حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
خرداد ۹۴

 

دیرین دیرین 

بعد یه قرن که نوبت شما نداشتیم ! بیاید یه نوبت شما برگزار کنیم یکم جو وبلاگ شاد و شنگول شه .

 

موضوع  :

یک یا دو بیت شعر یا یک جمله که دوسش دارین رو با دستخط خودتون بنویسین و کنارش علامت بذارین که معلوم بشه واسه نوبت شما نوشتینش

 

 

 

یه چیزی شبیه همین

 

پیشنهاد میکنم واسه عکسهاتون خلاقیت به خرج بدینwinkنه مث این نمونهه که خیلی خشک و خالیه laugh

 

تا پنجشنبه وقت دارین که عکسهاتون رو واسه من ارسال کنین از طرق زیر:

1- آپلود کنید و آدرسش رو تو همین پست واسه من کامنت کنین، لطفا فقط تو همین پست بذارین که گم و گور نشه.

2-به آدرس bihefaz@gmail.com ایمیل کنین.

 

پیشاپیش از کسانی که عکسشون رو کم حجم میکنن ، متشکرمsmiley

واسه اینکه خاطراتتون تازه بشه یا با نوبت شماها آشنا بشین، میتونین از قسمت موضوعات سمت چپ ، روی نوبت شما کلیک کنین :)

 

دیگه ببینم چکار میکنید هااااااا.... با معرفتها دستا بالا yes

۳۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۴
آزیتا م.ز
۲۹
خرداد ۹۴

خیلی اتفاقها انگار مخصوصِ اخبار و داستان ها و شنیده ها باشه، باورش سخته که یه روزی هم همون اتفاقها واسه خود آدم بیفته! اونقدر باورش سخته که حتی با اینکه میدونی تا نبینی نمیتونی تصورش کنی، هیچ تصویری از فجاعت حادثه رخ داده نداری. 

وقتی قبل از عید داشتم میومدم تهران و تصمیم داشتم که دیگه بمونم و حالا حالاها برنگردم جنوب ، همهٔ وسایل خونه و بیشتر وسایل شخصیم رو گذاشتم توی منزل یکی از آشناها، فقط یه چمدون وسایل خیلی ضروری با خودم آوردم ! حالا امروز صبح جمعه با یه خبر غاز از خواب بلند شدم! اونم چی؟ که خونه آتیش گرفته! اسپلیتی که توی یکی از اتاقها روشن بوده اتصالی کرده و بعد آتیش اتاق رو فرا گرفته، تا جایی که آقای خونه که این سر خونه خواب بوده بخاطر دود ،احساس خفگی کرده و از خواب پریده و دویده تو حیاط ! بعدشم آتش نشانی اومده و دست به کار شده! ولی تا همینجای کار یکی از اتاقهای خونه که از قضا طلاهای خانم خونه و مقداری از وسایل من و کلی ظرف و ظروف و یه عالمه چیزهای دیگه بوده با خاکستر یکسان شده و یه چیزی اونجا بوده که علاوه بر ارزش مادی واسه من ارزش معنوی داشت ، اونم لپتاپم بود و مهم تر از اون هارد لپتاپم بود که توش پر بود از عکسهای 7/8سال گذشتهٔ زندگیم! خاطراتی که الان لای اون خاکسترها از بین رفتن. :( بماند که یخچالم که الان هر چی هم زور بزنم نمیتونم بخرمش هم این وسط سوخته و یه عالم خرده ریزهای دیگه ای که الان دقیقا یادم نیست چی بوده... 

این اتفاق اونقد وحشتناکه که چون خودم با چشمم ندیدم هنوز باورم نشده... میگن سه بار اسباب کشی معادل با یه آتیش سوزیه ، حالا من علاوه بر 4 بار اسباب کشی ، یه آتش سوزیه واقعی هم تو کارنامم دارم. من همیشه از شنیدن خبر آتیش گرفتن جنگلها سخـــــــــــت متاثر و غمگین میشم! هیچوقت فکر نمیکردم بگم خونهٔ من هم یبار آتیش گرفته! راست گفتن ،حادثه خبر نمیکنه. 

