حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۶
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 8
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1392 ساعت 0:37 شماره پست: 180

نزدیکهای کعبه که رسیده بودیم،گفتند چشمهایتان را ببندید!!!! و آرام آرام نزدیک شوید!!!!تا جایی که ما بگوییم چشمهایتان باز کنید. از آنجایی که راه رفتن در آن ازدحام ،با چشمان بسته ،از نظر من مضحک می بود!من یکی که، درست حسابی چشمهایم را نبستم! 

خوب چشممان به کعبه افتاد،خیلی ها ناله زدن،ضجه شوق در کردن، اشک و زاری و هیجان دو چندان فوران کردند!!!!بعد هم که به سجده افتادند. شاید در آن لحظه خودِ خدا هم میدیدند ،اونقد هیجان زده نمیشدند! خوب به هر حال ،باورها و احوال هر کسی قابل احترام است! منم شاید دچار نوعی هیجان شده بودم!اما دقیقا از جنسش با خبر نبودم! قدمت روحی که در آنجا جریان داشت برایم جالب بود!!! بنایی که مطمئن بودم خانهٔ خدا نبود اما جایی بود که سالیان متمادی سیل عظیم انرژی های سیال را به سمت خود جمع میکرد!! درسته من فکر میکردم که چقـــــــــــــــدر انرژی مثبت در اطراف این مکان جاری است.با تمام سلولهای بدنم احساس میکردم ،تمام دعاها،تمام نیایش و عبادتها و تمام هیجانات قلبی افراد است، که آنجا را یک مکان خاص کرده بود!

وارد مسیر طواف شدیم،هفت دور به حرف، کوتاه به نظر میامد اما در عمل خیـــــــلی طولانی شد!!جمعیتِ زیاد مانع حرکت راحت و سریع بودند و خستگی جسمانی من قوز بالا قوز شده بود! بعد از اتمام دور هفتم رفتیم و در مسیر صفا تا مروه قرار گرفتیم!الحق که مسیر واقعا طولانی و خسته کننده بود و اما آزار دهنده ترین قسمتش این بود که زمانی که از مروه دور میزدیم به سمت صفا باید از روی تپه اصلی میگذشتیم و مروه جایی بود که افراد پس از طی هفت دورشان ،تقصیر انجام میدادند ینی قسمتی از مو و ناخن خود را میچیدند و متــــــــاسفانه همانجا هم، زمین می ریختند!!!شاید هر کسی فکر میکرد مقدار خیلی ناچیزی مو را ریخته اما تجمع آن همه خرده مو رویِ آن تپه و گذر ما از آنجا باعث شد که من جورابی که به پا داشتم را در هتل ،از فرط اینکه تمام منافذش را خرده مو برداشته بود با اکراه تمام ، راهی سطل آشغال کنم!

بعد از هفت بار طی مسیر صفا تا مروه و برعکس ،نوبت طواف نساء رسید! اونقد هوا شرجی و خفه بود که احساس میکردم پوست بدنم در حال کنده شدن است!یادم میاید که من حدود نیم ساعتی از خدیجه و سحر زودتر به هتل رسیدم و با کله رفتم داخل حمام ،زیر آب یخ!!!از فردایش هم خاکشیر را بستم به شکمم!!!

شرجی هوا امانم را بریده بود،اصلا طاقت نداشتم چادر ملی را تن کنم. احساس میکردم مرگ خودم رو حکما رقم خواهم زد. این شد که دست به عملِ انتحاری کشف حجاب زدم! ظهر فردا وقتی قرار بود همه در لابی هتل جمع شویم تا راهی تور مکه گردی شویم!!!من شلوار گشاد نخی نخودی رنگم همراه با مانتوی سفید و بلند احرامم را پوشیدم و روسری سفیدِ نخیِ بزرگی هم که داشتم با دقت سر کردم و زیر چانه ام کلیپس زدم!!!روسری ام را دقیقا مثل مادر بزرگم بستم! خوب جلوی آینه که ایستادم دیدم حجابم واقعا کامل است منتها چادری در کار نیست!! حتی دیگر از جذابیت چادر هم خبری نبود! تیپم کاملا کپی برابر اصل مادربزرگم شده بود! دل به دریا زدم  و بی چادر اومدم به لابی!خودم را آماده کرده بودم که اگر کسی بهم گیر داد بگویم که تحمل این هوا با چادر برایم امکان پذیر نیست ! اما مدیر کاروان وقتی منو دید ،مکثی کرد،نگاهی به سر تا پاهام انداخت و از آنجایی که خیلی خرمندانه حجابم را بسی کامل حفظیده بودم!چیزی نگفت!من شدم تنها حاجیه خانم بی چادرِ کاروان!

