حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۲ مطلب با موضوع «هویجوری الـــــــکی!» ثبت شده است

۱۰
آبان ۹۴

یه کتاب از کتابخونه دوستم برداشتم که بخونم ، پشت جلد نوشته بود که شاهکاره و نویسنده اش تموم شهرتش رو مدیون همین کتابه.. خلاصه اله بله جیمبله .. خخخخ ولی اقا چشمتون روز بد نبینه .. هر چی زور زدم که بخونمش نشد که نشد .  هی گفتم شاید اولش اینجوری باشه ، ادامه دادم ولی دیدم قسمت جذابه اش شروع نشد که نشد تا دیروز که بردم گذاشتم سر جاش تو کتابخونهء دوستم :| 

میگم بیاین اسم اون کتابی که بیشترین لذت رو از خوندنش بردین کامنت کنید ... دلم میخواد بشینم یه کتاب خوب بخونم... اصلا فکر میکنیم یه شبه نوبت شماست خخخخخ ... با این عنوان : بهترین کتابی که تا بحال خوندید. :))

میدونم سخته آدم یه اسم ببره ولی اولین اسمی که به ذهنتون رسید بگید لطفا.

 

 

راستی نصف پست رو چند روز پیش نوشته بودم ، ببینید سرم چقد شلوغ بود که نشده بود 4 خط رو کامل کنم.. شرم بر من حتی :))

بعد میگم یکی از دغدغه های پاییزی من اینه که فصلِ اون انگورها که تو عکس میبینید تموم میشه (آیکون شیون و زاری ) چون کلا من اینارو میتونم جای صبحانه ناهار شام بخورم ، اونقد که دوستشون دارم ... 

اون کتابی هم که میبینید همون کتاب مزبور بود حالا هر کی خوندتش یا فیلمش رو دیده بیاد داستانش رو بگه من از خماری خارج شم :)))

 

 

۵۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۵
آزیتا م.ز
۲۸
مهر ۹۴

سلام.. 

درسته من عادت ندارم اولِ پستهام سلام کنم ولی خب زشته آدم بعد از یه ماه و 4 روز نبودن سلام نکنه :) اگه فکر کرده بودید درِ اینجا رو گِل گرفتم یا میخوام بگیرم سخت در اشتباه بودید.. دیدین بعضی مغازه ها شونصد روز کرکره شون رو میبندن روش منویسن بعلت تغییر دکوراسیون تا اطلاع ثانوی تعطیل است؟ من یادم رفت سر در اینجا بنویسم برایِ تغییر مود تا اطلاع ثانوی تعطیل است...

 

 

تو این یه ماه که نبودم به یه نتیجه ای رسیدم اینکه ، آدمهایی که نوشتن دغدغه شون نیست برای نوشتن به چند تا عامل نیاز دارن ، اولیش که فکر میکنم خیلی مهمه یه حس هیجانی و انگیزشیه قویه یه غم یا خوشحالیه زیاد یه حسی که برانگیخته شون کنه حالا مهم نیست که منفی باشه یا مثبت... وقتی روزمرگی و بی حسی بیاد به سراغشون نمیتونن چیزی بنویسن. دومیش تنهاییه... بیشتر آدمها وقتی تنهان نوشتنشون میاد ، حالا ممکنه تنهایی فیزیکی یا روحی باشه... و سوم آرامش و وقته... یعنی آدم یه تایمی داشته باشه که تو سکوت و آرامش فکر کنه به چیزی که میخواد بنویسه و بعد بشینه و تایپ کنه... تو این یه ماه فهمیدم من جز اینجور آدمهام... و ننوشتم نه اینکه موضوعی نداشتم بخاطر اینکه  هر دفعه یکی از این سه تا چیز فراهم نبوده.. و بیشتر از همه خالی بودم از هر حسی خالی بودم.. بی حس.. وگرنه خیلی موضوعاتی بود که تو ذهنم جرقه میزد اما تایم و حس این پیش نمیومد که شسته و رُفته و آمادۀ نوشتنش کنم... خلاصه که این بود که این شد... :)

