حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۷ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

۲۸
اسفند ۸۷

به نظرم امروز آتش بس اعلام شده ،ها؟؟؟ دیشب که جنگ بود... من نمی دونم این ایرانی های باستان میخواستند که نحسی چهارشنبه هارو با جشن گرفتن شب آخرین چهارشنبه سال از بین ببرن اما این ایرانیهای عصر پست مدرن ،با پرتاب بمب و نارنجک و دینامیت چهارشنبه هارو هر سال نحس تر از پارسال میکنن. حالا من نمیدونیم گوش کر کردن چه لذت وصف ناپذیری داره، من که از این لذت نه تنها بی بهره ام بلکه گوشم نیز بسی بی پرده گشته!!!! دیشب رفتیم با آنیتا یه ذره آتیش بازی کنیم اما بسی گوشمون ترکید،البته بازم خوش گذشت ولی زود خط مقدم رو به سمت خانه ترک کردیم...

این روزها با نزدیک شدن عید تهران به یه دیوونه خونه جمعی تبدیل شده، حالا مثلا عید هست و همه باید سرزنده و با نشاط باشن اما همه با چهره های عصبی دنبال یه سری کارن که انگار از روی وظیفه است بابا به خدا اگه دوست نداری مجبور نیستی واسه شب عید مانتو و شال و کفش تق تقی و کمربند لق لقی بخری به جان خودم مجبور نیستی!!! حالا اینا به کنار این چهارشنبه سوریم شد گوز بالا گوز اِ اِ اِ ببخشید منظورم قوز بالا قوز بود. رو چهره شهرمون که همین جوری خودش چنگی به دل نمیزد کلی خالهای سیاه کاشته واسه شب عید که خیلی خوشگل بشه...

امیدوارم با اینکه سال ۸۸ سال گاو هستش همه با هم از گاو بودن دست برداریم یکم آدم بشیم بعد نیست!!! کاش بین ۱۲ تا حیوون که اسم سالها شدن یه سال آدم هم بود شاید اون سال ،سال آدم بودن بود ....

نکته۱:به امید روزی که که مثل نیاکانمون همه سالهامون سال آدم باشه!!!

نکته۲: از عقیم کردن چندتا از کپسولیهای پسر همسایه بسی لذت بردم،گاهی بعضی چیزا و کَسها بهتر عقیم بشن!!!

نکته۳:به امید سرزندگی همتون...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۱۶
آزیتا م.ز
۲۳
اسفند ۸۷

سلام،چند روز بود که سرم واقعا شلوغه.اطراف سرم انواع و اقسام موجودات زنده و غیر زنده میچرخه!!! بسیار دل مشغولی و انواع مشغولی ها دارم با پوزش از خوانندگانی که دلشان به چرند پرانیهای ما خوش شده،بنده شرمنده.....

در پی نظر یکی از دوستان باید عرض کنم که بنده نیز در همان دبیرستان خراب شده درس خواندم و هیچ خبری از مشکل ساز جان و تاجیک جان بی لیاقت نیست جز اینکه همچنان همان گونه به حروم کردن اکسیژن ادامه میدهند

به امید دیدار با بسی ارادت آزیتا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۱۵
آزیتا م.ز
۱۷
اسفند ۸۷

در اثر نق زدن های مکرر من، آخر به موفقیت باور نکردنی دست یافتم،گرچه یک روز تاخیر داشت ولی باز هم مهم نفس عمل است که انجام گرفت و بقیه چیزها فقط تشریفاته. با یه روز تاخیر تونستم هم بابا هم آقا قشنگه رو راضی کنم که ما رو ببرن درختکاری، که نتیجه این شد که آقا قشنگه هم همراه ما اومد و درختکاریمون خانوادگی شد که اجرمون با خدا. رفتیم چند تا درخت بگیریم که از اونجایی که روز درختکاری تموم شده بود و ما مصداق کاملی بودیم از "حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت"، درخت رایگان یعنی همون مفتی تموم شده بود و ما مجبور شدیم ۴ تا درخت بخریم چون مامانم از این امر خطیر انصراف داد و گفت من حال این کارها رو ندارم. رفتیم یه جایی تا درخت بکاریم من اسم درختم رو گذاشتم حسنی اونم به دو علت ،یکی اینکه جمعه بود یکی دیگه این که حس میکردم آقا پسره!!! که بسی مورد خشم آقا قشنگه قرار گرفتم

از اونجا رفتیم خارج از شهر که کمی پیک نیک باشد برای دلهامان ،که جای قشنگی بود اما حیف که خشکسالی و بی آبی همه  جاعرض اندام نموده حال آدم رو میگیره! اما با این حال مناظر دلنشین بودند که چند نمونه عکس میگذارم که در جان شیرینتان ته نشین شود در شادی ما سهیم باشید.

