عید همتون مبارک
سالی پر از سلامتی، عشق ، پول و یه عالم دلخوشیهای بزرگ و کوچیک براتون آرزو میکنم
٤ روز پیش
گلهای شقایق باغچه
خوزستان
عید همتون مبارک
سالی پر از سلامتی، عشق ، پول و یه عالم دلخوشیهای بزرگ و کوچیک براتون آرزو میکنم
٤ روز پیش
گلهای شقایق باغچه
خوزستان
خبری نیست جز همون خبر خاک بر سری که همهٔ رسانه ها از خارجی وداخلی این روزها گفتنش... خاک بر سری نه از اون نوع خوشایند ها!!! همون معنای واقعی کلمهٔ خاک بر سری... خاک از آسمون میاد و بر سر هر چه هست و نیست میریزه ... اما خب همین الان که من تو رختخواب دراز کشیدم و مشغول تایپ کردن هستم... از توی حیاط صدای جیرجیرک میاد... صدایی که بیشتر شبهای تابستون رو تو ذهن تداعی میکنه! این یعنی اینکه جیرجیرکها به خاک حساسیت ندارن خخخخ تازه یه پشه هم دور کله ام ویز ویز میکنه... این یعنی اینکه رسما تابستون شده! و پشه ها تشریف فرما شدن! وقتی میگم خبری نیست یعنی نیست دیگه! نباید انتظار داشته باشید جز این دری وری ها چیز دیگه تحویل بگیرین :))))
خدا یکم همت بده ، فردا پاشم برم فیزیوتراپی... این کمر انگار هیچ خیال نداره واسه من کمر بشه... اصن انگار زنگ زده احتیاج به روغن کاری داره... روغن چکون خدمتتون هست؟
از وقتی که صفحهٔ اینستاگرامم رو خصوصی کردم و حتما باید ملت فالو کنن بعد من اکسپت کنم تا بتونن همه عکسهامو ببینن، یه گونه فالوِر جدید کشف کردم! این گونه از فالورها موجوداتی نیستن جز همانها که با دیدن یکی از عکسها به پیج آدم آمده تا مابقی عکسها را ببینند اما ناگهان با پیغام this user is private مواجه میشن، وانگهی پیش خود فکر میکنن این دختره که بالا پیجش نوشته کمی بی حفاظ تر حتما پشت این صفحه خصوصی چه عکسهای آنچنانی و سوت سوتی ای و بوق بوقی ای گذاشته و همانا بنده را فالو میکنن!!! منم همی اکسپت میکنم.... اما فرقِ اینگونه از اینجا شروع میشود و آن ، این است که زارت فالور مثلا محترم چیز خورده (بر وزنِ یه چیز دیگه خورده) و نشیمنگاه مبارکش سوخته و همانا شیشَکی از دهانِ خود خارج ساخته و نه تنها از آن دست عکسها که دنبالش آمده بوده است نمیابد، بلکه با خود میگوید ، دخترهٔ ابله نوشته کمی بی حفاظ تر ، اون وقت حتی عکس قیافهٔ منحوسشم نذاشته ، فقط وقته ما رو تلف کرد!!! و اینگونه است که همراه با فحش ناموسی به صاحبِ پیج که من باشم دکمهٔ آنفالو را فشرده و رهسپار وادیِ دیگری از اینستاگرام میشوند تا بیابند از آن دست عکسهایی که میپسندند! هان که اینها همان فضولان هستند که دوست دارند ملت از همهٔ سوراخهای زندگیشان عکس در دنیایِ مجازی گذارند و اینها بروند یا مَدح گویند یا ناسزا.... و این چنین است که مدام تعداد فالوِرهای من بالا میره بعد چند ساعت بعد پایین میکشه... امید است کِشِ تُمبونش به این زودیها با این بالا ،پایین رفتنها شُل نشود و گرنه واویلا.... خخخخ
*شیشکی چیست؟ همانا خارج کردن باد از دهان است به طوری که صدایی تولید کند شبیه خارج شدنِ باد از یه سوراخ دیگر در جایی دیگر که در مواقعی برای خیط کردن یا مسخره جلوه دادنِ کار ِطرف مقابل استفاده میشود! لطفا الان که یادتون افتاد چیه، امتحان نکنید ، کار قبیحی است خخخخخ همچنین معادل کلمهٔ زرشـــــــــک نیز میباشد!