این شد که شش روز آینده مکه و هوای بسیار بسیار مزخرفش را تاب و طاقت آوردم!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۱۶
آزیتا م.ز

نظرات  (۲۱)

هیچ نطری ندارم دی

پاسخ:
خیلی ممنون! :)
راستی شیرینی ما رو بده دوم شدی
پاسخ:
شما برو از نفر اول شیرینی بگیر...والا دم اونم اشتراکی که شیرینی نمیده!
خخخخخخخخ عقشم اینجوری ک تو از اعمال حج میگی من که چِشَم ترسیده شده از رفتن به مکه یک روزی!D= +شجاعتت قابل تحسینه که کشف حجاب کردی در عین با حجابی:)))))) وچه خوب که مدیرکاروان گیر الکی نداد:) +عاغا کی میرسیم به قسمت های هندی عایاD= خخخخ
پاسخ:
واسه چی چشت ترسید؟؟ ندیدی هر کی میره مگه مریض برمیگرده..؟ اکثریت البته من دارم چشمتون رو به واقعیتها باز میکنم :))
بهترین کار زندگیم همون کشف حجابم در آنجا بود وگرنه صددرصد مریض میشدم از نوع فتیــــــــر :)) حالا مدیر کاروان هیچی نگفت دخترهای دیگه چپ چپ نیگا میکردن خخخخخخخخخخخخ
دو قسمتِ پایانی هندی میباشد :)) 9 و 10 :)
چه کشف حجابی کردیا :دی 
خوبه باز خیلی کوته بین نبوده و گیر نداده . شانس آوری  ! اثر جادو بوده؟ ببخشید منظورم همون عشق و احساسه :پی
بگو با مدیر کاروان چه کردی که بهت گیر نداد؟ همون کاری که با آبگرمکن کردی؟ ;)
پاسخ:
بابا باور کن حجابم از با چادر کاملتر بود زشترم شده بودم :))
بی تعبیت این حرفها چیه عه واااااااااااااااااااااااااااااا
اتفاقا میدونی مدیر کاوران کی بود؟ این بازگیره هست امیر نوری خخخخخ مدیره داییِ این بود قیافشم دقیقا همون شکلی بود بعد شوخم بود :))
راستش رو بخواین منم یک کم استرس گرفتم
پاسخ:
خب حقیقت اینه تازه مالِ خیلیها بدترم بوده :)) البته من تیرماه رفته بودم که واقعا فصل مناسبی نیس
البته بنده بسیار ریزبینم :)
خود عربا هم هیچکدوم چادر سرشون نیست!!! همشون یه مانتو عبایی گشاد میپوشن و شالشون رو کاملا میبندن!!! اصلا من نمیدونم این ایرانیا چه گیری به چادر دادن؟!!! خب حجاب حجابه چه با چادر چه بدون اون (البته من که هیچکدوم رو ندارم :دی ) 

