فردا موقع رفتن که شد ،سحر جا زد! انگار ترسیده باشه،هی میگفت بیخیال نریم!یارو یه ریگی به کفشش هست! هر کار کردم با من نیومد! منم تنها پا شدم راه افتادم! رسیدم،رسیدم فروشگاه! شاگردش تا منو دید گفت که میتونم برم تو دفتر!در زدم و وارد اتاق شدم! تیپش کامل عوض شده بود ،یحتمل به خاطر من که از دشداشه بدم میومد! تیپ اسپرت زده بود....اصن شده بود مثل بازیگرای هالیوودی! اصن با اون تیپ ننه بزرگیم جلوش احساس حقارت میکردم! وقتی خندید و دندونهای خوشگلشو نشون داد،تازه یادم افتاد که سلام نکردم! بهم گفت سلام العلیکم،سلام کردم !گفت دیشب منتظر بودم زنگ بزنی!چرا شام و از دست دادی؟! گفتم اگه رئیس کاروان بفهمه که قرنطینه میشم! وقتی بلند بلند میخندید دلم یه جوری میشد! اصلا از خودم تعجب میکردم که چطوری دارم میسُرَم ینی! با شیطنت کامل پرسید حالا که دشداشه نپوشیدم یه ذره دوسم داری؟!:) باورم نمیشد یه مرد سعودی اینجوری دلبری کنه;) گفتم که آره یه ذره شاید!
واسم قهوه آورد بعدشم یه پاکت Nike آورد داد دستم! توشو نیگا کردم دیدم یه کوله پشتی با بسته بندیه آک توشه درش آوردم گفتم این که اون نیست اون بو میــــــداد!;) گفت این بهتره! کنارش دمپایی لا انگشتی هم بود ،گفتم اینو که دیگه اصلا راه نداره بخرم،گفت کی گفته باید بخریشون فقط باید قبولشون کنی! گفتم به چه مناسبت ؟ گفت ما به کسی که دوست داشته باشیم کادو زیاد میدیم!
کامل ابتکار عملم رو از دست داده بودم عین ماست نشسته بودم رو مبل!بعد از چند دقیقه سکوت و چند تا لبخند رد و بدل کردن گفت میخواستم بهتون بگم من تا الان ازدواج نکردم و جزء معدود مردهای بیست و نه ساله ای هستم که هنوز مجردم! فکر نکنید که موقعیت نبوده من گرین کارت آمریکا هم دارم و هر سال چند ماهی اونجا هستم، دیگه کلی از خودش و خانواده اشو موقعیتشو ،همه چیزش گفت! من که کف کرده بودم،انگار رفتم تو یه رُمان تخیلی فرود اومدم! بعدش گفت نظر من چیه؟
منم گفتم من یه دختر ایرانی ام با کلی باورهایی که با عقاید شما فرق داره، گفتم که بر خلاف ظاهری که الان میبینه و مکانی که اومدم اصلا آدم مذهبی ای نیستم،بهش گفتم با خیلی از قسمتهای اسلام و قوانین شما مردم عربستان مشکل اساسی دارم!گفتم که دختر زیاد سر به راهی نیستم همیشه دنبال دردسر بودم و همرنگ جماعت نبودم، گفتم که با محدودیت هایی که زنهای شما دارند اساسی مشکل دارم از حجابش گرفته تا حق رأی و رانندگی و ....و..... حالا بماند که گفتن این حرفها به انگلیسی حکم اعمال شاقّه رو واسم داشت ولی گفتم!
گوش داد،با لبخندم گوش داد! حرفهام که تموم شد! پرسید چند روز دیگه مکه هستم ؟گفتم 4 روز! ازم خواست به پدر مادرم اطلاع بدم تا ردیف کنه من چند روز بیشتر اینجا بمونم باهم بیشتر آشنا شیم!گفتم با این اوصافی که من گفتم هنوزم میخواد سر پیشنهادش بمونه!؟ گفت آره چرا که نه! گفت اگه از دخترهای سر به راه خوشش میومد که هم وطنهای خودش فراوونن! گفتم دخترهای آمریکایی چی؟ گفت که یه زن شرقیه یاغی میخواد! گفت که از بچگی دوست داشته یه زن ایرانی داشته باشه! گفتم اما زندگی با محدودیتهای اینجا حتی تو مخیله من نمیگنجه! همین الانش بعد ده روز دارم دیوونه میشم حتی همین الان که در سفرم! بهم گفت اگه ما باهم باشیم مواقعی که خارج از عربستان هستیم به حجاب اهمیتی نمیده اما اینجا خودم بهتر میدونم که نمیشه! گفت اگه بمونم ، ترتیب میده خانوادم بیان اینجا تا چند روز دیگه اصلا تو هتل خودش اقامت کنند تا من تصمیم قطعی رو بگیرم! مثل دیوونه ها هاج و واج بودم !از طرفی فکر میکردم یه شوخی بزرگه! از طرفی میدیدم که اون خیلی مصمم این حرفها رو میزنه!
