حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۴۹ مطلب با موضوع «من، آزیتا» ثبت شده است

۲۰
دی ۹۳

عروسکِ آقای آلوده رو یادتون میاد؟ همون که مثلا نقش منفی بود توی کارتون عروسکیه قطره که واسه صرفه جویی تو مصرفِ آب ساخته بودن ، خیلی سال پیشها... خیلی گشتم تو گوگل عکسش نیافتم! اگه یادتون میاد ، میخواستم بگم اگه بخوان واسش زن بسازن و اسمش رو بذارن خانومه آلوده باید از رویِ من بسازنش!!!!

روانشناسها میگن اینکه یه نفر دیر به دیر حموم بره، نشونۀ افسردگیه! خب در این موضوع که من نشانه هایی از افسردگی با خودم یدک میکشم هیچ شکی نیست ولی در هپلی بودنم  هم شکی نیست! :)))) یه دوستی داشتم دورانِ دبیرستان که منو میگرفت به بادِ انواع و اقسامِ فحشهایِ ناموسی و غیر ناموسی بخاطر اینکه حموم نمیرم! اما نه بخاطر اینکه کثیف بودم و احیانا اون از بویِ من در رنج بود ! نخــــــــــــــــــیر !! بخاطر اینکه به من میگفت کصـــــــــــــــــــــافد ،خدا در خلقتِ تو خیلی نامردی کرده، 10 روزم که حموم نمیری انگار نه انگار ،کثیف نمیشی ، خخخخخخخ شاید همین عامل منو در حموم رفتن، تنبل کرده، خب خیلی کم پیش میاد حتی عرق کنم ! همین که صورتمو میشورم زود تمیز میشم :)))) شایدم موهای وِزوزی ای که باید واسه شُستنشون کلی دنگ و فنگ رعایت کنم! از شامپو یک ،شامپو دو بگیر تا ماسک مو ، صابون صورت و صابون بدن تا روغن موی بعد از حموم.... خداییش با این همه عملیات انتظار دارید هر روز برم حموم؟ نه واقعا؟  البته ابن حس حموم نرفتن تو زمستون خیلی تشدید میشه..ولی جاهایی که هوا شرجی باشه تند تند میرم حموم هااااااااااااا مثلا مکه (خاطرات یک حاجیۀ خانوم دیوانه 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 )که رفته بودم ، تا روزی سه بارم میشد که دوش میگرفتم، یه بارم تو حموم بودم که شنیدم هم اتاقیم به اون یکی میگه اه خودشو کشت از بس رفت حموم ...حالا فهمیدید اونجوریا هم نیست که من میگم.. خیلی هم وخیم نیست وضعیتم :)

راستی از وقتی هم پام به خوزستان رسید، از اونجایی که اینجا اصلا و ابدا هوا خاک نمیشه و روی هیچجا هم خاک نمیشینه :| بنده مجبورم برای رفعِ زبریِ پا هفته ای یبارم از سنگ پا استفاده بنمایم! تازه ترشم اینکه نه از اون سنگ پاهای جیگول پیگولی ای که الان تو بازار اومده و اصلا هم بدرد نمیخورن از همین قدیمی هاش که حسابی به کفِ پا یه حالِ اساسی میدن :))


میگن سنگ پا قزوین معروفه! راست میگن عایا؟ :)

۲۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۸
آزیتا م.ز
۱۶
دی ۹۳

امروز وبلاگ من تو blog.ir یکساله شد... اما من براش سالگردی نگرفتم و نمیگیرم .. 15 دی پارسال روزی بود که " حرفهای کاملا بی پردۀ آزیتا" رو تبدیل کردن به " حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا" چون اصلا با این قسمتش حال نمیکنم ، واسش سالگرد نمیگیرم اما از اینکه از بلاگفای ملعون به اینجا هجرتِ اجباری کردم خیلی خرسندم :)