یه خاصیتِ دیگه ای که غیبتهای طولانیِ نویسنده های وبلاگها داره اینه که خواننده ها و مخاطبهای وفادار و با معرفت و واقعیشون معلوم میشه... یجورایی سیاهی لشگر جدا میشن ... خب ببینم شماها چطورین ؟ خوبین؟ در سلامتی کامل به سر میبرین؟ هووووء؟ :))

یادم نرفته من به شما یه سفرنامه بدهکارم ها... یادم هست :) تصمیم دارم همین امشب بشینم سفرنامه سفر دوماه پیشم رو بنویسم ، هم بخاطر شماهایی که دوست داشتین بخونین هم بخاطر خودم که حداقل یجایی ثبت شده باشه.. ناگفته نمونه که اینستاگرام هم یکم از حس وبلاگ نویسی من کاسته و بی تقصیر نیست... اُف بر این اینستاگرام ... از بس که راحته... فرت یه عکس میذاری و هر چی دلت میخواد زیرش مینویسی ...فرت هم حس به اشتراک گذاریِ لحظاتِ زندگیت فروکش میکنه... تو این مدت که نبودم ، دوباره شروع کردم سرِ کار رفتن اما این کار الانم با کارهای قبلیم خیلی فرق داره ... این بار از شرکت مِرکت و آجر ماجر خبری نیست :) ولی خدایی وقتی میام خونه کف پام اونقد درد میکنه و خسته ام که حس به اشتراک گذاریم که هیچ همه حسهای دیگه امم از دست میدم خخخخ..

راستی یه چیز دیگه احتمالا از این به بعد بعضی از پستهام رو رمزی بذارم... و رمزش هم به کسانی میدم که میشناسم کی هستن... دیگه تصمیم با خودتونه که معلوم باشید یا مجهول بمونین... درسته که شاید پیش خودتون بگین این مسخره بازیها چیه و اصلا کار حرفه ای نیست ، که البته خودمم میدونم اما این تنها راهیه که احساس ناامنی ای که از اینجا میگیرم رو کم کنه... پس برای مدتی هم که شده این کار رو میکنم .. چون تو این یه ماه فکر کردم و دیدم نه دلم میخواد در اینجا رو گِل بگیرم نه اینکه یه آدرس جدید داشته باشم پس تصمیم گرفتم همینجا بنویسم اما یکم در و پیکرش رو سفت کنم ..

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۴
آزیتا م.ز
۲۹
مرداد ۹۴

دیروز که تو ایستگاه مترو تجریش بودم وقتی دره مترو باز شد و طبق معمول همه حمله کردن که صندلیها رو پر کنن و صندلی گیرشون بیاد ، خیلی خوشحال شدم که از بچگی صندلی بازیم خوب بود :))) از همون موقع که مُد بود تو تولدها بچه ها استُپ رقص و صندلی بازی کنن ! درسته که تو استپ رقص بیشتر وقتها نقش کسی رو میگرفتم که وظیفه داشت بچه هایی که مجسمه شدن رو بخندونه چون تو این کار خیلی بهتر بودم تا تو جلوی خنده امو بگیرم ولی تو صندلی بازی همیشه سلطان بودم خخخخخ خیلی ریلکس با قضیه برخورد میکردم هربار آهنگ قطع میشد انگار از قبل جامو انتخاب کرده باشم ، فرت میشستم رو صندلی! دیروز تو مترو هم وقتی همه هول کرده بودن و چشمشون صندیهای خالی رو نمیدید خیلی ریلکس نشستم :))) اونقد دلم تنگ شده استپ رقص بازی کنم :)))) یهو در حالی که داری حسابی قر میدی و تو حال خودت نیستی آهنگ قطع میشه و تو باید تو یه استایل عجیب و غریب مجسمه بشی ، یکی هم بیاد جلوت کِرم بریزه که بخندی ولی تو سعی کنی که نخندی :))) نخندیدن واسه من کار خیلی سختیه! واسه شما چطور؟ 

