حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۲۲
آذر ۹۳
همین دیروز کتاب بدست و هندزفری تو گوش ، توی مترو نشسته بودم، به سمت کرج میومدم که تو ایستگاه ورزشگاه آزادی قطار ایستاد، یه دقیقه، دو دقیقه ، ٥ دقیقه ، ١٠ دقیقه، نمیدونم چند دقیقه همینجوری وایستاده بودیم که یهو آقاهه تو بلندگو اعلام کرد " مسافرین گرامی هر چه سریعتر قطار را ترک کنید" بعد یهووووو ملت همچین متواری شدن که باید اونجا بودید و میدید ! یکی میگفت بمب گذاشتن یکی میگفت حمله شده، هنوز درهای قطار باز نشده بود که همه دم درها تجمع کرده بودن ولی من هنوز یه صفحه از داستان کوتاهی که در حال خوندنش بودم ، مونده بود ، ترجیح دادم داستانم رو تموم کنم تا برم تو تجمع وایسم و توهم بمب گذاری به خودم راه بدم! 
کلا مردم چرا اینقد توهم جنگ و تروریسم دارن! بابا یکم کالم داون(calm down) اونقدهام خبری نیس!!! فقط نقص فنی بود ، نقص فنی :))
۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۲
آزیتا م.ز
۱۸
آذر ۹۳

هیچوقت چیزی رو که حس خوبی نسبت بهش ندارید ، نخورید!! حتی اگه یکی از گرانبهاترین غذاهای دنیا باشه. نمیدونم شاید این خیلی احمقانه بنظر بیاد... یا شاید شما اصلا از اینکارها نمیکنید... اما من چند باری برام پیش اومده که صرفا بخاطر اینکه خوراکی ای در دسترسم بوده و مثلا جز لیستِ خوراکیهای مورد علاقۀ من هم بوده ولی تو اون لحظه حس خوبی بهش نداشتم اما به هر دلیلی خوردمش... و اتفاقا بعدش هیچ حالِ خوبی بهم دست نداده...شاید این قضیه از شکمو بودنِ من نشأت میگیره، اما هر چی هست اخلاق بسیار بسیار ناپسندیه و من باید به همین زودیها ترکش کنم :|

حالا همۀ اینا رو گفتم که بگم دیروز که بابام با یه سطل کله پاچه اومد خونه ، نه تنها خوشحال نشدم که خیلی هم ضد حال خوردم ( خب مطمئنا کله پاچه جز لیست غذاهای هوسیه من قرار میگیره) بعد بهش گفتم ، پدر گرامی من تازه بیرون رویم خوب شده واسه چی رفتی اینو گرفتی؟ نگو ایشون، خودشون هوسِ کله پاچه کرده بوده و تنهایی رفتن نوش جان کردن، اون وقت گفتن یه حالی هم به منو داداشم بدن و برای ما هم آوردن... خلاصه که اصرار داشت من همون شام ازش بخورم اما من زیر بار این یکی نرفتم... گفتم باشه فردا صبح گرم میکنیم ، میخوریم. اما از قضا صبحم که شد هیچگونه میلی به خوردنش نداشتم :/ و اما درست در همین موقع بود که همون رفتارِ ناپسند از من سر زد و با اینکه نه میل داشتم و نه حسی خوبی بهش داشتم ، نشستم همراهِ برادرم کله پاچه خوردم :||| درست از لحظۀ خوردنش یه حالِ بدی شدم ، بعد واسه اولین بار این غذا کاملا به نظرم چِندش میومد.. بعد  به برادرم گفتم واقعا وقتی هوس کله پاچه دارم ، اصلا بد به نظرم نمیاد اما امروز هیچ از قیافه و طعم و بوش خوشم نمیاد... یه مدتیه احساس میکنم اصلا دارم وِجِتِریَن (گیاهخوار) میشم! حالا نیاید بگید باز از کلمات بیگانه استفاده کردی و اله و بِله ها!! 4 تا کلمۀ انگلیسی رو بر من ببخشایید لطفا :) ها داشتم میگفتم جدیدا کلا میلم بیشتر به غذاهای سبزیجاتی میبره و مثل قدیم از خوردنِ کباب لذت نمیبرم.. خلاصه که همین روزهاست که آزی، کم کم وِجی شود! :)