3 اردیبهشت 88


از اینکه آدمها و محیط اطرافم منو وادار کردن که بیشتر از اونی که خودم  دلم میخواد ، خودم رو سانسور کنم یک نوع رنج دائمی همیشه همراهمه... من هر روز و هر ثانیه تو گوشۀ پنهانِ ذهنم آزادی رو مزه مزه میکنم، چه بقیه خوششون بیاد چه نه.. قسمتی از روحِ من بسیار عصیانگره و من از اینکه کسی بخواد اون قسمت رو ذره ذره هم که شده از بین ببره اصلا خوشم نمیاد... شبها تو خواب ، لبۀ تیزی در دست، تمامِ تار و پودهایی که منو محدود کردن میدرم... به روزی که خوابهایم در بیداری تعبیر شوند امید بستم... امیدی که انرژیِ ادامه دادنِ من است!


+این پست دیروز نوشته شده بود اما بعلت قطعیه اینترنت تا همین الان انتشار پیدا نکرده بود... اوه وات ده فاک اینترنت......

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۰
آزیتا م.ز
۰۲
دی ۹۳
شب که سرم رو میذارم رو بالش و چشمام رو میبندم، حروف و کلمات بهم حمله میکنن! مغزم میشه یه صفحۀ ارسالِ مطلب جدید که تند و تند سطورش پر میشن از حرفهایی که مدتهاست دلم میخواد اینجا بنویسم ! یه عالمِ حرفهایی که شاید گهگداری یه گوشه ازشون گفتم و اونقد کوچیک بوده که کسی هیچ توجهی نکرده ! اما صبح که میشه، انگار اشعۀ خورشید همۀ جملات رو با خودش پاک میکنه، همه چی محو میشه! بعد به خودم میامُ میگم خب که چی بشه که من از عقاید و اعتقادات و طرز فکرم اینجا بنویسم همون بهتر که پیش خودم بمونن! اما بالاخره یه راهی پیدا میکنم که حرفهام رو جوری بزنم که اونایی که باید بفهمن و اونایی که نباید چیزی ازش سر در نیارن! خلاصه که مدتهاست مورد حملۀ کلماتی هستم که فریاد زدنشون جرم محسوب میشه! کاش میشد خودم رو با کابل به همین کامپیوتر وصل کنم اون وقت بدون مدد گرفتن از کلمات، شما زبانِ دلِ من رو میخوندید و خلاص...


دی ماه 87
بندر گناوه


قسمتِ بزرگی از من حجمِ پُرِ تاریکی است! تاریک نه از فرطِ بد بودن که از فرطِ ناشناخته بودن! تاریکی جزئیات رو در خودش حل میکنه! از تمامِ کلماتِ پیچیده فرار میکنه! ساده میمونه! که از سادگیِ زیاد از گفتنش عاجز میشیم... حرفهای زیادی برای گفتن دارم، اما تاریکی زیاده! خیلی زیـــــــاد!
دیشب موقع خواب با همۀ شما حرف زدم ،در حالی که خدا با ما بود! به مرگ فکر کردم و از فکرهای ترسناکه خیلیها خنده ام گرفت.. به مرگ فکر کردم که چه دور و در عین حال نزدیک است... خدا را در گریه هامون جستجو نکنیم که خدا در خنده های ما جلوه گری میکنه! میدونید باز من موندم و یه کوه حرف و یه عالمه تاریکی...
۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۲
آزیتا م.ز
۰۱
دی ۹۳
اینکه من از دو روز پیش دچار یکی از انواع ویروسهای چِغِر (چقر) و بَد بدنِ سرماخوردگی شدم و دارم باهاش حسابی دست و پنجه نرم میکنم و امروز رفتم سراغ ترخینه هام و یه آش ترخینه به افتخار این ویروسِ سمج بار گذاشتم تا روشو کم کنه و بره و مدام در حالِ سر کشیدنِ دمنوشهای مختلفم ، هیچ ربطی به این ماجرایی که از صبح یادم افتاده و میخوام براتون تعریف کنم نداره :)


آش ترخینه خوشمزه بزن :)