یا من ضعیف شدم که بعید میدونم، یا این شونصد تا مدل ویروسِ سرماخوردگی خیلی خودشون رو تجهیز کردن و قوی شدن! از اونجایی که تهران شهر جهش یافتۀ بیخودی است و همانطوری که جمعیت موشهایش به طور فزاینده ای رو به افزایش است، انواع گونه هایی ویروسهایشم رو به افزایش است! این همه مقدمه چینی کردم که بگم ، من باز اومدم تهران و یکدانه ویروس موذی وارد بدنم شده ! اَه میخواستم بگم سرما خوردم! همیــــــن!
امروز از اون روزهاست که ساعت به من فحش میده! بعله خیال کردید ، ساعت بلد نیست حرف بزنه؟ خیلی هم بلده! مثلا همین الان این ساعتِ گوشۀ سمتِ راسته مانیتور داره به من میگه: خاک تو سرِ تنِ لَشت کنن، ساعت 2:14 دقیقه شده اون وقت تو از صبح تا حالا هیچ غلطِ مفیدی نکردی... فقط نشستی عینِ بز زُل زدی به قیافۀ من که هِی بگذرمُ بگذرمُ بگذرم... حالا دیدید ساعت چقد خوب بلده حرف بزنه تازه بیشترِ وقتها خیلی هم بی ادبه و هر چی هم از دهنش در میاد بارِ آدم میکنه! تازه الان من نصفِ حرفهاشو سانسور کردم که وبلاگ به فضاحت کشیده نشه...
گمونم یه سندرومه جدید اومده به نامِ ریفرش کردنه صفحاتِ وب، این روزها خیلی میشنوم که خیلیها بهش دچار شدن... یکی از دلایلی که ساعت به من فحش میده ، ابتلای من به این سندرومه اَخمَخ و عبضی میباشد... اگه یکی از من بپرسه از صبح تا حالا چکار کردی باید بگم : ریفرش کردم، صبونه خوردم، ریفرش کردم،دمنوش دم کردم، ریفرش کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،کامنتها رو تایید کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، کامنتها رو تایید کردم،دسشویی رفتم، ریفرش کردم، اینستاگرام آپ کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، به خودم فحش دادم، ریفرش کردم و همین الان که در خدمت شمام!
راستی پریشب رفتم ام آر آی انجام دادم، وقتی بعد از یه انتظار 2 ساعته رو اون تختِ ام آر آی دراز کشیدم و دکتر بهم گفت : من یه 20 دقیقه ای باهات کار دارم و تو این بیست دقیقه نه کمرت رو تکون میدی نه پاهاتو و دکمه رو زد و من رفتم اون زیر و اصلا دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم چون اون سقفه با صورتم فقط 15 سانت فاصله داشت و بویِ عطرِ دکتر و سیگاره خیلی غلیظش، پیچیده بود توی فضا و شدیدا به من احساس خفگی دست میداد، به یه نتیجه ای رسیدم ، که 20 دقیقه تو یه پوزیشن موندن چـــــــــــــــــــــــقدر سخته! و اینکه آرامشت رو حفظ کنی که یه دفعه پات بیخود از چاش نپره و کمرت و گردنت که تو اون پوزیشن از شدت درد بی حس شدن رو تکون ندی ، خیلی سخت تره حتی....بعد نمیدونم چرا همش اون زیر یادِ زندانیهایی میفتادم که تو انفرادی نگهشون میدارن! و هِی باهاشون همذات پنداری میکردم... وقتی دکتر دره اتاقو باز کرد و دکمه رو زد که من از اون زیر بیام بیرون ، انگار که رفته بودم تا یه عالمِ دیگه و برگشته بودم... والا به همین دکمه های کیبوردم که الان بالا پایین میرن :)))
و در آخر باید عرض کنم که هر چی من میکشم از همین تنگی میکشم، اوووووووووهوی منظورم تنگیه کانالِ نخاعی میباشد... احتمالا خدا هنگام خلقِ کانالهای خانوادگیِ بنده دستگاه کالیبرشان دچار مشکل بوده و در ایجاد آنها دچار مشکل شده! ما را دچار مشکل تنگیسم در قسمت نخاع و کمر کرده و همچنین گشادیسم در آنِ خود... من از این حرفهای بی تربیتی بلد نبودم که... این ساعته یادم داده که الان داره داد میزنه ، چقد زِر میزنی اخه 20 دقیقه است داری تایپ میکنی، بازم چیز شعرهات تموم نشده... الان دستور فرمودن که خفه شم... با تشکر خخخخخ
عاغا من یه عکسم بذارم بعد میرم دیگه!