بهش گفتم تو که اصلا منو نمیشناسی چرا من؟ تا الان به چند نفر این حرفهارو زدی؟! کمی دلخور شد، برای اولین بار لبخندش محو شد.....چند لحظه سکوت کرد، بعد گفت اینو بدون برعکس شما ایرانیها ما زیاد دروغ نمیگیم و من اصلا دروغ نمیگم! از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم!!!!!ازش پرسیدم خوب، نظرش راجع به حق چند همسری تو اسلام چیه؟ یه فکری کرد انگار میخواست واقعیتِ باورش رو مزه مزه کنه و یه طوری بیانش کنه که به کام من زیاد تلخ نیاد، گفت که از نظر اون عشق در لحظه میاد و تا وقتی هم که ساکن دلی باشه ،عشق دیگه ای مهمون نمیشه ،اما گاهی عشق ،میشه دوست داشتن ،عادت ، وابستگی ، اون موقع است که عشقِ دیگه ای میتونه مهمون بشه اما دوست داشتن و وابستگی و تعهد به فرد قبلی محفوظ خواهد بود و لزوما عشق نباید تعویض بشه اما اگرم این اتفاق بیفته دیگه افتاده! یه کم نیگا نیگا کردم گفتم حرف حسابتو بگو چرا سخن پرانی میکنی؟! گفت ما اگر ازدواج کنیم من دوستت خواهم داشت اما این دروغ بزرگیه که بگم امکان نداره هرگز دیگه به فکر ازدواج با کسی دیگه نیفتم!اما اگر این اتفاق هم بیفته تو همیشه بانوی اول قلبم خواهی موند!
حقیقت تلخی بود که شیرین بیانش کرد و صداقت مهمترین جلوه اش بود....از من که پنهون نیست از شما چه پنهونه ،که همه ما میدونیم که تو بیشتر رابطه ها این اتفاقها میفته و دو طرف گاهی کسان دیگه ای رو مهمون دلشون میکنن اما همیشه زیر پردهٔ انکار و پنهانکاری....
تفکراتش ، طرز رفتارش،منش و حرفهاش واقعا برام جالب بود اما هنوز فکر میکردم که یه شوخی بزرگه! تا روز رفتنم سه بار دیگه دیدمش، یه روزم بالاخره با 1000 ترس و استرس پیچوندم وسوار شِورولِتِ خوشکلش شدم و باهاش رفتم رستوران، تو رستوران بهم یه گردنبند طلا کادو داد گفت حتی اگر جوابم منفی باشه دوست داره که اینو یادگاری ازش داشته باشم! روز آخر بهم گفت حتی میتونم برم ایران فکر و مشورت کنم زنگ بزنم جواب بدمو حاضرِ بیاد ایران برای خواستگاری، اما گفت قول بدم اگر جوابم نع بود هم زنگ بزنم و بگم و این پرونده رو ببندم و نذارم باز بمونه تا باعث آزارش بشه!
اون سه چهار روز آخر،اصلا حال عجیبی داشتم، هی با خدا حرف میزدم !شاید بگه حکمت این اتفاقاتش چی بوده اما هنوز که هنوزه هم نفهمیدم!
برگشتم ایران، پاهام که رسید رو زمینِ اینجا ،انگار باورم شد که دیوونه شده بودم شایدم مَسخ شده بودم،اصلا معلوم نبود چه مرگم شده بود!!بعد از یه هفته که یکم عقلم سر جاش اومده بود و از اون فضای تخیلی خارج شدم بدون اینکه این ماجرا رو به کسی بگم ، بهش زنگ زدم و گفتم که فکرهامو کردم !با اینکه خیلی ازش خوشم اومده اما من نمیتونم اینکارو انجام بدم،شاید اونقدر شجاعت نداشتم، شاید تو اون ماجرا رویِ منِ بچه پُر رو هم کم شده بود!!!!اون بازی تُخمی ،تخیلی تر از این حرفها بود که منه دیوونه هم بتونم انجامش بدم! وقتی بهش گفتم نه ،گفت که فکرشو میکرده اما ازم ممنونه که واسه چند روزم که شده ضربان قلبشو تند کردم تا مزهٔ دوست داشتن یه نفرو بفهمه گفت زنهای زیادی بودن که دوسش داشتن اما کسی نبوده که اون دوسش داشته باشه....
اون کوله پشتی رو که بعد از سه سال، داداشم مادرشو آورد جلوی چشمش و به زباله دان تاریخ پیوست!!!!! دمپایی ها هم که یه دوست با معرفت از ما بلند کرد، گردنبند طلا هم که واسه یه کار فوری،فورتی فروخته شد..... الان وقتی کارتشو میبینم باورم میشه که شاید یه رویا بوده وقت خوش سحـــــــــــــــر!
پایان