امروز بعد شونصد و نود و پنج هزار سال نوری تولد دعوتم ، تولد یه دختر که سیزده سالش میشه :) یبار بیشتر ندیدمش ولی خیلی دختره باحالی بود ، قرار زودتر برم خونشون واسش لاک بزنم خخخخ دیروز که واسش کادو خریدم ، هر کدوم از خرده و ریزه ها رو با کلی شوق و دقت انتخاب کردم ، همون چیزهایی که خودم رو خوشحال میکرد ! از همین تریبون اعلام میکنم از خانوادهء مربوطه کمال تشکر رو دارم که تولد گرفتن و بسیار اتفاقی منم دعوت کردن خخخخخخخ

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۴
آزیتا م.ز
۲۸
مرداد ۹۴

عایا تا بحال یک رانندهء مترو را از نزدیک دیده اید؟ عایا تاکنون با یکی از آنها گفتگو داشته اید ؟ عایا در دوست و آشنا و فامیل شما کسی راننده مترو است؟ 

اگر از من میپرسید ، جواب همهء سوالهای بالا خیر است، اما از روز اولی که مترو اومد به این فکر کردم کِی استخدامی زدن واسه راننده مترو ، کِی آموزش دادن؟ اصن مدرکشون چیه؟ خیلی دلم میخواد ببینم راجع به شغلشون چه حسی دارن! از نظر من این همه تکرار اونم تو یه کابین فسقلی خیلی ملال آوره! هی بالا پایین ، بالا پایین ... بالا پایین ... بالا پایین... حالا تو و بیرونش رو کاری نداریم خخخ

اصن شما دیدید خط مترو که اضافه میشه جایی استخدامی بزنن واسه راننده قطار مترو؟؟ عاقا چکار کنم ؟ من از بچگی عادت دارم درگیر سوالات چیز شعر باشم ، شما چطور؟ خخخخخخخ

۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۳
آزیتا م.ز
۱۵
مرداد ۹۴

 

فردا کله سحر عازم سفرم :) 

کامنت نمیذارید؟ نه؟؟؟ جدیدا چراغ خاموش شدید؟ آرررره؟؟؟؟ مگه دستم بهتون نرسه 

منم نمیگم کجا میخوام برم ؛) باشد که متنبه شوید :))))

 

 

عکسم بی ربطه 

همین الان یهویی منتظر خشک شدن لاکها :)

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲
آزیتا م.ز
۱۲
مرداد ۹۴

بقول خارجیا "لانگ تایم نُ سی" دلم براتون تنگ رفته حسابی...  این هشت روز که ننوشتم چند تا دلیل داشت که همشون روی هم یه دلیل درست و حسابی نمیشه :)))) ولی خب حال نوشتن نداشتم دیگه... یکیش این بود که سه روز قبل کنکور که جمعه بود ، این استاد کلاس طراحی ای که میرفتم پدرمون رو در آورد یعنی کلا دو ماه و نیم سه ماه رو بیخیال شده بود ، همه چیز رو گذاشته بود واسه هفته آخر ، خلاصه دیگه از بس تمرین کرده بودم که دستم زور تایپ کردن نداشت... روز جمعه هم که رفتم برای آزمون عملی و حسابی نیمه ناامید بازگشتم ، یعنی تقریبا همون حسی که موقع کنکور تستی داشتم ، نمیدونم خراب کردم یا خوب دادم... روز آزمون وقتی داشتم برمیگشتم خونه همش تو ذهنم این بود که بدو بدو بیام اینجا پست بذارم ولی وقتی پام رسید به خونه اصن از حال رفتم... شروع آزمون ساعت 8 بود حوزه هم تهران، ساعتم رو کوک کرده بودم که 5 از خواب بیدار شم ولی از 4 خود بخود بیدار شدم اونوقت ساعت 6 از کرج راه افتادیم ، خیلی فرت ساعت 6:40 دقیقه دم در حوزه بودیم خلاصه که حسابی تا دو روز انگار هنوز خسته بودم.