۳۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۴
آزیتا م.ز
۱۸
آذر ۹۳

هیچوقت چیزی رو که حس خوبی نسبت بهش ندارید ، نخورید!! حتی اگه یکی از گرانبهاترین غذاهای دنیا باشه. نمیدونم شاید این خیلی احمقانه بنظر بیاد... یا شاید شما اصلا از اینکارها نمیکنید... اما من چند باری برام پیش اومده که صرفا بخاطر اینکه خوراکی ای در دسترسم بوده و مثلا جز لیستِ خوراکیهای مورد علاقۀ من هم بوده ولی تو اون لحظه حس خوبی بهش نداشتم اما به هر دلیلی خوردمش... و اتفاقا بعدش هیچ حالِ خوبی بهم دست نداده...شاید این قضیه از شکمو بودنِ من نشأت میگیره، اما هر چی هست اخلاق بسیار بسیار ناپسندیه و من باید به همین زودیها ترکش کنم :|

حالا همۀ اینا رو گفتم که بگم دیروز که بابام با یه سطل کله پاچه اومد خونه ، نه تنها خوشحال نشدم که خیلی هم ضد حال خوردم ( خب مطمئنا کله پاچه جز لیست غذاهای هوسیه من قرار میگیره) بعد بهش گفتم ، پدر گرامی من تازه بیرون رویم خوب شده واسه چی رفتی اینو گرفتی؟ نگو ایشون، خودشون هوسِ کله پاچه کرده بوده و تنهایی رفتن نوش جان کردن، اون وقت گفتن یه حالی هم به منو داداشم بدن و برای ما هم آوردن... خلاصه که اصرار داشت من همون شام ازش بخورم اما من زیر بار این یکی نرفتم... گفتم باشه فردا صبح گرم میکنیم ، میخوریم. اما از قضا صبحم که شد هیچگونه میلی به خوردنش نداشتم :/ و اما درست در همین موقع بود که همون رفتارِ ناپسند از من سر زد و با اینکه نه میل داشتم و نه حسی خوبی بهش داشتم ، نشستم همراهِ برادرم کله پاچه خوردم :||| درست از لحظۀ خوردنش یه حالِ بدی شدم ، بعد واسه اولین بار این غذا کاملا به نظرم چِندش میومد.. بعد  به برادرم گفتم واقعا وقتی هوس کله پاچه دارم ، اصلا بد به نظرم نمیاد اما امروز هیچ از قیافه و طعم و بوش خوشم نمیاد... یه مدتیه احساس میکنم اصلا دارم وِجِتِریَن (گیاهخوار) میشم! حالا نیاید بگید باز از کلمات بیگانه استفاده کردی و اله و بِله ها!! 4 تا کلمۀ انگلیسی رو بر من ببخشایید لطفا :) ها داشتم میگفتم جدیدا کلا میلم بیشتر به غذاهای سبزیجاتی میبره و مثل قدیم از خوردنِ کباب لذت نمیبرم.. خلاصه که همین روزهاست که آزی، کم کم وِجی شود! :)

از نیم ساعت بعد از خوردنِ اون صبحانۀ نطلبیده، همچین به قول خارجیا DOWN شدم...به قول خودمونیا سست و بی حال شدم که نگو و نپرس... بعدم رفتم تو هوای بسیـــــــــــــــــار تمیز و نظیف تهران و حالم همچین خیلی بدتر شد... تا عصر همینطوری سنگین و داغون بودم... تنها جمله ای که تونست منو به طرف کافه لمیز بکشه همون جمله ایه که بزرگ رو دیوارشون نوشته بود وروی لیوانش هم نوشته  ... آخرین تلاشم برای اینکه احساس بهتری پیدا کنم خوردن یدونه قهوه لاته بود..



