ما عازم عربستان شدیم ، همراه با کلی لباسهای بسیار خنکی که مامانمان با دقت و وسواس خاصی همه را تهیه کرده بود ! لباسهای احرامی که مامانم خودش با جنس خنک و نازک دوخته بود ، چون جنس آماده یشان را پسند نکرده بود و میگفت کلفت و پلاستیکی بودند!،و یه کیسه خاکشیر برای جلوگیری از گرما زدگی!!! ما چادر به سر عازم عربستان شدیم!وقتی هواپیما به مقصد جده در پرواز بود دختری کنار دستم نشسته بود که تند تند در دفترچه یادداشتی،مینوشت!!!گفتم چه مینویسی؟ گفت سفرنامه!!!!دیدم ما هنوز پایمان به عربستان نرسیده نصف دفترچه اش پر شده است!!!!!بدانید و آگاه باشیدو هِی نیایید بگویید من در خاطراتم آب بسته ام!!;)
به جده که رسیدیم باید سوار اتوبوس میشدیم و پنج،شش ساعتی میرفتیم تا به مدینه برسیم! مسئول کاروانمان هم ،نامردی نکرد و تا خود مدینه شش ساعت در اتوبوس با صدای بلند نوار قرآن گذاشت!!!به خیالش اینطوری ما خیلی هدایت میشدیم و خیلی خوشبینانه در حالتی که میگرنمان بر اثر صدای بلند در زمان طولانی به صورت خـــــــــــــــــیلی معنوی شدیدا عود کرده بود وارد مدینه شدیم!!!به هتل مورد نظر که نامش یادم رفته اما الحق و الانصاف هتل خوبی بود،دخول کردیم!
من با دو نفر دیگه هم اتاق بودم! خدیجه که از آن دخترهای خوب و مومنی بود که یکی از آرزوهایش آمدن به حج بود و خودش اصلا چادری بود و مرجع تقلیدش آیت الله بهجت! سحر هم که هم دانشگاهی خودم بود و وقتی در مسیر، تو اتوبوس بودیم به من گفته بود که تاحالا نماز نخونده است و میترسد وسطش توپوق بزند و از من پرسیده بود که من نماز را خوب بلدم تا او بخواند و من غلطهایش را چک کنم!اما خوب، انصافا بد نبود فقط یک ایراد کوچک داشت در سلام آخِر نماز! خوب سحر آمده بود که در این دو هفته تمام نمازهای نخوانده عمرش را جبران کند و تا میتواند ثواب واجب و مستحبی جمع کند تا بلکم کلی ثواب ذخیره سازی کند که اصلا خودش را تا آخرِ عمر بیمه کند!!!!
و من! منی که دست خدایم را گرفته بودم و با هم به عربستان رفته بودیم!از خدایم خواسته بودم که تا آخرش پیشم بماند!!!! به من الهام کند که چه چیز بهتر است ! دستم را بگیرد و جاهای دیدنی را به من نشان دهد! مثل همیشه!!!مثل همه سفرهای قبلی که خودش را خوب در دل آدمها و مناظر و اتفاقهای ناخواستهٔ زیبا نشون داده بود، باز هم نشانم دهد!!!! میدانید من مثل سحر نرفته بودم آنجا که گناهانم را پاک کنم چون باور نداشتم خواندن چند رکعت نمازِ زوری در مکانی خاص، میتواند اشتباهات گذشته مارا که هیچ تضمینی هم نداده ایم که دیگر تکرارش نکنیم، پاک کند! و میدانید من مثل خدیجه نیامده بودم که مو به مو از روی رساله بخوانم و اجرا کنم تا مبادا عمل مستحبی ای جا نماند!!!! من آمده بودم آنجا تا شاید کمی ،فقط کمی خودم و شاید از آن کمتر خدایم را بیشتر بشناسم!!!! خدایی که من را دوست داشت با تمام بدیها و خوبیهایی که داشتم و من دست گرمش را روی شانه هایم همیشه احساس میکردم!!!حتی موقعی که بنده هایش به من میگفتن تو آزیِ بدی هستی خدا دوستانه دستش را روی شانه من انداخته بود و به من میگفت تو تلفیقی از صفتهای متناقض هستی چون بنده های من قسمتی از روح مرا دارند مثل من که میتوانم در اوج رحمان و رحیم بودن، جبار و قهار باشم!!!!!خداوند همه چیزش در عین تعادل در اوج است!!!!مثل یک خاکستری پر رنگ!!!!فقط ما انسانها هستیم که میخواهیم یا سیاه باشیم یا سفید!!!! دستمان یک قلمو گرفتیم و اصرار داریم به همه چیز و همه کَس یا سفید بزنیم یا سیاهشان کنیم!
ادامه دارد...