.
.
.
.
.
تا حالا چیزی کاشتید؟ تا حالا از کِشتۀ خود ،خوردید؟ و اگر نه که نصفِ عمرتان بر فناست... همانا بیل برداشته و به کشت و کار مشغول شوید ،باشد که رستگار شوید همی... خخخخخ
به نظر من یکی از لذتهای بزرگِ دنیا همین کاشتن و برداشتنه البته نه در حدِ مزرعه و اینا ، چون کارِ کشاورزی یکی از سخت ترین مشاغل دنیاست ، اما در حدِ همین باغچه و گلدون که باشه خیلی لذت بخش میشه، اولین باری که من این تجربه رو داشتم خیلی بچه بودم، حدودِ هفت یا هشت سال که با داداشم تو باغچۀ خونمون که اتفاقا برهوت هم بود لوبیا کاشتیم بعد اتفاقا لوبیاهه بزرگ شد و اتفاقاتر ازش یه مُشت هم لوبیا قرمز برداشت کردیم .. چقدم ذوق داشتیم که اون یه مشت لوبیا رو که محصولِ خودمون بود بریزیم تو آشی که مامانم یه روز داشت درست میکرد :)) ولی بعد از اون دیگه تجربه اش نکردم تا پام رسید خوزستان..
اینکه آدم سبزی خوردنش رو از تو باغچه یا گلدونِ خودش بچینه و بخوره خیلی لذت بخشه.. تازه از شرِ پاک کردنشون هم به نحوی خلاصی و جالبیش اینه که سبزی ای که از باغچه میاد راحت یه هفته هم تو یخچال سالم و سر حال میمونه بدونِ اینکه پلاسیده بشن...امسال تو بهار هم تو باغچه گوجه کاشته بودن.. موقعی که هر چند روز سر میزدی ببینی چند تاشون قرمز شدن که بچینیشون خیلی مزه میداد... خلاصه که زراعت کنید در مقیاسه کوچک حتی تو یه گلدون که زراعت روحتان را جلا میبخشد :)
وقتی بوی گیشنیز مست میکنه حتی :)
لکه های گِلی روی سبزیها ، چیزی نیستند جز جای قطراتِ بارانِ گل آلود دیروز و گِل به سر کردن بر زمین و زمان :|
حالا تو این چلۀ زمستون همه جا عکس برف گذاشتن و از سرما مینویسن، ما اینجا تو حیاط سبزی میچینیم :) بعله ما اینجوری به فکر روحیۀ شما هستیم خخخخ
قبلا گاهی که برنجی چیزی کمی اضافه میومد و دیگه قابل خوردن نبود میریختمشون واسه گنجشکها ، الان یه چند وقته که هر روز عادت کردم واسشون غذا بریزم شده یه مقداری از نون خشکها رو خُرد میکنم میریزم براشون، وقتی میان تو حیاط و حمله میکنن ، عاشقِ اینم که وایسم اون حرکات تند و تیزشون رو نیگا کنم... که البته به دقیقه نمیکشه که با اون جمعیتِ زیادشون غذا رو از رو زمین محو کنن و پر بزنن برن! همین گنجشکهای ناجنس بودن که اسفناجهای نازنینم رو که تو باغچه کاشته بودم نذاشتن یه نوک بزنن حتی، همچین تار و مارش کردن که با خاک یکسان شد... حالا هر روز بهشون غذا میدم ازشون خواهش کردم با این اسفناجهای جدیدی که کاشتم کاری نداشته باشن ، بذارن در بیان! ولی بعید میدونم اینا حرف حالیشون باشه... بیخود نیست یکی از غذاهای سنتیِ استانِ خوزستان کبابِ گنجشکه! از بس که اینا اینجا زیاد و حرف گوش نکنن :)
مهمونی گنجشکها توی حیاط :)
کلاغهای خبر چیــــــــــــــن ، میان هزار تا دسته ، با بالهای شکسته.... میگـــــــــــــن که عاشق تویی... نور حقایق تویی... (با صدای زیق و بی حاله لیلا فروهر خوانده شود لطفا)
19 اسفند 92