اما این جمله با اون قهوۀ داغ  هم حالم رو بهتر نکرد که نکرد... تا همین الانش نه اصلا احساسِ گشنگی میکنم و  نه با خوردن نبات، چای نعناع و حتی قرص زنجبیل این حالت تهوعِ که به حالتِ تحمل تبدیل شده هم دست از سرم برنداشته... هیچی دیگه پشتِ دستمُ داغ کردم روش نوشتم، هر چیز نطلبیده ، مراد نیست... آزی جـــــــــــــــــــان ، نخــــــــــــــــــور... نخــــــــــــــور.. کارد رو واسه اینجور مواقع ساختن...بزن به اون شکم.. نخـــــــــــور :|


۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۴۹
آزیتا م.ز
۱۵
آذر ۹۳

٥ روزه از خونه بیرون نرفتم ، این یعنی ٥ روزه که آدم ندیدم، یکی از سرگرمیهای من نگاه کردن به آدمهاست، بچه که بودم هم این کارو میکردم با این تفاوت که تو خیالم واسه هر کدومشونم یه زندگی تجسم میکردم ، اما الان فرق کرده، الان مصرانه باور دارم که ظاهر آدم هیچ ربطی به زندگیشون نداره، همونطوری که کسی نمیتونه از روی ظاهر من  حتی یه درصد از زندگیه منو حدس بزنه منم نخواهم تونست از روی ظاهر بقیه این کار رو بکنم! اما هنوزم تو ذهنم با آدمها بازیِ ذهنی دارم، نگاشون میکنم و سعی میکنم حدس بزنم شخصیتشون چجوریه؟ یا الان خوشحالن ، ناراحتن و یا احتمال داره به چه چیزهایی فک کنن، اینایی که دارم میگم با دیدنِ هر آدمی شاید مثلِ یه فِلَش از ذهنم بگذره و نه اینکه من بشینم و با جزئیات بهشون فکر کنم، اما سالها نگاه کردن به آدمها منو به این نتیجه رسونده که آدمها اونقدرهایی که خودشون فکر میکنن و یا اینکه میخوان پیچیده نیستن، رفتار همشون از چند تا الگو پیروی میکنه و میشه هر کدومشون رو تو یه دسته ای قرار داد ! تعداد آدمهایی که من میتونم راحت باهاشون ارتباط برقرار کنم خیلی زیاده، من بخاطر رفتار انعطاف پذیرم با قشر پر جمعیتی از آدمها میتونم ارتباط خوبی برقرار کنم، این موضوع رو میشه با نگاه کردن به دوستانِ صمیمیم متوجه شد، اونا هر کدومشون واسه خودشون یه سازی میزنن!البته یه تعداد بسیار بسیار اندک هستن که هیچ رقمه من باهاشون جوش نمیخورم و البته چون بسیار اندک هستن ، توی آمار ، میشه بعنوان دادهء پرت حسابشون کرد و نادیده گرفتشون :))



دو ، سه هفته پیش 

فرهنگسرای نیاوران


 دکتر طب سنتی ای که پیشش میرفتم یبار بهم گفت تو معتدل الطبعی درست مثل خاکشیر، یجا میتونی قابض باشی یجا میتونی مسهل :))) نمیدونم این صفت خوبیه یا نه! اما این صفت میتونه به آدم احساسِ تنهاییِ بیشتری بده،بعله درست بر خلافه چیزی که به نظر میاد، چون بعد از یه مدتی دور و برِ خودت رو نگاه میکنی و میبینی تو با هزار و یک مدل آدم ، دوست و رفیقی ولی در نهایت خودت تنهایی ، تو همهء اون گروهها و طبقه بندیها تو رو راه میدن اما در نهایت تو به هیچکدوم تعلق نداری، تو میمونی یه مُشت اخلاق و عقاید و باورهای مختص به خودت و یه طبع خاکشیر گونه... 
٥ روزه از خونه بیرون نرفتم ، ٥ روزه که فقط مسیر رختخواب ، دسشویی رو طی کردم، الان انتظار ندارید که واستون شاهکاره ادبی خلق کنم ؟ :))) از همین خلط مُسهل و قابض و خاکشیر و آدمها خودتون یجوری سر در بیارید بهتره :)))
۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۵۰
آزیتا م.ز
۰۶
آبان ۹۳