از نیم ساعت بعد از خوردنِ اون صبحانۀ نطلبیده، همچین به قول خارجیا DOWN شدم...به قول خودمونیا سست و بی حال شدم که نگو و نپرس... بعدم رفتم تو هوای بسیـــــــــــــــــار تمیز و نظیف تهران و حالم همچین خیلی بدتر شد... تا عصر همینطوری سنگین و داغون بودم... تنها جمله ای که تونست منو به طرف کافه لمیز بکشه همون جمله ایه که بزرگ رو دیوارشون نوشته بود وروی لیوانش هم نوشته  ... آخرین تلاشم برای اینکه احساس بهتری پیدا کنم خوردن یدونه قهوه لاته بود..



اما این جمله با اون قهوۀ داغ  هم حالم رو بهتر نکرد که نکرد... تا همین الانش نه اصلا احساسِ گشنگی میکنم و  نه با خوردن نبات، چای نعناع و حتی قرص زنجبیل این حالت تهوعِ که به حالتِ تحمل تبدیل شده هم دست از سرم برنداشته... هیچی دیگه پشتِ دستمُ داغ کردم روش نوشتم، هر چیز نطلبیده ، مراد نیست... آزی جـــــــــــــــــــان ، نخــــــــــــــــــور... نخــــــــــــــور.. کارد رو واسه اینجور مواقع ساختن...بزن به اون شکم.. نخـــــــــــور :|


۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۴۹
آزیتا م.ز
۱۲
آذر ۹۳
خب از جمعه که اینجا آپ نشده کلی اتفاقات افتاده که هر کدومشون میتونن یه پست مفصل باشن، اینکه من ٥ شنبه رفتم خونهء ٧٦٦٠ و قصد داشتم فقط یه شب بمونم و ٤ شب موندم، اینکه خیلی بیشتر و بهتر از اونی که فکر میکردم باهاش دوست شدم، اینکه بالاخره تونستم طلسم رو بشکنم و یکشنبه باهم بریم تئاتر شهر، اینکه تا حالا ویلچر نرونده بودم و باهاش از کرج تا ایستگاه ولیعصر با مترو اومدیم! اینکه آدمها هنوزم راحت دست به کمک میشن، هنوزم راحت لبخند میزنن، اینکه من به ٧٦٦٠ ثابت کردم بر خلافِ ظاهر سوسولم خیلی هم قوی هستم! اینکه تو خونه اش واقعا بهم خوش گذشت چون انگار خونهء خودم بود! و یه عالمه ماجرای دیگه... اما تنها چیزی که اجازه نداد همهء اینا رو تو یه پست با حوصله بنویسم ، این عفونت روده ای بود که از همون جمعه بهش دچار شدم و تا دیروز به اوج خودش رسید و عملا بنده رو به یک مردهء متحرک تبدیل کرده! تازه از دیشب از یکجور سردردِ عجیب غریبِ نافُرم نیز بهر میبرم که تازه فهمیدم حاضرم یه هفته دیگه ، گلاب به روتون اسهال باشم اما این سردرد رو یه ساعت دیگه هم تحمل نکنم... 
خلاصه که از شما دعا خواستاریم برای شفای عاجل، که دیدن اون همه کامنت تایید نشده خودم هم آزار میده... دنبال جلیقهء انتحاری میگشتم به اسهال انتحاری دچار شدم، کلا قانون جذب خراب شده ، خوب کار نمیکنه خخخخ
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۷
آزیتا م.ز
۰۱
آذر ۹۳

اولین باری که تئاتر جدی رفتم رو هرگز فراموش نمیکنم، میگم جدی چون قبل از اون تئاتر کمدی از اینا که پر از ساز و آوازه زیاد رفته بودم! اما خب اون یک تئاتر جدی بود ، هملت شکسپیر! در یکی از سالنهای کوچیک تئاتر شهر، سالن سایه، همان شد که من هنوزم که هنوزه سالنهای کوچیک رو برای تئاتر دیدن بیشتر ترجیح میدهم! من بعد از اون هملت، ٥ تا هملتِ دیگه هم دیدم، اما اون شب هرگز فراموشم نشد! مطمئنا دلیلش اینه که اون اولین باری بود که با نور پردازی و موسیقیِ رخنه کنندهء زندهء یک تئاتر درگیر شده بودم! از اون به بعد خیلی از دوستام رو که اهل تئاتر رفتن نبودن، با تئاتر آشنا کردم و چه لذتهایی که از تئاتر دیدن نبردم! 