دیشب که به حال کوفته برنجی به خانه بازگشته ،رمق نوشتن در من دیده نمیشد به دلیل اینکه در راه کباب درست کردن با امکانات زیر خط فقر بسی جان کنده بودیم دور از جون شما!!! به همین خاطر نوشتن این پست را به امروز موکول کردم....

نکته۱: جای شما خالی گرچه در راه پخت کباب جان کندیم اما بعد از آن چسبید!!!!

نکته۲: بسی هوا سرد بود اما دلتون گرم باشه....

نکته۳: وقتی حسنی بزرگ بشه حتما باید یک زوجه مناسب واسش پیدا کنم به امید خدا داماد بشه....


در پی سخنان غیر دوستانه دوستان  بعدا اضافه شد،باید عرض کنم که درسته که وبلاگ من حرفهای بی پردست اما هر موضوعی دستمایه بی پرده حرف زدن نیست لازم نمیبینم که هر پستی به این موضوع اشاره کنه در ضمن اگر به دنبال بی پردگی هستید این همه پست بقیه هم بخونید . وا................

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۱۱
آزیتا م.ز
۱۴
اسفند ۸۷

سلام. خوبه بعضی وقتها سلام کنم که بعضی کم لطفها نگن مامانت سلام یادت نداده، آخه مامان بیچاره ی من سعی کرده خیلی چیزا یادم بده اما کوتاهی از من بی کله بوده که یاد نگرفتم و مامان جان را به مرز سکته بردم.... حالا سلام، فردا روز درختکاریه خیلی دلم میخواد درخت بکارم یه دونه،۱۰ تا ، ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا...... مثل بعضی آقایون که رفتند و در کشورهای اجنبی کاشتند ، ببینیم در کشور خودمون چه بیلی بزنند به سر ما که ازشان بر نمی آید گل بزنند چه رسد به درخت..... بگذریم که از گَِل گرفتگی در وبلاگم بسیار ترسانم اصلا نمیخوام سیاسی بشه  و  این حرفها......

اصولا من از کاشتن خوشم میاد حالا چه بذر باشه چه گل باشه چه درخت باشه چه آدمهایی باشن که بسی لایق درخت شدن باشن. البته سو تفاهم نشه بنده اصلا قصد جسارت ندارم اما هستند کسانی که به کاری نمی آیند جز کاشته شدن و درخت شدن و کمک به فضای سبز.

گرچه فکر کنم فردا حتی نتونم یه درختم بکارم اما حتما تلاشم رو میکنم که بابا راضی بشه ما رو ببره اگه نشد به جون آقا قشنگه نق میزنم آخه اینا هیچ کدوم دوستدار طبیعت نیستن البته یه کم هستن ولی ......... گشادیشون (با پوزش )به اشتیاقشون غلبه کرده این گونه گشته اند....

نکته۱: بشنو از آزیتا چون حکایت میکند............. افتاده بین گشادان،هی شکایت میکند

نکته ۲: امروز زیاد سردماغ نبودم از پستم خوشم نیومد شما با نمک خود نوش جان کنید

نکته ۳: اگه میخوای فردا روزی خدا درختت نکنه حتما یه درخت بکار...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۱۰
آزیتا م.ز
۱۱
اسفند ۸۷


امشب یه کرمی به جونم افتاده،که نام کاملا عجیب و غریبی داره اونم اینه کرم مخ بنویس دست ننویس، که معنی بسیار بسیار مهمی داره یعنی اینکه همش یه عالمه موضوع و جمله و کلمه و کوفت و کلمات قصار و بی حصار و ناموسی و بی ناموس و ... و ... و .... (از سانسور این کلمات واقعا پوزش میخوام، چون گرچه من یک ضد سانسور هستم اما جان و ناموس خود و وبلاگم را دوست دارم و اصلا نمیخوام که در خودمو وبلاگمو  یه جا تخته کنن) داشتم میگفتم که تو مخم پر حرف و اراجیف هستش که می جنبه اما دستام امشب اعتصاب کردن بست نشستن. اما چون من از جبر و این حرفا بدم میاد دستامو ..... حساب نکردم و مجبورشون کردم که مخ جفنگ پران بنده رو تخلیه بنمایند.