 

مجسمه های فلزی

دم در مجتمع تجاری - فرهنگی کوروش

94/05/10

این دو روز هم که کارهای معمول گذشت ، البته ناگفته نمونه که شنبه هم رفتم یه گشت و گذاری بعد از مدتها تو تهران کردم ولی خداییش خسته بودم انگار...یه چند باری هم حس نوشتنم اومد ولی چون چُس ناله و شکایت بود بی خیال نوشتنش شدم، گفتم الان شماها میگید ، دختره نمی نویسه نمی نویسه ، وقتی هم مینویسه ، چس ناله میکنه خخخخخخخخ 

حالا میخوام پست بعدی نوبت شما برگزار کنم تا وبلاگ دوباره شلوغ پلوغ شه ، دور هم یکم دست و جیغ و هورا بزنیم :)))) هر کی موافقه دستش بالا ، اعلام حضور کنه ، جا براش رزرو کنم خخخخخ آیکون خود وبلاگ تحویل گیری :)))

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۶
آزیتا م.ز
۲۱
تیر ۹۴

سر کوچمون نونوایی داریم، رفته بودم ٥ تا نون لواش بگیرم ، قبل از اینکه برسم به سر کوچه از دور دیدم چند تا خانوم سر کوچه ، دارن دورهمی برگزار میکنن، یکیشون یه سگ کوچولوی پشمالو همراهش بود که سگه هم مدام شیطونی میکرد و این ور اون ور میپرید! رفتم تو نونوایی ، امکان نداره پامو بذارم تو نونوایی و به گرمایی که نونواها تو این گرما میکشن فکر نکنم! نه کولری نه تهویه ای! هیچی ! ساعتها ایستادن کنار تنور چه قدرتی میخواد؟ من واسه چند دقیقه کوتاهم که اونجا می ایستم نفسم بالا نمیاد! تو صف یه خانوم با پسر کوچولوش ، جلوی من بودن! پسرک با چه ذوق و شوقی از پنجره نونوایی به سگ اونور کوچه نیگا میکرد، انگار انرژی و شیطونی کردن سگ کوچولو به پسرک منتقل میشد، با یه خندهء شیرینی تند تند از مامانش میپرسید: مامان مامان اون چیه ؟ بعد از چند باری که پرسید ،مامانش که حالت صورتش کاملا خشک و بی حالت بود با یه صدای سردی گفت : اون اَهه. اه. :|

پسرک با شور و هیجان کاسته شده دوباره گفت چی هست؟ مامانشم با اکراه گفت : هاپوئه! 

تو همین حین یه خانم مسن چادری خیلی حق به جانب اومد جلوی من اول فکر کردم با همون خانوم و بچشه بعد دیدم نه ! یهو برگشت گفت ببخشید اجازه میدین من ١٠ تا نون بگیرم برم؟ منم هزارتومنی تو دستم رو نشون دادم گفتم من خودم فقط ٥ تا میخوام! 

نون بدست از نونوایی اومدم بیرون از کنار دورهمی خانومها که رد شدم ، شنیدم یکیشون میگفت من نمیفهمم حالا چرا نمیاید بالا بشینید، اما قشنگ معلوم بود که هیچ دوست نداشت هاپو کوچولو مهمونش بشه! 

۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۰
آزیتا م.ز
۰۲
خرداد ۹۴
اولا که اردیبهشت عزیزم رفت و من وقت نکردم برم بهش سر بزنم ! هعییی هعیییی هق هق ... ( پس زمینه گریهء حضار) دوما که هی میگن از تولید داخلی حمایت کنید! آره منم هی دنبال حمایت کردنه تولید کنندهء داخلی ام ! هیچوقت از این قضیه ناامید نمیشم! البته که خیلی وقتها از انتخابم خرسندم و تولید داخلی ناامیدم نکرده و خدایی خوب از آب درومده ولی تو صنعت شکلات نمیدونم ایران چه مرگشه؟ نمیدونم چرا نمیتونه یه شکلات درست حسابی درست کنن :|
از اونجایی که من بیشتر فقط شکلات تلخ میخورم ( هر چند شکلات های شیرین و شیری و خوشمزهء دیگه رو دوست دارم ) من واسه خاصیت و اینکه چاق نشم شکلات تلخ میخورم! چند روز پیش رفته بودم فروشگاه دیدم عه مارک ایرانی شکلات تلخِ ٩٦٪ زده ، برداشتم روشو مطالعه کردم ، دیدم اووووووو چقدم از خودش تعریف کرده که توجه ! عکس زیر :