خدارو شکر خسارتها فقط مالی بوده و از خسارت جانی خبری نیست و همینطور خداروشکر که همون یه ذره چیزهای گرانبهایی هم که داشتم ، همراه خودم آورده بودم. بیشتر از همه دلم برای عکسهایی میسوزه که سوختن و لحظاتی که دیگه هرگز بر نمیگردند. در آینده از سن 20 سالگی من تا 28 سالگیم نقطهٔ تاریکی میشه ، البته اگه در آینده باز یه حادثهٔ خبری واسه من رخ نده!

۴۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
آزیتا م.ز
۲۷
خرداد ۹۴

استاد کلاس طراحی ای که میرم یه آقای همچین تپل با کلهٔ گرد و موهای نیمه بلند و پرپشته که اصلیتش مال ارومیه است ولی سالهاست کرج زندگی میکنه... جز معدود استادهاییه که رفتارش منو معذب نمیکنه و منشِ خیلی خاکی ای که داره ، باعث میشه آدم راحت باشه .. هر چند من کلا خُلم و سر هر کلاسی واسه ارتباط با استاد معذبم :))) 

خلاصه دیروز داشت تعریف میکرد چند سال پیش ، پزشک به پدرش گفته بوده که تو رو خدا روزه نگیره و گناهش گردن دکتر ولی پدرش چون خیلی مقید بوده و اصلا راه نداشته روزه نگیره ، گرفته... گفت پدرم غلظت خون داشته و پزشک خیلی به ما تاکید کرده بود که اجازه ندیم پدرم روزه بگیره ولی ما حریفش نشده بودیم.. گفت پدرم درست فردای روز عید فطر در حالی که سی روز روزه گرفته بود ، سکته کرد و متاسفانه فوت کرد.

حالا خواستم در آستانهٔ ماه رمضونِ گرمی که در پیشه اینو بگم که حواستون به خودتون و افراد خانوادتون باشه، همیشه هم این همه ساعتهای طولانی روزه گرفتن برای سلامتی مفید که نیست ، مضر هم هست. اگه روزه میگیرین حتما حتما زیاد آب بنوشید و اینکه روزهایی که میخواین از خونه بیرون برید و خیلی عرق بریزید و خطر اینکه بدنتون دچار کم آبی بشه ، خیلی خیلی مراقب خودتون باشین.. و اگه تو خانوادتون کسی هست که غلظت خون داره، نذارید روزه بگیره و بفرستینش حجامت و فصد و زالو درمانی :))) خدا خودش گفته اگه روزه گرفتن باعث صدمه زدن به سلامتی بشه ، نباید گرفت. خدای رحمان و رحیم واسه خودآزاری و صدمه به نعمتِ سلامتی به هیچکس جایزه نمیده... بیاییم، بخاطر نعمتهایی که خدا بهمون داده شکر کنیم و مواظبشون باشیم .. :) 

۲۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۴
آزیتا م.ز
۲۶
خرداد ۹۴

نه واقعا خدا رو خوش میاد !؟؟!! میگن زکات خوندن وبلاگ کامنته ! 

:)

آقای شادی قسمت چهارم

اگه قبلی ها رو نخوندین  و دوست دارید بخونید ،از منو موضوعات در سمت چپ موضوع" داستان دنباله دار آقای شادی" رو انتخاب کنید و قسمتهای قبلی رو بخونید :)



۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۹
آزیتا م.ز
۲۵
خرداد ۹۴

این پست رو میخواستم دیروز بذارم که فراموش کردم ، عب نداره هنوزم دیر نشده! دیروز روز جهانی أهداکنندگان خون بود! شما تا حالا خون اهدا کردید؟ اگه آره چجوری بوده ؟ اگه نه چرا تا حالا به این فکر نیفتادید؟ میدونید با همین کار به این راحتی که حتی برای سلامتی خودمون مفیده ، چقد میتونیم به دیگران کمک کنیم. اگه به این اعتقاد دارید که هر کار نیکی بازتابش به زندگیتون بر میگرده ، اهدای خون رو از یاد نبرید.