پاسخ:
گفتم که واسه دانشجوها چادر رو اجباری کرده بودن :| وگرنه کاروانهای دیگه اجباری نبود!
ولی اون مانتو عبایی هام خیلی گرمه :| جنسش مواده شبیه کیسه اس :/
کلا این ایران فقط اسلامش شده حجاب! بقیه مسائل کشک فقط حجاب مهمه :/
۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۲۴ نیلسون دروازه بان پرسپولیس
آره کعبه خانه ی خدا نیست. یک نشونه است برای اینکه راه رو گم نکنیم. مطمئن باش  که خدا دوست داشته که این سفر رو برات درست کرده. ای کاش خدا به من هم فرصت بده. خیلی شرمندشم. من درست مثل تیم فوتبالی هستم که داره سقوط میکنه میخواد گل بزنه به گل هم احتیاج داره  ولی نمیتونه بازی دستشه ولی گل نمیزنه. نمیدونم چرا اینجوریه
پاسخ:
ایشالا اگه دوس دارین واسه شما هم درست میشه که بری
:)
خوب میشه :)
قبلا یه قسمتایی از خاطراتت رو تو وب قبلی خونده بودم اینو یادمه :))
 تا حالا چیزی در مورد اعمال و مناسک حج نمیدونستم ،بعضیاش واسم عجیبه ...نمیدونم چی بگم 
پاسخ:
خب اگه دوست داشته باشی میتونی کاملش رو اینجا بخونی :)
کجاش واست عجیبه؟
البته من قبل از رفتن هم میدونستم خیلیهاشو :)
۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۳۲ خانم هموستات
عزیزم کار درستی کردی حجاب شما این جور که توضیح میدی جلباب بوده ،چیزی که ما مصداق کامل اون رو چادر میدونیم و در قرآن ازش یاد شده و حتی به نظرم این حجابت جلب توجه کمتری داشته چون چادر مشکیه و شما سفید و بی روبند خیلی بیشتر جلب توجه میکرده تا ست سفید بدون روبند
دینگ دونگ ،کارشناس مسائل مذهبی خانم هموستات:))
پاسخ:
بعله دقیقا همینی بود که شما فرمودید خانم کارشناس :))
یعنی میخواد از این سریالا باشه که تهشو سریع میبندن ؟ چرا ؟ :)))))))))))))) حال کردم با راحتیت :) و احسنت خدا قطعا خانه ای ندارد این دقیقا متناقض با تعریف حتی خود معتقدین انچونانیست که می گویند الله نور السماوات و العرض . من بودم آیا اینجوری حرف زدم این کیه بضی وقتا در من ریشه میدونه نمیزاره حرف بزنم مسئولان چرا رسیدگی نمی کنن ؟
پاسخ:
نه دیگه کلا 14 روز بود منم تو ده قسمت نوشتمش :)) تازه همینشم خیلیا میگن توش آب بستی :))
حالا شما حوصلت زیاده بعضیا تنگ حوصله اند :)
ینی دو قسمت آخر رقص و آوازم داره آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :))))))))))))))))) انفجار از خنده ایکون
پاسخ:
:)))))))
کلا میشه رومنس تراژدی :))
واو  چقد خوشبین شدیD:
پاسخ:
جدا؟
خوشبین بودم :))
که اینطور که اینطور !
اتفاقن یکی از پیرزنای کاروان ما نیز با یه همچین تیپی میومد ! یادش بخیر عجب بچه باحالی بود :)))
پاسخ:
اون موقعی که تو طفل بودی اون پیرزن بوده الان احتمالا باید خدا بیامرزتش هه هه :))
نه آقو خیلیم نترسید از حج و این ها ! 
چرا که آزیتا کمی حساس بوده و دختر است ! ما رفتیم با اینکه به شدیم بین جمعیت ولی خیلی هم حال میکردیم . با عرب ها هم رابطه ی نزدیکی برقرار میکردیم :)) ترک هم آنجا بود که با آنهه هم رابطه داشتیم . حتی با یک ژاپنی به مباحثه پرداختیم :| حتی آنجا یه عالمه نقاشی کشیدیم جایزه گرفتیم و من هنوز هم ساعتشان را جزو عتیقه جاتم دارم و چه نیک ساعتی بود ! :)) بعد تازه اخبار جوانه ها هم آمد از ما فیلم گرفت نشان داد :)) بلههه ! بعد تازه لباس عربی هم پوشیدیم میخواستند دیگر نگذراند بیاییم ایران و چند تا زن هم برایمان رزرو کردند که ما سریع لباس عوض نموده قصد وطن کردیم :)) اینجوری ها هم بود ! همه ش که گرما نبود ! تازه ما تیر ماه رفته بودیم ! خر تب میکرد ولی من که تب نکردم :| 
بعد الان دیگر مثل قبل مو نمیرود در انسان :)) چرا که خیلی بزرگتر و عریض تر و بهداشتی تر شده اند ملت آنجا ! الان خیلی وضع با آن موقع فرق کرده !
پاسخ:
ببین شما اون موقع طفل بوده رو مشاهدات شما نمیشه حساب باز کرد زیرا که بچه ها معمولا در دنیایِ خوش رنگ و لعابِ خودشان به سر میکند بعله :))
بعدم من سالِ 86 رفتم خیلی هم قدیمی نبوده :|
میگم آزی بانو !
شاید آن لحظه که رئیس کاروان در تفکر بوده این چنین میخوانده :
بت نجابتــــــی ، واسم نهایتـــــی ، خود سعادتـــی ! :))