بعید نیست بست بندیه بنفشش منو در خریدش ترغیب کرده باشه! هیچ بعید نیست


منم گفتم من خیلی وقته شکلات ایرانی نخریدم بذار بخرم شاید پیشرفتِ خوبی حاصل شده باشه! خلاصه که خریدم ولی بازم ناامید شدم چون اولین تیکه ای که گذاشتم تو دهنم دیدم بازم مث قبل عینه یه تیکه گوشت تو دهنم سفته! ولی خب از انصاف نگذریم از شکلاتهای سالهای پیش بهتر بود ولی نه قد تعریف و تمجیده رو بسته اش! 
چند روز بعدش رفتم یه شکلات لهستانی خریدم هر چند دوست داشتم آلمانی رو بخرم ولی چون قیمت آلمانیه دو برایر بود به حرف فروشنده بسنده کردم و به لهستانیه اعتماد! جالب اینجاست که این دو تا شکلات جفتشون رو میز وسط حال خونه بودن ! اون که خارجی بود تو دمای محیط وا رفته بود اونوقت این ایرانی سفت و استوار تو همین دما خودش رو حفظ کرده بود! حالا هی میان مینویسن کرهء واقعیِ کاکائوووو :| عاقا چرا دروغ میگی! حامیِ تولید داخلی رو گول میزنی؟ کرهء کاکائو تو دمای ٢٧ درجه عین سنگ استوار خودشو نگه میداره؟ اره؟ اره؟ 


+ یه سری از شکلاتهای آیدین خوشمزه است ولی خیلی شیرین و چاق کننده است! جون به جونم کنن از حمایت داخلی دست بردار نیستم یعنی من :))))
۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۵
آزیتا م.ز
۲۱
ارديبهشت ۹۴

یعنی بلاگفا اومد یه دو تا سرور عوض کنه ،گفته بود دو روز طول میکشه، حالا آسیب جدی خورده به سخت افزارشون ، گفته 20 روز طول میکشه، تازه آخرشم نوشته ان شا الله بعد از درست شدن مثل قبل خدمات ارائه میدن! همچین گفته مثل قبل که انگار قبلش چه شاهکارِ بی بدیلی بوده خدمات دادنشون... 

حالا ایها القوم البلاگفا هی بچسبید به اونجا ولش نکنین!! 


در ادامه داستان توجه شما را جلب میکنم به احوالات اینجانب: از حال من اگر میپرسید ، ملالی نیست جز دوریه شما خخخخخخ دورانِ نقاهت آنِ خود را سپری میکنم، از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون که با استراحت و خوردن بروفن از درد و التهابش کاسته شده اما راه درازی مانده تا مثل روز قبل از حادثهٔ اخیر شود.  از آن که بگذریم میرسیم به مچ دست که مدتی است از درد مرا کلافه کرده، علتِ این یکی از بنده پوشیده است از آنجا که جز دردهای تاریخی نیست و جدید بروز کرده ، زین رو اطلاعاتی در دست نداریم فقط باید عرض کنم در این مدت به وضوح مشاهده شده که مچ دست راست نقش بسیار پررنگی در زندگی دارد که قبلش نادیده گرفته میشد .

