوقت پایه اش پیدا نشده بود هر وقت پیش رفقا و شوهر و غیره و ذلک اسم کویر رو میوردم همه میگفتن بابا این همه جای سبز چرا کویر؟ به ناگه به ذهنم رسید که هم اکنون اواسط اردیبهشت است و نکنه که در کویر از گرما تصعید شویم و دار فانی را وداع بگوییم! از طرفی با اون حجم از کمر درد و گردن درد روبه رو بودم و فکر نشستن در اتوبوس هم منو یجوری میکرد ولی چند دقیقه فکر کردم و دیدم که درد که هر روز و هر دقیقه با منه ، چندی نشد که تصمیم خویش گرفته و با آقا در میان گذاشته و به دوست مجازی مورد نظر پیام دادم که من میام . 
بدین گونه بود که تصمیم گرفتیم راهی کویر شویم . :))
 
 
۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۷
آزیتا م.ز
۱۴
ارديبهشت ۹۵

به نام خدا نوبت شما (٩) رو بعد از بوق مدت که اینجا خبری از این برنامه ها نبوده ، آغاز مینماییم ، با تشکر از همه اونهایی که با تموم مشغله هایی که داشتن شرکت و مارو یه نیمرو مهمون کردن :) بنظر من گاهی همین نیمرو میشه لذیذترین غذای دنیا مث وقتی که یه صبح جمعه صبونه نیمرو با مخلفات بزنی یا تو کوه و دشت و دمن یه نیمرو آتیشی درست کنی یا حتی وقتی اونقد گشنه ای که تایم درست کردن هیچ غذایی رو نداری... 

نشان افتخار در سرعت عمل رو تقدیم میکنم به مضراب عزیز که بعد از چند دقیقه از پُست اطلاعیه ، عکسش رو واسم فرستاد :) 

همچنین نشان شجاعت رو هم تقدیم میکنم به تنها پسر شرکت کننده یعنی امیرحسین که با اینکه خیلی دیر رسیده بود ولی یه عکس مشتی بسیار مربوط به موضوع رو فرستاده :)

نشان معرفت هم تقدیم میکنم به بقیهء شرکت کننده های این دورهمی که همت کردن و عکس فرستادن مرسی از همتون ..

نشان غلط کردم هم میدم به خودم که دیگه تا وقتی امکانات نیست و باید با گوشی پست بذارم و عکس آپلود کنم ، هوس اجرای نوبت شما به سرم نزنه :)))  با تچکر ...

هر کی کامنت نذاره بده بده بد :دی

هشدا ر: اگر گشنه هستید از ورود به ادامهء مطلب اکیدا خودداری نمایید ...

 

۳۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۵
آزیتا م.ز
۱۳
ارديبهشت ۹۵

 

امروز بعد از درد بی تاب کننده ای که عصربه سراغم اومد و از شدت استیصال و زورِ درد ، رفتم ماساژ که بلکم آروم شه ،به یه نتیجه ای رسیدم که درد در بدن من از بین نمیره ، فقط از جایی به جای دیگر منتقل میشه :| از کمر به گردن ، از گردن به کتف از کتف به زانو از زانو به مچ دست از مچ دست به شونه از شونه به لگن :/ خدا میدونه از لگن قراره کجا بره .... 

عصر که از عطاری روغن شترمرغ گرفتم ، پرسیدم اصله؟؟ فروشنده ، که خانم مهربون و خوشروییه و منو که مشتری ثابت و پایه مغازشم هم میشناسه گفت آره دخترم ، از کسی میگیرم که خودشون پرورش شترمرغ دارن ، الان که زانو و دست و گردن و لگنم رو روغنکاری کردم و یه نیم ساعتی ازش گذشته به حرف خانمه ایمان آوردم از بس دستم بو شترمرغ میده :))) نخند!! شترمرغ تا حالا بو نکردی؟؟ 

از نامبرده پرسیدند تو را چه میشود ؟ کجایت درد میکند ؟ گفت هَمم >_<

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۷
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۵
وقتی جوان هستی بهتر است بگویم وقتی خیلی جوان یا نوجوان هستی ، آن موقعها که ١٧ ، ١٨ سال داری یا حتی ٢٠ ، ٢١ ... آن وقتهایی که انگار پاهایت روی زمین نیس که روی ابرها راه میروی ... همون حوالی که فکر میکردم تا ده سال بعدش حتما همه که نه اما نصف کوههای ایران را فتح کردم ، همه که نه اما نصف ایران را با دوچرخه گشتم و بقیه اش را هم حتما دیدم .. که فکر میکردم حتما گیتار خواهم زد و طرح خواهم کشید که مطمئن بودم میشود با سرنوشت جنگید و عوضش کرد، آدمهایی که تسلیم میشدند را درک نمیکردم ، خیال میکردم دنیا را عوض میکنم ، که حداقل دنیای خودم را عوض میکنم، حجم انرژی ای که درونم احساس میکردم بقدری بود که میتوانست کوه را هم تکان دهد چه رسد به بخت و شانس و اقبال و سرنوشت! همان موقعها کافی است که در آن انبوه انرژی عاشق هم بشوی دیگر درونت معرکه ای میشود ، غوغایی میشود همهء حجم انرژی ات ده برابر میشود ، دیگر شک نمیکنی که میتوانی همه چیز را عوض کنی ، انگار رفتی درون یک حباب غول آسا و حباب تو را به همراه عشقت و همه انرژی ات بالا و بالاتر میبرد و از همهء کسانی که شکست خورده اند که عشقشان به نفرت تبدیل شده که بدشانسی پشت بدشانسی می آورند که خسته اند که نتوانسته اند چیزی را تغییر دهند ، دور میکند ! تو بالاتر میروی و خیال میکنی با بقیه فرق داری، قوی تری عاشق تری ، جنگنده تری که فکر میکنی شکست مال دیگران است ... 
هر چه سن بالاتر میرود حباب نازکتر میشود و ناگهان روزی ، پِق میترکد ! دور و برت را نگاه میکنی و میبینی نه تنها نمیتوانی دنیای خودت را تغییر دهی و با سرنوشت بجنگی بلکه کلا هیچ گهی هم نمیتوانی بخوری ... 
 
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۶
آزیتا م.ز