چهار گلزار 

کرج

خیلی از طرحش خوشم اومد، ساده و ناز و دوست داشتنی



البته من خودم به دلیل کم خونی نمیتونم خون اهدا کنم اما پلاسما اهدا میکنم که از خون اهدا کردن سختتره یکمی! چون دو مرحله داره خون از بدن خارج میشه و بعد از اینکه پلاسما ازش جدا شد گلبولهای قرمز دوباره به بدن وارد میشه. راستی گروه خونیهاتون رو بگید یه سرشماری بکنیم البته قبلا یبار سرشماری کردیم ولی دوباره :))) شاید دستتون به کامنت گذاشتن باز شد والاع

۵۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۸
آزیتا م.ز
۲۴
خرداد ۹۴

الان باز رفتم تو یه فازی، از اون فازهایی که خودم حالم ازش بهم میخوره! از اون مدلهایی که احساس میکنم یه کوه بزرگ اندوه رو قلبم جا خشک کرده ولی هیچ دلیل مشخصی هم نداره! مثلا بطور خیلی احمقانه با آخرین جملهٔ یه سریال مثلا طنز گریه ام میگیره!طرف میگه انگار من قسمتمه تا آخر عمر تنها باشم و من گریه ام میگیره! من تنها نیستم اما با این احساس عمیق تنهاییِ تو قلبم چه کنم! اسم تنهایی که میاد سلولهای بدنم یجوری میشن..

 یا از صبح همهٔ طراحیهام بدمیشه ، تمام مدت کلاس بی حوصله و کسل بودم! نوشتنم هم نمیاد و ..... واقعا نمیدونم چی میشه که میرم تو این فاز!! اینجور مواقع باید به خودم بگم ماذا فازا؟؟؟؟!! -_-

دیروز بعد از دوماه باشگاه نرفتن ، رفتم و باشگاه ثبت نام کردم و به مربیش هم گفتم کمرم و مچ دستم مشکل داره، اونم یه برنامه خیلی سبک واسم نوشته که البته واسه شروع خوبه،ولی بهم گفت انتظار نداشته باش پیشرفتت مث بقیه باشه چون محدودیت داری...همین جمله کافیه که آدم غصه دار بشه :\ قاعدتا باشگاه رفتن باید حس خیلی خوبی بهم میداد که نداد، البته هوای نامطبوع باشگاه هم بی تاثیر نبود، یه زیر زمین به اون بزرگی با اون همه جمعیت که دارن توش فعالیت میکنن ، فقط یه کولر آبی کوچیک داشت! میتونید فرض کنید ورزش کردن تو یه همچین هوایی چقدر فاجعه است تو همینجوری بدون فعالیتم که اونجا بایستی شُر شُر عرق میریزی :| بعد تعجب میکنم چرا هیچکس اعتراض نمیکنه تا شاید به قول خودشون مدیریت جدید که قیمتم گرون کرده ، یه اسپیلت اونجا نصب کنه لااقل. خیلی بده که ما مردمی هستیم که هر بلایی سرمون بیارن سکوت میکنیم! این بدترین اخلاقه ماست.

امروز باز دستم اذیتم میکرد :\ یعنی درد میکنه، فردا نوبت دومِ زالو درمانیه ، که هر چند خیلی خوشم نمیاد ولی با این دردی که دارم بهتره انجامش بدم چون دفعه قبل تا 50 درصد دردم رو کاهش داد! 



