خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 9
+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان 1392 ساعت 14:46 شماره پست: 181
از آنجا که در مدینه سوغاتی درخور اهمیتی برای خاصترین فرد زندگیم نخریده بودم،قصد داشتم در مکه این مهم را به انجام برسانم!اصلا فکرتان را منحرف نکنید،خاصترین فرد زندگی در تمام عمرم تا امروز یه نفر بوده اونم داداشمه!بعله داداشم! دلم میخواست چیزی برایش بخرم که هم خیلی مورد استفاده اش باشد هم دوست داشتنی!! یه روز با سحر داشتیم در یکی از پاساژها میگشتیم که یک فروشگاه خیلی بزرگ بِرندِ NIKE را دیدیم!یک کوله پشتی قرمز و مشکی پشت ویترینش بود که من خیلی ازش خوشم آمده بود برای برادرم! خوب از آنجایی که پول زیادی همراه نداشتم سعی کرده بودم تا اینجای سفرم از حراجیها خرید کنم و کیفیت هم اصلا فدای کمیت نکنم! امیدی نداشتم که بتوانم آن کوله پشتی را با قیمت مناسب از فروشگاه نایک که حراجم نزده بود بخرم!به هر حال وارد شدیم و من از فروشنده خواستم که کوله پشتی را بدهد دستم! براندازش کردم خیلی خوب بود فروشنده هم داشت آپشنهایش را توضیح میداد و سر آخر هم قیمتش را گفت که الان دقیق یادم نمیاید اما حدود 250 هزار تومن بود! در همان حالی که مشغول بررسی اش بودم احساس میکردم که کیفِ یه بویی میده!چند بار به فروشنده و سحر گفتم اما هیچکدومشون احساسش نمیکردند اما هرچه بیشتر میگذشت میفهمیدم که بوی خیلی بدی میده!!!متاسفانه یا خوشبختانه هم از آن مدل همان یکی مونده بود! سر آخر گفتم با این بوی گندی که میدهد اینقدر نمی ارزد اگر یک تخفیف تُپُل میدهید ببرم! فروشنده مستاصل شده بود و به من گفت صبر کنم تا برود صاحب اصلی فروشگاه را صدا کند تا ببینیم او چه میگوید!
وقتی که یه مرد جوان خیلی خوش هیکل با قد بلند و شانه های پهن و خوش فرم و با آن قیافه ای که فقط فکر میکردم در شمایلهای امامها میکشند تا بگویند امامها همه علاوه بر سیرت زیبا ،صورت زیبا هم داشته اند از اتاق کنار فروشگاه با یک لبخند ملیح و دشداشه سفید آمد بیرون باورم نمیشد که اون از توی فیلمی یا تابلویی بیرون نیامده و صاحب این فروشگاه است! وقتی داشت به سمتم میومد ،احساس میکردم داره با اون چشمهاش که انگار مژه هاشو دونه دونه فِرِ شیش ماهه زده باشن ،منو با اون تیپ مادربزرگیم میخوره!!!!
وقتی جلوتر آمد با لبخندی پرسید که انگلیسی بلدم و منم گفتم آره!بعدش شروع کرد خیلی قشـــــــــــــنگ انگلیسی صحبت کردن!بهش گفتم که که کیف بو میده اونم کیفو گرفت دستش !بعدش خندید!من گفتم ینی قبول نداری که بو میده؟! بعد بلندتر خندید به عربی گفت که من درست مثل سگ عجب شامه تیزی دارم!منم انگیلیسی بهش گفتم که من کمی عربی میفهمم پس متاسفانه فهمیدم که چی گفتی اما بعدش خندیدم چون خودم به حقیقت سگی بودنِ شامم آگاه بودم!!!
خلاصه گفت که درست فهمیدم، کیف، موقع تخلیه بار جایی افتاده که کثیف شده و بو گرفته و چون نمیخواستن که از حالت آک در بیاد نشستنش اما چند روز گذاشتنش تو آفتاب اما حالا که من با دماغ سگیم بوش رو فهمیدم میتونم به یک پنجم قیمت واقعیش بخرمش!!!خوب معامله خوبی بود چون با یه شستشو مسئله حل میشد تازه اگر برای دیگران به جزء من مسئله حساب میشد! ریالهای سعودیم تموم شده بود و یورو همراه داشتم اما محمد اعظم،همان پسر خوش قیافه ای که با اینکه عرب بود،دوست داشتنی به نظر میرسید گفت که شاگردش میرود صرافی با قیمت مناسبتر چنج میکند و من کمی بروم در اتاقش بشینم!من و سحر رفتیم و در دفترش نشستیم!