همیشه وقتی میشنیدم بازیگرا تو مصاحبه هاشون میگن ، تئاتر رو بیشتر دوس داریم یا هیچی تئاتر نمیشه ، پیش خودم میگفتم : هه ، حالا یه چیزی میگن واسه خودشون، ولی از وقتی که تئاتر مرا با خودش برد تازه فهمیدم اونا چی میگن :)

اگه تئاتری هستین ک هیچی ، اگه نیستین حتما بشین! تو این کشور که سرگرمیهای لذتبخش خیلی کمه ، یه تئاتر خوب میتونه کلی انرژیِ خوب به آدم بده ، مخصوصا که تو کافهء تئاتر کسی رو ببینی که خیلی دوسش داری :))) 



من بازیگرهای زیادی رو تو همین تئاتر شهر دیدم، اما هیچکدومشون ، به مهربونی و با حوصلگی و متانتِ این گوهر خانمِ خیراندیش نبودند :) از بچگی دوسش داشتم و کلی باهاش حال میکردم ، الان که از نزدیک دیدمش بیشتر دوسش دارم از بس که گوهره ، گوهر :)



۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۵
آزیتا م.ز
۲۶
آبان ۹۳

هوا آلوده بود، پاهایم خسته ! دستم یک کیسه خرید ! دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون! ٤ تا کوچهء پَستی بلند را رد کرده بودم مانده بود کوچهء آخر ، پیچ آخر ! همینقد مانده بود تا خانه... موسیقی در گوشم مینواخت ، تنم از عرق مرطوب بود ! باد که آمد از لای یقهء مانتو ام نفوذ کرد تا احساس خنکیه خوشایندی کنم! تایِ شال را از روی گردنم باز کردم ! باد رفت لای گردن و موهایم....

یک آن زمان متوقف شد ! چشمانم را بستم ، دغدغه هایم را سپردم به باد ! به درک ... فقط به درک... شانه هایم از این همه نتوانستن خسته است! پس به درک.... 

برای سی ثانیه خوشبخت بودم! حیف که آن سی ثانیه جنسش کِشی نبود تا بیشتر از اینها کِش بیاید!خوشبختی خیلی لذتبخش است! هیچ سنگینی ای روی شونه هایم حس نمیشد ! جز سنگینیِ دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون...

ساعت ١ ظهر امروز یک کوچه تا خانهء ما


۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۶
آزیتا م.ز
۲۴
آبان ۹۳

هیچوقت گشنه به بازار نرید و اگر رفتید بدانید و آگاه باشید که حتما پول یک غذا در پاچۀ تان خواهد رفت! و اگر نه به دیدِ تفریح به قضیه نگاه کنید و یک غذای خوب و به صرفه را انتخاب کنید و بزنید بر بدن...

گشنه که به بازار بروی همش تجسم یک هات داگ خوشمزه را در سر میپروانی! ذهن آدم خُل است وقتی گشنه هستی مدام دلش آت و آشغال میخواهد ، لطفا به ذهنتان توجه نفرمایید...  :)

راستی اون کتونی ای بود که گفته بودم تو سالن ورزشیِ خراب آباد جاش گذاشته بودم، خوشبختانه همانجا سر جاش بود و دوستم شنبه اول وقت رفت و گرفتش ، فردایش هم داد اتوبوس بیاره تهران... دوشنبه بود که برای گرفتنش باید میرفتم ترمینال جنوب تا از قسمت انبار تحویلش بگیرم...چون این روزها بی کتونی و بی باشگاه روزِ من شب نمیشود... فکر نکنید سفر وقفه ای در رژیم و برنامۀ ورزشی ام انداخته! نخیر !! کم کار که نشدم هیچ ، پرکارترم شدم! خلاصه میگفتم رفتم تا ترمینالِ جنوب، حالا بماند که آنجا برای خودش تگزاسی بود... که جنگی از انبوهِ مزاحمان گذشتم و سه سوته برگشتم سوار مترو شدم... برگشتنی به سرم زد حالا که تا این پایین مایینا اومدم یه سر برم بازار تهران... خلاصه کتونی به دست از ایستگاه 15 خرداد اومدم بالا...