24 خرداد 94 

شهرک غرب


همین امروز، خیابونهایی که وقتی توشون قدم میزنی و به ساختمونهایی که انگار هیچکس توشون زندگی نمیکنه نگاه میکنی و ماشینهای چند صد میلیونی از کنارت رد میشن،به این فکر میکنی که اونا ماذا فازا؟ یعنی دغدغه های اونا با دغدغه های ما چقدر فرق داره؟ دنیای اونا چه رنگیه؟ و چند دقیقه بعدش سوار تاکسی میشی و برمیگردی به دنیای خودت ،دنیایی که این روزها حسابی خاکستریه مرموزه!


دلم واسه اینکه برم یه تئاتر خوب ببینم لک زده، دلم واسه طبیعتم لک زده، اما عوض همهٔ اینها یه شب در میون هوا خاک میشه تا حالمون رو جا بیاره :( فکر میکردم کنکور رو که بدم ، فارغ بال میشم، اما درست ساعتی چند بعد از کنکور دادنم نه تنها حس فراغت بال سراغم نیومد که احساس پوچی ، جای استرس قبل از کنکور رو گرفت.. تو این پست معلوم نشد چی نوشتم از هر دری سخنی گفتم ولی عاقبت نگفتم اونی که تو دلمه.. احساس راحتی برای نوشتن ندارم، پس در نهایت تو دلم انبار میشه دقیقا همون چیزایی که چه با اهمیت چه بی اهمیت مثل سوزن تو قلبم فرو میرن..

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
آزیتا م.ز
۲۳
خرداد ۹۴

خیلی دوست و آشناهایی که منو  میشناسن ، وقتی میبینن من هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سراغ طب سنتی و به طبابت امروزی زیاد ایمان ندارم و خوشم نمیاد ، مشتاق میشن و اول هی پرس و جو میکنن که چجوریه و کجا میری و جواب گرفتی و چه جالب و فلان و بهمان! بعد من واسشون میگم و آدرس میدم و نکات لازمه رو یادآور میشم و اونام کلی از خودشون اشتیاق نشون میدن و میگن چه خوب و چنان و چنین!آخر سر هم میپرسن تو مطمئنی اینقد موثره و جواب میده؟ منم میگم بــــــــله!  اما آخرین جمله ای که به همشون میگم اینه که دوستِ عزیز من اگه رفتی دکتر و بهت دارو گیاهی داد و رژیم غذایی ، حتما باید تا آخرش بخوری و رعایت کنی وگرنه دارو بره تو گنجه و رژیم رو کاغذ بمونه ، نه موثر نیست! 

شما که نمیشه مدام مقاله و مطلب ورزشی بخونی و انتظار داشته باشی بدنت ورزیده بشه! میشه؟ یا مثلا هی بشینی عکس غذا ببینی انتظار داشته باشی سیر بشی! میشه؟ پس چطور انتظار داری اون گیاه میاه ها بره تو کابینت و گنجه بعد حالت خوب بشه؟ o_0  خلاصه با همین یه جمله اونا که تا لحظات پیش افرادی بسیار بسیار مشتاق مینمودند ، پیییییییییس بادشون خالی شده و در میابند هیچ جای دنیا معجزه خیرات نمیکنن . 

داشتم فکر میکردم این قانون ، تو همهٔ همهٔ موارد زندگی صدق میکنه ، رمز موفقیت تو هر کاری، جواب گرفتن از وسیله ای یا حتی دارویی، یا میوه گرفتن از درختی یا حتی تاثیر دیدن از محبتی ، مداومت تو انجامشه! اما شرط لازمش، اولین قدمه! و ای وای که چقد این اولین قدم همیشه سخته! واسه من یکی که اینجوریه همیشه ، اولین قدم رو به سختی بر میدارم اما آدمه مداومتم ! وقتی کاری رو شروع میکنم تا آخرش میرم! آخره آخرش..