خب این چیزی است که این روزها تا کلاغ میبینم تو سرم میپیچه :)))) بعد تازه بقیه اش هم بلد نیستم زین رو ادامه پیدا نمیکنه و میره رو مخم... بعد میگم ، حالا آهنگ قحطه ، این چیه رفته تو مخت... اما باز وقتی کلاغ میبینم ، دوباره پیداش میشه خخخخخ حالا یه بندۀ صالح خدا بیاد بقیه اش رو واسه من بنویسه لدفن.. که دفعۀ بعدی که کلاغ دیدم اینقدر رنج مضاعف نکشم خخخخ هر چند اینجا در جنوب کلاغ بسیار کم رویت کردم و آنچه فراوون است گنجشکه بی پدر ،مادر است که اگه تیرکمون داشتم حسابشون رو میرسیدم خخخخخخ،که اسفناجهای نازنینِ درونِ باغچه را تار و مار کرده و حتی دریغ از یک برگ که به ما برسد ،نرسید که نرسید :|لطفا نیاین مامور محافظت از حقوق حیوانات بشید ها... من خودم دلم قدِ گونگشکه (همون گنجشکه) تیرکمونم داشتم هیچ غلطی نمیکردم و همچنان گنجشکها به خوردنِ سبزیهایِ ما ادامه میدادن صد درصد :)))
یه چند وقتیه اونقد دلم هوایِ جک و جونور کرده که نگووو... همش دلم واسه طلا تنگ میشه، بعد واقعا نمیدونم چه جونوری بیارم تو خونه که دردسرش کم باشه و دیگر اعضای ساکن در خانه نیز توانِ تحملش را داشته باشن! اگر کسی پیشنهاد و تجربه ای از نگه داشتن یک حیوانِ خانگیه کم دردسر دارد لدفن بشتابد و آن را اینجا به اشتراک بگذارد تا باشد که مستفیض گردیمو حس مادریمان کمی آروم و قرار گیرد :)))...
+( موسیقیِ متن این پست چیزی نبود جز صدای زیق و بی حاله لیلا فروهر که میخوند کلاغهای خبرچیــــــــــــــــن) خخخ
به تقویم که نگاه کردم ، باورم نشد که پاییز هم دارد تمام میشود... همان پاییزی که اولش که از راه رسیده بود من غصه خورده بودم که چرا خراب آباد پاییز ندارد تا با رنگهایش عشقبازی کنم... که چقدر بی اندازه دلم خواسته بود ،در هوای پاییز دوباره عاشقی کنم... و الان فقط یک هفته از پاییز مانده است... ناخودآگاه صدای معین در سرم میپیچد که میخواند: عمر گران میگذرد، خواهی نخواهی...سعی بر آن کن نرود رو به تباهی... افکار در هم برهمم صدای مخملیِ معین را قطع میکند که یادم بیاورد... چه راحت عمرمان میگذرد بی آنکه حتی به آرزوهای کوچکمان برسیم... چه زود فصلها میگذرند و ما خودمان را درگیر افکار پریشانمان کردیم... تمام مدتِ این پاییز دلم میخواست بروم در دل طبیعت و ساعتی خلوت کنم... موهایم را بدست باد بسپارم، یخ بزنم و خودم را کنار آتش گرم کنم ...اما چه بیهوده آرزوهای کوچک ما دست نیافتنی میشنود...
گالری نقاشی
فرهنگسرای نیاوران پاییز 93
بوی پیاز داغ همسایه حالم را بهم میزند... با اینکه هوا سرد است ،پنجره را باز میکنم باد سرد توی صورتم میخورد... و در حالی که باز معین در ذهنم میخواند : عمر گران میگذرد ، خواهی نخواهی... یادم میاید که پاییز رفت و زمستان در راه است..باید خوب به آن توجه کنم...فصلها تکراری نیستند...فصلها را باید فهمید..باید زندگی کرد...خوشحالم که این پاییز را کمی نگاه کردم...وقتی که در پارک ملت راه میرفتم ، رنگهای برگ درختان را با تمام وجودم دیدم... خوشحالم که پاییز بدون اینکه من ببینمش ، نرفت.. من در راه دیدمش و با هم کمی حرف زدیم..به هم لبخند زدیم و حالا او میرود در حالی که من به او گفته ام سال بعد میبینمت رفیق ...