گفته بودم هیچوقت گشنه به بازار نرید :))) سر ظهر بود و منم حسابی گشنه... تصمیم گرفتم وعدۀ تقلب رو همون روز بخورم! (در رژیم غذایی در هفته یک وعده میتوان هر آنچه دوست داشت خورد تا به متابولیسمِ بدن شُک وارد بشه و بخاطر عادت به رژیم کند نشه)

همیشه اسمی از رستورانهایِ مَشتیه بازار تهران شنیده بودم اما هیچوقت پیش نیومده بود که برم... رستورانهای شلوغی که نه بهتره بگم خیلی شلوغی که غذاهای محبوبشون زود تموم میشه و مردم واسه خوردنِ غذاشون صف میکشن...


همینجا تو صف :)

دم در بیرون بر هم سفارش میگرفتن که اونم خودش واسه خودش محشر کبرایی بود



رستوران مُسلم در خیابان پانزده خرداد یکی از اون رستورانهاست... از همون دم درش واسه تو رفتن صف بود..


۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۲
آزیتا م.ز
۱۹
آبان ۹۳

دیروز یکی از دوستهای دوران دبیرستانم قرار بود بیاد دنبالم که برم خونشون، یه چهارسالی میشد که ندیده بودمش ، خونشون به خونمون خیلی نزدیکه، بعد از ظهری اومد دنبالم تا سوار ماشینش شدم میگه از پرنده که نمیتوسی؟ منم با شور و ذوق داشتم تو ماشین دنبال پرنده میگشتمُ میگفتم کو ؟ کجاست؟ خخخخ بعد یهو دیدم سر شونهء دوستم نشسته !!! اوخی کلی قربون صدقش رفتم اونم زرت اومد رو دست من :) خلاصه که تا آخر شب این شازده پسر از سر و کوله خاله آزی بالا پایین میرفت :) 


ملوس :) اسمش ملوس بود

نخند خخخخ میخند؟ اسمش بود خب :))))



کلا یه سری توش هست که انواع و اقسام خزندگان ، پرندگان ، چرندگان و باقیِ ماجرا با من بسیور ارتباط خوبی برقرار میکنن :)))))






۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۸:۲۶
آزیتا م.ز
۱۶
آبان ۹۳

این پست قرار بود از فرودگاه در بشه که به علتِ ریپ زدن وایفای فرودگاه نشد که بشه 


فرودگاه خراب آباد 

بعدازظهر امروز 



اینجا تهران ، صدای آزی پرنده رو میشنوید


۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۳
آزیتا م.ز
۰۹
آبان ۹۳

باران که میاید قرار است تو بیایی! 

همان قراری که فراموشش کردی و من همیشه سر وقت آمدم



همین امروز همین حوالی


۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۳:۲۴
آزیتا م.ز
۰۳
آبان ۹۳

خیلی بد اخلاقه ... خیلی هم ترسوئه... بی خاصیت ترین موجودیه که من تا حالا دیدم... یه سه سالی هست که گاهی واسه یه هفته ای مهمون من میشه... بیشتر از اونی که دوسش داشته باشم دلم براش میسوزه... تا اندازه ای حرص در بیاره... کلا موجوده کسل کننده و بی مصرفیه... انگار خونوادش فقط از سر وظیفه و عادت نگه داریش میکنن... به نظر میاد کلا منتظر مرگشن... به هر حال که پیش من مهمونه... مهمونم حبیب خداست. منم وظیفمه ازش پذیرایی کنم! :O)

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


این شما و این شایان


۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۵
آزیتا م.ز