اگر مرد بودم یک دقیقه هم تحمل نمیکردم، بی درنگ به خِفَتِ کُشنده ای که تحمل میکنم پایان میدادم، محال بود مثل یک جوجهٔ احمق یک رنج طولانی را سالها تحمل کنم! اگر مرد بار آمده بودم، مردانه پای عمر و جوانی ام می ایستادم! بی شک مرگ یه بار، شیون یه بار را انتخاب میکردم... نه این استخوان لای زخم را سالها ادامه دهم! اگر قلبی مردانه داشتم بیشتر دلم برای خودم میسوخت، ترحم و محافظه کاریِ احمقانه را کنار میگذاشتم...

حیف که نه تنها مرد نیستم که قلبی دارم ترسو تر از یک جوجهٔ بی مادر! پُشتی خالیتر از کویر لوت و روح و روانی نازکتر از پوست پیاز! اگر شما بدانید که من چقدر احمق و ترسوام به آنی نمیکشد که حالتان از من بهم بخورد! مرد بودن به داشتن سیبیل و بقیهٔ ملحقات نیست، مرد بودن یه جو مردانگی میخواهد یه جو جَنَم میخواهد که محکم بایستی، سینه ستبر کنی و با چیزی که آزارت میدهد مردانه بجنگی!!! صبر اَیوب داشتن و عمر را فدای عشق و دلسوزی و وابستگیهای بیخود و بی مصرف کردن مردانه که نیست خیلی هم بزدلانه است! 

اگر روزی فرزندی داشته باشم که چشمم آب نمیخورد ، چه پسر باشد چه دختر مرد بارش میارم! اگر پسر بود مردی شود که مثل کوه محکم باشد که یه جماعت بتوانند بهش تکیه کنند نه اینکه مدام در حال جاخالی دادن حتی از مسئولیتهای خودش باشد، اگر هم دختر بود باز هم مــــــــــرد بارش میاورم اصلا بگذار همه بهش بگویند "ننه رستم" ! در این دنیای وحشیِ بی مروت ، کرشمه و نازک دلی و عشق زیاد بدردش نخواهد خورد! همان مرد باشد و بلد باشد برای حق طبیعی اش در این دنیا سینه ستبر کند بهتر از این است که سالها یک قفسِ دردناک را تحمل کند و دم بر نزند! 



آزی وقتی سیبیل گذاشته


اگر مرد بودم سیبیل نمیذاشتم، محکم روی پاهای خودم می ایستادم و از حق خودم دفاع میکردم!!


بقیه حرفام 

احساس آرامش



۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۱
آزیتا م.ز
۰۵
آبان ۹۳

موقع شام خوردن اجبارا در حال تلویزیون دیدن هم بودم ، بعد کانال رو تبلیغات بود! 

- خانم دارین چکار میکنین؟

- مشغول ظرف شستن بودم ( بعد یه کوووووووه طرفهای گُه گرفته تو ظرفشویی)

- خانم از پریل راضی هستین؟

- بعله عااااااالیه با یه قطرش میشه شونصد هزارتا ظرف چرب رو شست از بس که کف میکنه !!!

بعدشم هفتصدتا سکانس دیگه که زنها مشغول ظرف شستن بودن :| 

به سوالی برام پیش اومد !؟ یعنی کلا هیچ آقایی از مایع ظرفشویی استفاده نمیکنه؟ :| هیچ مردی تا حالا تو تاریخ ظرف نشسته؟ کلا نمیدونم اینا تبلیغ مایع ظرفشویی و پودر لباسشوییه یا تبلیغ کلفتیِ زنها :| یهو همهء اینها فرت ریخت تو مخم :||

من همون قدری که عاشق آشپزی ام از ظرف شستن بیزارم :/ جالبیش اینجاست وقتی دارم ظرف میشورم همه غم و غصه ها و بدبختیام یادم میاد! هیچ دلیل منطقی ای واسه این قضیه وجود نداره اما این اتفاق واقعا میفته! بارها اتفاق افتاده من پای سینک ظرفشویی زار زدم مث همین چند روز پیش بعنی جمعهء هفتهء پیش که داشتم ظرفهای صبحانه رو میشستم ، یه گریه اسفناک کردم ! 