یه مطلبی هم هست که میگه نونت نبود آبت نبود کنکور دادنت چی بود؟ بعله همونجوری که یه سری اطلاع دارن یه سری هم ندارن من چند ماهی است تصمیم گرفتم درس بخونم که خرداد ماه کنکور کارشناسی هنر شرکت کنم، این که چرا باز میخوام برم از کارشناسی بخونم اینه که احساس میکردم بهتره از پایه ورود پیدا کنم به یه فیلد جدید، آقا درس خوندن خیلی سخته مخصوصا که آنِ درست و حسابی هم در کار نباشه خخخخخ به هر حال یه ماه بیشتر تا کنکور نمونده و من هر گلی زدم تو این یه ماه به سر خودم زدم.. حالا تو این هیر و ویر که کلی با دستم کار دارم و باید طراحی هم تمرین کنم ، دستم ریپ داده! دیدی تا بیمه ماشینت تموم میشه زرت فرداش تصادف میکنی ، شده حکایتِ این بدنِ من! 

خلاصه که 90%مواقع خونه هستم و سرم تو درس و کتاب واسه همین سوژه نوشتن ندارم، یه موقعهایی هم که سوژم میاد ، حالم نمیاد ، خسته ام میفهییییییید ؟ خسسسسسته! :)))

اردیبهشت که میشه حالم همیشه اینجوریه >>>> کلیک 


عکسم هیچ ربطی به جریانات نداره فقط خواستم دوستانِ بالکن نشینمون رو بهتون معرفی کنم

از سمت راست ریحون که تازه کاشته شدن

کاکتوس که سوء تغذیه گرفته بودن و تحت درمانن 

و اون گله که اسمشون رو نمیدونم 

:))))

۲۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۹
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۴
خودم میام در وبلاگم ، غمم میگیره! شماها چی میکشین!؟ بمیرم براتون :)))) الکی مثلا نوشته های من خیلی خواهان دارن ، خخخخ 
یادمه یه روزهایی بود روزی دو تا پست میذاشتم یکی صبح یکی عصر تازه گاهی دلم میخواست سومی هم بذارم ، خودداری میکردم که ملت نگن چه پست دونه وبلاگش از پاشنه درومده :))) هعیییی جوونی کجایی که یادت بخیر ، الان از آخرین پست چِسقِله ای ( یعنی همچین پست درست و حسابی ای هم نبوده) که گذاشتم ،تقریبا دو هفته میگذره ولی دستم به نوشتن نمیره! میگن نویسنده ها برای نوشتن همیشه از یه احساسِ شدید بهره میبرن ، یعنی یا از غم و خشم ونفرت و  دلتنگی یا از شادی و عشق و تحول و کامیابی ، انرژیِ نوشتنشون رو تامین میکنند! حالا من که خودم رو قاطی نویسنده ها نمیدونم ولی اینو میدونم که این روزها خط زندگیم مث خط ممتدِ مرگ ، صاف و یکنواخته ! نه اتفاق خوشایندی نه احساسِ اندوهناک شدیدی ، شایدم من دچار بی تفاوتی شدم یا میشه گفت سنسورهام سِر شدن دیگه حال و حوصله ندارن از جزئیات و ارتعاشاتِ ضعیف انرژی بگیرن. خلاصه که جونم براتون بگه همون یه ذره حسِ به اشتراکْ گذاری ، خواهیمونم با اینستا ارضا میشه و انگار بی حفاظ سرش بی کلاه مونده! 
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون دلم برای بی حفاظ پر رفت و آمدُ حوصلهء سرِ کوکه خودم تنگ شده ... تنها خبر جدیدی که این روزها از خودم دارم اینه که هفتهء پیش بنده با همان آنِ عمل کردهء نامبارک خودم ، در پیاده رو ، زمین خورده و آه از نهادم در آمده و هم اکنون به دردمندیه گذشته برگشته ام و بسی برای کانِ بیچارهء از دست رفتهء خود و آن همه رنج عملی که پارسال متحمل شدم و تلف گشته افسوس و غصه میخورم همی! سخته آدم نتونه طاقباز بخوابه خیلی سخته، اونوقت انتظار نداشته باشین من پست بذارم ، چون من مجبورم طاقباز بخوابم و با موبایلم تایپ کنم ، میفهمیــــــــید؟؟؟ اگه فکر نمیکردید رابطهء مستقیمی بین آنِ مبارک با پست در کردن هست، سخت اشتباه میکردید، بعله :))))
۳۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۱
آزیتا م.ز