میدانید من از چهارسالگی تا هفت سالگی ام را جایی زندگی کرده ام که روبروی خانه مان تپه ای دوست داشتنی داشتیم!!!! یعنی از عرض کوچه یمان که می گذشتیم می رسیدیم به تپه ای که الان تهران آن را بلعیده و روی لاشه اش صد تا آپارتمان علم شده! تپه ای که آن روزها بهترین دوست من بود!!!! با تمام گلهای ریزِ زرد و آبی و بنفشش و ملخها و پروانه هایش که عادت داشتند من با شیشهٔ در دارم بروم سراغشان ، بندازمشان اون تو و کمی باهاشان صحبت کنم و مرخصشان کنم!عادت داشتم بروم لب رودخانه ای که کمی پایین تر در جایی درّه مانند جاری بود و الحق خــــــــــــوب رودخانه ای بود و پاچه هایم را بالا بدهم، لب رودخانه گِل بازی کنم(همین رودخانه) و درست وقتی حتی موهایم هم گِلی شده بود با چند تا بچه خرچنگ برگردم خانه!!!! انصافا که مادر خوبی داشتم که هیچوقت مرا از کودکی کردن منع نکرد نه به خاطر غرق در گِل به خانه آمدنم ،نه به خاطر اینکه بعد از ظهرها وقت خواب بزرگ ترها ، در حیاط با رضا شلوغ بازی در میاوردم و به خاطر خیلی چیزهای دیگری که جایشان در این پُست نیست!!!!
اما این همه گفتم که این را، بگویم! که آن تپه در تمام ساعتهایی که رویش بازی میکردم، ملخ جمع میکردم ،برای مامانم گُلهای کوچولو رو میچیدم و به سمت آسمون دراز میکشیدم و حرکت ابرها چیزی که هیچوقت برایم عادی نمیشود را نگاه میکردم به من یه چیز را یاد داده بود! اینکه خدا همین جاست!دقیقا روبرویمان نشسته ! کنارمان راه میرود!
من سالها خدا را طواف کرده بودم! در همان تپه و بعدها در دوران نوجوانی ام در هر جمعه ای که به کوه میرفتم! وقتی در کوچه های همدان قدم میزدم و در حیاط آرامگاه بوعلی سینا رو به روی باد می نشستم! من خدا را بیشتر از خیلی از آنهایی که هر سال به مشهد و شاید چند باری به حج رفته بودند دوست داشتم! و خدا هم آنچنان مرا می شناسد آنچنان خـــــــــوب! که میداند شوخ و شنگ بودن ، دیوانه بودن ، عاشق بودن ، شاد بودن ، تابو شکن بودن و بی پروا بودن تضادی با معنویت ، دوستِ خدا بودن ، آگاه بودن ، مهربان بودن ، عاشق همنوع بودن ندارد! نه تنها در تضاد نیستند که هم راستا و مکمل هم اند!
میدانید، من مطمئن بودم که خدا این سفر را برای من جُفت و جور کرد نه برای که من بروم آنجا پیشش ، او که خودش همیشه همینجا کنار من بود! نه!!! این سفر را هولوپی انداخت در بغلم که من بروم آنجا و بیشتر درک کنم ، بیشتر لمس کنم، چیزی را که سالها به آن اعتقاد داشتم!