از یخچالش برایمان بِبسی آورد!اما من گفتم که من نوشیدنی گازدار نمیخورم!اونم خندید و گفت اگه میخوام برام قهوه بیاره اما من گفتم که میل ندارم،تو دفترش بخور عربی اعلایی روشن بود که اصن انگار آدمو مست میکرد!!! همش میخندید و اون دندنهای خوشگلشو به نمایش میذاشت اصن باورم نمیشد که طبیعی باشن از بس تو این مدت مردهای دندون خرابو بی دندون اونجا دیده بودم!از اونجایی که با سحر فارسی حرف میزدم ،ییهو وسط حرفمون پرید و به فارسی گفت:من کمی فارسی بلدم و پرسید من اهل کجایم و با سحر چه نسبتی دارم؟منم گفتم که تهران و سحرم دوستمه! ازم پرسید که نظرم راجع به مردهای عرب چیه؟ منم گفتم من که با اخلاقشون جزء چیزهایی که شنیدم آشناییِ نزدیکی ندارم و در ظاهر هم از لباس سنتی مردهاشون(دشداشه) خیلی بدم میاد!!خندیدم! اونم خندید! گفت حتی از اینی که من تنمه!؟ یه قیمتی براش گفت که اون موقع حدود سه میلیون میشد!!!!!!! منم بدون اینکه شک کنم با خنده گفتم حتی از این:) گاهی زیر لب عربی بلغور میکرد ،اما معلوم بود از عصبانیت نیست! پرسید چند سالمه!!؟!و مجردم یا نه؟ منم برای اولین بار جواب این سوالهارو عین آدم دادم!!! اونم گفت: که 29 سالشه و اسمش محمد اعظم!!!!به جز این مغازه یه هتلم داره!!!! سحر که کلا کف کرده بود،منم دروغ چرا هیجانزده بودم اما تمام تلاشم را میکردم کهچیزی به روی خودم نیاورم! گفتم اگه میشه یه چرخی تو فروشگاه بخوریم تا شاگردش میاد! گفت باشه و پا شد با ما راه افتاد! یه دمپایی ابری صورتی گُل گُلی لا انگشتی بود که بدجوری چشممو گرفت!برش داشتم ،اونم که اصلا لبخند از چهرش حذف نمیشد! گفتم چنده گفت 300 ریال! که میشد 75 هزار تومنه ما!!!! گذاشتمش سر جاش و گفتم خیلی قشنگه! برش داشت و اصرار میکرد که من پرو کنمش من گفتم نمیخام ،اما اصرار کرد،منم یه لنگشو پا کردم! دوباره گفتم که خیلی قشنگه ،اونم گفت ولی پای شما که رفت داخلش قشنگ تر شد!!دلم نمیخواست طوری رفتار کنم که پر رو بشه اما اصلا دست خودم نبود!دروغ چرا؟ خودمم بدم نمیومد!;)
همین موقعها بود که شاگردش برگشت!! من پول کیفو دادم بهش!! چند لحظه ای پول رو جلوش گرفته بودم اما اون برای گرفتنش معطل کرده بود! بعد گفت: اگه امروز کیفو بزارم مغازه و فرداش بیام که بگیرمش میتونه تخفیف بیشتری بده! منم تعجب کرده بودم! سحرم که خرکِیف تر از من شده بود میگفت قبول کن ما که راحت میتونیم دوباره بیایم اینجا! اما من واقعا نمیتونستم دلیلی واسه اینکارش پیدا کنم!از طرفی هم از بس مارو از عربها ترسونده بودن که فکرهای عجیب غریب هم تو کلم میومد!!!اما دل و به دریا زدمو گفتم باشه فردا میام! کارتشو داد بهم گفت که اگه دوس داشتم بهش زنگ بزنم!وقتی داشتیم از مغازه خارج میشدیم با خنده گفت یه رستوران خوب میشناسه که شامهای خوبی میده....نمیتونم انکار کنم که بعد از اون همه کارتی که گرفته بودم،اینبار تهِ دلِ خودمم قلقلک میومد واسه اینکه یه بار دیگه برگردمو این مرد خوش خنده ای که از توی تابلوی نقاشی بیرون اومده بود ببینم!
ادامه دارد....