دو هفته پیش که واسه دردِ دستم رفته بودم دکتر و دکتر واسم زالو درمانی تجویز کرد کنارشم چند تا دارو داد واسه دوهفته، که آدرس دادن که برم از عطاریه مخصوص خودشون تهیه کنم! چون مثلا اسم داروهاشون اینجوریه: کپسول H ، پَک کبد که مثلا تو پکیج کبد خودش داخلش یه قوطی پر از گیاههای مختلف پودر شده است با یه بسته کپسول با یه بطری که روش نوشته تیزن L همراه با دستورِ درست کردنش!و خب ریزِ چیزهایی که توش هست رو نمیگن، یعنی به عبارتی محتویات داروهاشون لو نمیدن! 

وقتی داشتم دارو رو درست میکردم ، حس کیمیاگرهای قدیمی و طبیبهای زمان ابوعلی سینا بهم دست داده بود خخخخخ  حس جالیبه که آدم داروشو خودش درست کنه ، باور کنید :)) البته مقدار دارو واسه دو هفته بود که اولین بار که درست کردم یادم رفت عکس بگیرم ولی بار دوم رو عکس گرفتم گفتم شاید براتون جالب باشه مراحلش رو ببینید :) 


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۵
آزیتا م.ز
۲۲
خرداد ۹۴

یه قسمت دیگه از آقای شادی به قلم خودکار سبز جان، پیشنهاد میکنم اگه دو قسمت قبل رو نخوندید حتما برید بخونید ؛)

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۱
آزیتا م.ز
۲۰
خرداد ۹۴

خوب یادمه ده سال پیشم ، شب کنکور سراسری هیچ شب خوبی نبود، خودم بخاطر همهٔ انتظارهای بیش از اندازه ای که بقیه ازم داشتن یه عالمه استرس داشتم و از اون طرف هم مامانم هم طبق سنتِ همیشگی که گند زدن به همهٔ تاریخهای خاص و سرنوشت سازه منه ، همون شبش کلی سر اینکه من رفته بودم بیرون و از نظر اون دیر برگشته بودم خونه ، من رو مورد نوازش بی شائبهٔ خودش قرار داد و کلی فشار مغزمو بالاتر برد. اونقدر میترسیدم که انگار اگه کنکور قبول نشم مثلا میبرنم زندانِ گوآنتامو.. الان که بهش فکر میکنم ، مسخره ام میاد ! مگه حالا چی میشد مثلا من همون سال اول کنکور قبول نمیشدم مث خیلی دوستهای دیگم که نشدن و یه سال موندن پشت کنکور بعد با خیال راحت یجای خوب قبول شدن! من واقعا چرا اونقدر میترسیدم، نه بابام پول هنگفتی خرج کرده بود واسه کلاس کنکور و از این دست ، نه مامانم خودش رو تو زحمت انداخته بود که چند ماهی آرامش واسه من فراهم کنه! یادمه حتی اون زمان کنکور آزمایشی هم ثبت نام نکردم و نرفتم ندادم.. تنها کاری که مامان و بابام واسم کرده بودن این بود که مدام بهم فشار بیارن و اجبار کنن که حتما مهندس بشم ، اونم تو رشته ای که اصلا و ابدا بهش علاقه ای نداشتم..اما فقط یه دلیل واسه ترس از قبول نشدن داشتم اونم این بود که اگه قبول نمیشدم باید یه سال دیگه میموندم تو جو خانوادگیه از هم گسیخته ای که تموم لحظاتش واسم با رنج همراه بود، از یه طرف خونهٔ بابام و مشکلات خاص و عدیدهٔ تحمل بوی سیگار و بقیه دخانیجاتش و اخلاق عجیب و غریب و غیر قابل تحملش از یه طرف خونهٔ شوهر مادرم و دیسیپلینهای مامانمو و غر زدنهای فجیع و فشارهای عصیبیش.. ده سال پیش کنکور قبول شدن واسه من به معنیه فرار از اون خونه هایی بود که هیچوقت خونه نبودن. 


