رفتم عطاری... کل عطاریهای این خراب شده عه ببخشید این خراب آباد رو گشتم، نصفشون اصلا نمیدونن تاج خروس چی هس، نصفشونم فکر کردن تخمِ گل تاج خروس رو میخوام!!!
بعد آقاهه میگه حاج خانوم تخمش رو بگیر ببر بکار ، وقتی گل داد بگیر بخور! تو دلم گفتم عجـــــــــب پیشنهاد خوبی دادی!!! چرا واقعا به فکر خودم نرسیده بود ... :)))))
************
میگم یادم افتاد که خیلی از شما سعادتِ خوندنِ "خاطرات یک حاجیه خانومِ دیوانه" رو نداشتید (آیکونِ خودشیفته فراهانی)
خاطراتِ 10 قسمتی ای که تو وبلاگ مرحومم مرقوم فرمودم... حالا بر آن شدم که دوباره اینجا بذارمش اینجوری هم یه جورایی آرشیو بر میگرده ، هم آنان که نخواندند،میخوانند و آنان که خواندند تجدیدِ خاطره می نمایند :)))) باشد که رستگار شویم دسته جمعی ;)
فعلا مقدمه و قسمتِ اول رو داشته باشید تا بعد...
مقدمه...
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم مهر 1392 ساعت 15:0 شماره پست: 169
میدانید ما سفرهای زیادی رفتیم البته نه چندان زیاد ولی در مقام مقایسه با سفرهای ایرانیان و سن اینجانب رکورد خوبی محسوب میشود....اما یکیشان را وقتی به هر کسی میگوییم اصلا خنده اش میگیرد!!!!!ینی مورد داشتیم چند دقیقه ای تاکسیدِرمی شده اصلا! در همان لحظه شاید میگفتم بنده آمازون که بودم ،چنین بود و چنان شد مطمئنا با شناختی ک از روحیه من دارند کمتر حیرت زده میشدند تا وقتی که میگویم من مکّه که بودم!:)
خلاصه میخواهم بگویم از دیدن چنین حاجیه خانمی انگشت حیرت به دهان گرفته بعد قارت قارت میخندند! داشتیم مواردی که تا عکس اینجانب را در حیاط مسجد النبی و مسجدالحرام ندیده اند باور نکرده ،میگفتند تو عادت داری ملت را سر کار بزاری! به هر حال بنده در سال 1386 به طور بسی بسی خداخواسته مشرّف گشته ام!!!
مارا چه شد که امروز یاد خاطرات حاجیه شدنمان افتادیم دلیلی نداشت جز یافتن کارتهای مغازه های مکه و مدینه در حجم زیاد که امروز آنها را در اتاق داداشمان یافتیم!!!! مخلص کلام اینکه ما با یک مشت شماره های ریز و درشت از عربستان بازگشتیم که داستان هر کدامشان را تعریف میکردیم دوستان و آشنایان قارت قارت میخندیدند و کیفشان کوک میشد!!!!
مقصود از چنین مقدمه طولانی این بود که باشد که در پُستهای آینده خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه را بخوانید!
فی امان الله!
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 1
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مهر 1392 ساعت 1:55 شماره پست: 170
اصلا چه شد و از کجا شروع شد؟!؟! چه شد که مارا یه جورایی به زور فرستادند مکه!تا شاید آدم شویم!!!! دوستی داشتیم (آسیه) که به امید اینکه بنده به راه راست هدایت شوم نذری کرده بود و خدا سریعا جواب نذرش داده بود! سال دوم دانشگاه بودم آن زمان، مهلت ثبت نام برای شرکت در قرعه کشی حج عمره دانشجویی بود!خوب بنده هم که دوس نداشتم از شانس خیلی از دوستانِ بسی مشتاق کم کنم ،مثل سال قبل اصلا سراغش نرفتم!!!!اما نگو که یکی از دوستان اینجانب که بسی نگران احوالات بنده بود و مدام ارشادمان میکرد تا مگر به راه راستِ مدِ نظر ایشان برویم، خوابی برای ما دیده بود!!!روز قبل از قرعه کشی حج به ما بند کرد که فردا مارا هم زورکی همراه خودش به سالن اجتماعات ببرد! از او اصرار ،از ما انکار! آخر سر رضایت ما را گرفت! فرداش آمد دنبالمان که مبادا ما نزنیم تو کار پیچش و قالش بزاریم!!!!! من با بی میلی تمام رفتم به سالن شلوغ اجتماعات!!!!! خلاصه کلام اینکه ما نشستیم و قرعه کشی شروع شد!!!!!اول هم اسامی خانمها را میخواندند! قرار بود از بین اون همه جمعیت نام سیزده نفر را بیرون بیاورند که ده نفر اصلی بودند و سه نفر ذخیره!
یکی از دانشجوها (اکبرزاده)که داوطلب قرعه کشی شده بود دستش را برد داخل ظرفی که اسمها را انداخته بودند!!!همه بچه ها وِرد میخوندن ،دعا میکردند،ذکر میگفتند یا فقط امیدوارانه انتظار میکشیدند!!!!بنده هم که مث بُز بیخیال نشسته بودم!!!! اکبرزاده اولین نام را بیرون کشید و کاغذ تا شده را باز کرد و باورتان نمیشود پشت میکروفون گفت: آزیتا م بعد ،همه دست زدند!!!!! آسیه هم زارت پرید بغل من!!!! تا قبل از پریدنش اصلا نفهمیده بودم که اسم مرا گفتند!!! به آسیه گفتم وا!!!! مگه اسم همه دانشجوهارو انداختن تو ظرف؟ اونم گفت نه !من اسمت را نوشتم! ماندم بگویم غلط کردی! یا بگویم چرا؟ و در آخر هم سکوت کردم!
بعد قرار بود هرکس میخواهد برود مدارک تحویل دهد به همراه 600,000 تومن پولی که باید میدادیم! من هم که به آسیه گفتم من نمیروم!انصراف میدهم تا آن اسامی ذخیره هم خوشحال شوند!!!!!! همش قسم بلغور میکرد، زمین و زمان را بهم میدوخت! که نه باید بروی من نذر کردم خدا نذرم ادا کرده! عاغا ما هر چه بهانه آوردیم دست از سر ما برنداشت! سر آخر گفتم من پولش را ندارم میفهمی!!!!!و اینجا بود که آسیه من را مرام کُش کرد....دهان بنده را مهر و موم کرد و ما شدیدا تحت تاثیرش قرار گرفتیم!
آسیه گفت پول سفر مرا میدهد! گفت تو دلت پاک است اما دوست دارم بروی تا راه خودت رو پیدا کنی!!!!البته که من کلا دیدم 180 درجه به این قضیه ،با آسیه فرق داشت!!!!اما تحت تاثیر این همه جفت و جور شدن بودم و فکر میکردم حتما دلیلی دارد....در نتیجه از آنجایی که واقعا در آن زمان اینجانب پول نداشتم از آسیه پول را قبول کردم به شرط قرض!!!!!که هیچوقت هم او قبول نکرد من پسش بدهم، منم ناچار شدم صد هزار تومان به مبلغ فوق اضافه کنم و به عنوان کادوی عروسیش چند سال بعد بدهم بهش!
بدین ترتیب بود که ما عازم سفر شدیم!
ادامه دارد....