تو دلم یه ماهی دارم هر روزساعت 5 صبح با تکونهای ماهی که بی تابی میکنه و به خودش پیچ و خم میده از خواب بیدار میشم! یه نگاه به ساعت میندازم میبینم الان خیلی زوده واسه بیدار شدنُ روز رو شروع کردن. این روزها خودش به اندازهٔ کافی لعنتی هستند هر چی زودتر از خواب بیدار بشم بیشتر باید لعنتی بودنشون رو تحمل کنم! اما تا سرم رو دوباره میذارم رو بالش ماهیِ توی شکمم شروع میکنه این ور اون ور رفتن و بالا و پایین پریدن! تو دلم یه آشوبی به پا میکنه که کل دو ساعتِ بعد رو کابوس پشتِ کابوس میبینم! عاقبت فنجونم رو با شیر قهوهٔ تازه دمش تجسم میکنم شاید بتونه منو از تو رختخوابم بکشه بیرون...
قهوه که میخورم ، ماهیه دلم آرومتر میشه اما تا آخرین جرعه... اون وقته که باز یادش میفته هی شنا کنه هی شنا کنه... گاهی وقتها اونقدر تند شنا میکنه که یه دفعه حالت تهوع میگیرم! پا میشم به گلدونها آب میدم.. مودم رو خاموش میکنم! قرصهامو میخورم، کتابها رو بر انداز میکنم ، ببینم هیچکدوم منو صدا میزنن که منو بخون منو بخون! اما دریغ از یه جیک و یه نفس! ماهی بالا و پایین میپره تا یه کتابی رو انتخاب کنم .. تا نشینم پای درس خوندنم آروم نمیگیره ولی وقتی هم درس میخونم آروم نمیگیره! ماهیه دلم خودشم نمیدونه چه مرگشه و چی میخواد!
انگار که لبهٔ یه دیوار راه برم این روزها.. نه دوست دارم بیفتم تو درّهٔ این ورش نه دوست دارم بیفتم تو ورطهٔ اون ورش... فعلا نمیتونم کاری کنم جز اینکه لبهٔ دیوار خوب قدم بردارم...
من به ماهیه تو دلم عادت ندارم، از وقتی یادم میاد ، تو دلم هیچی نبوده ، همیشه آروم بوده! کمتر چیزی هست تو این دنیا که من ازش بترسم.. واسه همین این ماهیه خیلی کم سراغم اومده! اصلا با این قد و قواره تا حالا سراغم نیومده بوده..
امروز زل زده بودم تو چشمهای ماهیه.. ببینم دردش چیه! بهش گفتم چته چی میخوای؟ جواب نمیداد! گفتم اینقد منو اذیت نکن، حالم هیچ خوب نیست.. هیچی نمیگفت! بهش گفتم اسمت چیه! همونجوری زیر آب دهنش رو باز و بسته کرد: اســـــــــــــتـــــــــــرس