۳۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۱
آزیتا م.ز
۱۹
خرداد ۹۴

امروز یاد یه خاطره ای افتاده بودم یعنی یاد یه نفری افتاده بودم که 12/13 سال پیش واسه چند ماهی تو زندگی من اومد و رفت ولی از اون خاطراتی برام بجا گذاشت که احتمالا تا آخر عمرم فراموشش نکنم ... قبلا هم یه چند بار خواستم این ماجرا رو بنویسم ولی بعد گفتم بی خیال ، بهتره ننویسمش تا فراموش بشه اما حالا که فراموش نمیشه مینویسمش... جهنمُ ضرر... خخخ

سال دوم دبیرستان بودم ، میز دوم ردیف سمت راست مینشستم ، بغل دستم یه دختری مینشست که بعدا باهم دوستهای صمیمی ای شدیم ، پشت سرم یه دختری مینست بنام "س" که سال اولی بود که اومده بود تو دبیرستان ما یعنی سال قبل یعنی اول رو جای دیگه خونده بود. خیلی گوشه گیر و کم حرف بود ، زیاد نمیتونست ابراز وجود یا اظهار نظر کنه. اغلب زنگ تفریح ها تنها یه گوشه مینشست لقمه اش رو گاز میزد، خیلی لاغر و قد بلند ، اما همیشه سرش به سمت پایین خمیده بود و یه قوزی داشت. فرق وسط باز میکرد و ابروهای خیلی پر و دماغ و لبه خیلی درشتی داشت. قیافه اش همیشه محزون به نظر میرسید اما درسش خوب بود. خلاصه که به معنای واقعی کلمه منزوی بود. 

من از همون کلاس اول دبستان هم عادت داشتم واسه خودم دردسر درست کنمُ نقشِ مددکارِ اجتماعی رو به عهده بگیرم. همیشه طوری بود که اطرافم رو کلی از بچه ها میگرفتن و تو هر کلاس و سوراخ سمبهٔ مدرسه کلی دوست داشتم اما میرفتم منزوی ترین بچهٔ کلاس رو پیدا میکردم و گیر میدادم که باهاش دوست بشم و وارد اجتماع بچه ها بکنمش. خلاصه که اینبار هم مستثنا نبود، از اونجایی هم که "س" تو کلاس پشت سرم مینشست یواش یواش و زور زورکی باهاش حرف زدم. خب مسیر خونمون هم تقزیبا باهم یکی بود ولی من با سرویس میرفتم اون خودش با تاکسی، گاهی میشد من سوار سرویش نمیشدم که تو طول مسیر برگشت با هم باشیم. خلاصه که به هر زحمتی بود باهاش دوست شدم و از اونجایی که اون بشدت آدم غیر اجتماعی ای بود من باید چندین و چند برابر انرژی میذاشتم تا این رابطه شکل بگیره. فهمیدم که یه خانوادهٔ شش نفری بودن که دو تا خواهر بزرگتر و یه برادر داشت که یه سال ازش کوچیکتر بود، اما بعد از مدتی فهمیدم که س همونطوری که تو مدرسه با کسی رابطهٔ خوبی نداره با مادر و خواهر و برادر و پدرش هم همینطوره ، البته مطمئنا کل خانواده سیستم منزوی ای داشتن. 

یه روز زنگ ورزش بود، اونسال ما یه معلم ورزش معرکه داشتیم، از این معلم ورزشهای بسیار کمیابی که واقعا خودشون ورزشکارن و زنگ ورزش رو الکی نمیگیرن.شاید قصهٔ صمیمیتِ ما از همین زنگ ورزشها شروع شد. من عاشق زنگهای ورزش بودمُ حسابی میدوییدم و ورزش میکردم اما "س" هیچ حال نداشت همیشه مثل ماسته وا رفته بود ، معلم هم زیاد دعواش میکرد، وقتی حال نداشت بدوئه هی بهش غر میزد، یه روز کلا نزدیک بود اشک "س" رو در بیاره که بخیر گذشت، آخر کلاس داشتیم تو رختکن لباس عوض میکردیم که من به س گفتم حالا چرا قشنگ نمیدویی تو که چاق و تنبل هم نیستی؟

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
آزیتا م.ز