باری همین بوده که بعدش سکوت کرده وگرنه به این راحتی ها هم سکوت نمیکنند که :))
پاسخ:
بنده در آن زمان صیغۀ حاج آقای کاروان محسوب میشدم خخخخخخخخخ پس حدس شما اشتباه است :))
ما چون خودمان رفتیم و خو زمان ما تر تمیس و هوا بسی بیتر تر بود ( اههههههه اینجا چرا ایکون نداره خو؟ )
و خو اکثر خانومای کاروان ما بیسیاااااااااااار خوجگل موجگل بودن چیتان پیتان اصن یه وضییییییییییییی ( خواهر مظلوم گیرت اوردن )

و خوب میخواستیم بگوییم نظری نداریم منتظر بخش هندیش میباشم :)))
پاسخ:
اولا به کاروان خیلی تاثیر داره شما لُردی رفتین نه دانشجویی جانم :)


ممنون از به اشتراک گذاشتنِ تجربیاتِ سلطتنیان خخخخخخخخ :))
الان با سال 86 زمین تا آسمون فرق کرده !
از اینایی که پرسیدم گفتن با سال 90 خیلی فرق کرده :| شما که 86 بودی ! مهندس هشت حرفی  چرت نمیگه که !
پاسخ:
الان شاید ولی دوستهای من دو سال بعد از من رفته بودن دانشجویی خیلی بدتر از ما بود وضشون تو غذاشون ته سیگار یافته بودن :|
یادمه ما عید رفتیم مکه بارون میومد عجیب اولین کاری که کردم یه سوشرت خریدم:دی
دوس دارم عقایدتو ینی یه جورایی عقاید خودمه
کعبه فقط یه نماد و بته که متاسفانه خیلیا خدا رو دارن داخل این بت جستجو میکنن!
میدونی نمیدونم جرا وقتی داشتم خاطراتتو میخوندم همش یاد این شعر سهراب میفتادم :
من به اندازه یک ابر دلم میکیرد
وقتى از بنجره میبینم حوری
(دختر بالغ همسایه)
بای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند
البته فک کنم جندان یی ربظم نیس
عاشق قلمت شدم به شدت :ایکس
پاسخ:
چه جالب...پس هوا خوب بوده نه مث من تو تیر ماه بخار پز بشین خخخخخ
ممنون که میخونی و از قلم بنده میتعریفی...قابل نداره :دی
شعر هم اصلا بی ربط نبود شعر ....واقعـــــــــــــــــا همینطوره :))

:*
آره خود عربام تعجب کرده بودن از بارونش : )
:دی اگه قابل نداره پ َ قلمتو بده به من
: ) دسد ِ سهراب عزیزمون درد نکنه : *

:* :*
پاسخ:
قلمو که نمیتونم بدم بهت ولی نوشته هاشو چرا :)
قلبون سهراب خان چاکرشیم :)

:-*:-*:-*
حالا چرا این همه !!!!!!
راستی کعبه خونه خدا نیست خونه کیه اون وخت؟
+ چقدر پست نخونده :)
پاسخ:
خدا لامکان است نمیدونی بدون
خونه خالیه اونجا
:( حرفت متینه، خدا لامکانه، ولی اسم اصلی اونجا هم کعبه است و بنا به دلایلی بین ایرانیا(بقیه مسلمونا رو نمیدونم) مشهور به خانه خداست چون اعتقاد دارن خدا دستور ساختش رو داده. حالا اینم چیز مهم نیست که به اونجا چی گفته میشه مهم همون دیدگاه و نحو نگرش ماست (مثل همون خطوطیه که خودت چند پست قبلی گفتی) همین طور که شاعر میگه:
کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود    حاجی احرام دگـر بند و ببین یار کجاست؟
پاسخ:
من به اسمش کاری نداشتم باطنش منظورم بود...
بعله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">