۲۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۴
آزیتا م.ز
۲۲
مهر ۹۳

یادتون میاد یه قرن پیش یه مسابقۀ صدا تو وبلاگ آقای بنفش  برگزار شده بود و من توش شرکت کرده بودم ! خب به خاطر همۀ کسانی که منو دوست داشتن و بهم لطف داشتن من تو اون مسابقه اول شدم... به افتخار این اول شدن...نفر سوم این مسابقه که آقای مجید شدن با من مصاحبه ای صوتی داشتن که الان انتشار پیدا کرده....:) این مصاحبه رو میتونید از وبلاگ آقای بنفش یا از همین جا دانلود کنید ...البته اگه حوصله ، وقت و علاقه دارید.... ولی فکر کنم خالی از لطف نباشه :)))




دریافت
حجم: 15.9 مگابایت

۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۵
آزیتا م.ز
۱۵
شهریور ۹۳
چندی است که دارم از یکنواختیِ غذاهایی که میخورم رنج میبرم...میپرسین چرا؟ خب به این دلیل که در منزل خودم سکنا ندارم و در جایی نزد خانواده ای مهمونم...باز میپرسین چرا؟ چون اینجا هوا بسی گرم است و کولر خونۀ من خراب است و من کلا قصد تخلیۀ خانه ام را دارم تا اگر بشود و خدا بخواهد و نرخ تورم اجازه دهد پول اجاره خونه را پس انداز بنمایم، باز میپرسین چرا کولر را تعمیر نکردم؟ پاسخ این پرسش خود را در دلِ جملۀ قبلی بیابید...اگر هم میپرسید من خانۀ چه کسی سکنا گزیدم باید خدمتتون عارض شم که لطفا بیشتر از این سوال نپرسید خخخخ
ها داشتم میگفتم که از یکنواختیِ غذاها در رنجم ،زیرا در این خانه ای که هستم تنوع غذایی از ده مدل یا حتی کمتر، فراتر نمیرود... هر چند وقت یه بار یاد اندرو زیمرن با غذاهای عجیب و غریبش می افتم ، یادتون میاد؟



بعضی وقتها خودم رو دستیارش تصور میکنم ببینم واقعا اگه من بودم کدوم غذاها رو حاضر میشدم که امتحان کنم ، خب در بیشترِ مواقع جواب مثبته احتمالا من حاضر باشم 80% به بالا از غذاهایی که اندرو امتحان میکرد ، امتحان کنم ،یه بار خوردنِ هر چیزی که آدم رو نمیکُشه خخخخ

دوبی که بودم واسه اولین بار کالاماری از نزدیک دیدم ، البته میگن تو جنوب ایران هم یافت میشه که من تا حالا تو بازار اینجا ندیدمش، شاید تو بندرعباس باشه... میگن تمیز کردن و آماده به طبخ کردنش کمی سخته...به خاطر مرکبی که تو بدنش هست :)

17 تیر 93
دوبی

ولی تو خیلی از رستورانها و فست فودهای اونجا سِرو میشد...خب من قبل از اینکه برم با خودم عهد کرده بودم حتما یه بارم که شده تو اون چند روز یه غذایی که تا حالا نخوردم امتحان کنم...و البته به عهدم وفا کردم و یکی نه بلکه چند تا از غذاهایی که تا حالا نخورده بودم امتحان کردم :))) از فیلۀ سالمونِ خام و خرچنگِ دودی شده بگیر تا چند نوع پنیرِ مختلف که تا حالا نخورده بودم و همین کالاماری...اتفاقا همۀ پنیرهایی که امتحان کردم بدم اومد خخخ ولی بقیه رو دوست داشتم :)
۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۵
آزیتا م.ز