در سیر فلوس لا موجود جیب خویش بودم، اندر تخیلات زیبا که از این مغازه به آن مغازه میرفتم و میخریدم و میخریدم در تخیل فلوس بسی موجود بود که از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیست...... تلفن زنگ زد که در پس خط کسی نبود جز عزیز دل بنده آقا قشنگه رفیق شفیق بنده که بند دل ما به ایشان بنده. داشتیم حرف از خودمون در میکردیم که بهش گفتم امروز یه گوشواره دیدم خیلی قشنگ بود و فلان بود و بهمان بود گفت چرا نخریدیش؟؟گفتم آخه ۵ تومن بود. گفت ۵ میلیون؟؟؟!!!

گفتم نه بابا ۵۰۰۰ تومن. گفتم خیلی باحال بود میدونم اگه مینداختم بسی دلبر میشدم که گفت من آقا قشنگه نیستم اگه یه گونی پول رو جلو چشم تو آتیش نزنم!!! خسیس خانوم.................

عاقبت به این فکر افتادم که گرچه فلوس موجود نمیباشد اما بنده نیز کمی اسکوروچ، همان نان خشک خودمان میباشم. که البته اصل و ریشه در شجره نامه بنده دارد و ارثی است از میراث نیاکان دست و دلباز اینجانب.

حال ماندم چه کنم با کسالت روح و تن که هر دو درمان دارند اما من درمانگر در دسترس ندارم. که تن بنده خواستار ماساژ است بسی اما کو کجا ماساژوری قهار از حیث رفع کسالت. روح نیز به تفریحات سالم احتیاج دارد بسی..... که زیاده خواه گشته طغیان میکند که چند روزیست از سفر برگشته. بیشتر خواستن زیاده خواهی است.....

نکته:از هر گونه پیشنهاد داوطلبانه در امر ماساژ خودداری شود

نکته:هر گونه کمک و پیشنهاد در راستای ضد سانسور و فیلتر پذیرفته میشود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۱۰
آزیتا م.ز
۱۱
اسفند ۸۷

چقدر این روزا بی حوصله شدم، اصلا حس و حال تایپ کردن ندارم. احتمالا از شانس بد شماست که نمیتونید از خاطرات مفید بنده سود مکفی ببرید. از تمامی بد اقبالان عاجزانه درخواست دارم که از اطراف اینجانب پراکنده شوند تا بخت نوشتاری من باز شود(اگه بخت بنده نیز گشاده شود بسی شکرانه بجا آورم) بسی ممنان.

واسه عید امسال بسی خوشحالم نمیدونم چرا؟؟؟ فقط یه چیزی هست بسی شوق خرید دارم اما فلوس لا موجود ، گریه کنم در کارم.

نکته: بسی،بسی گفتم در این پست با بسی بی حوصلگی.

نکته: اگر مکانی تفریحی، گشاد کننده حوصله سراغ دارید من را در جریان قرار داده. ممنان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۰۸
آزیتا م.ز
۰۹
اسفند ۸۷

با سلام خدمت وبلاگ خوانان محترم و عرض خسته نباشید، اینجانب پس از یک غیبت تقریبا یک ماهه باز سروکله مان پیدا شد گرچه اصلا امیدی به پیدا شدگی نداشتم اما نور امیدی که شما در دل ما روشن کردید مارا در امر پیدا شدگی بسی یاری کرد. از وقتی توجه کردم دیدم این تعطیلات بهمن ماه بین دو ترم دانشگاه بسی بیشتر از تعطیلات تابستون خوش میگذره شاید به خاطر این باشه که به علت زیق وقت در این ایام برنامه ها کاملا فشرده، بی وقفه و بدون اتلاف هرگونه وقتی اجرا میشه و آدم واسه سر شستنم در این برنامه ها وقت نداره(خوش به حال شپشها)

اگه مطالب قبل رو خونده باشید بنده قرار بود به همراه خانواده توسط یک قطار بسیاربسیار سریع السیر ایرانی به جنوب ایران سفر کنم البته آنیتا خواهرم به علت پاروی علم در دبیرستان فقط ۴ روز ما را همراهی کرد و  ۱۰ روز دیگر را ور دل خاله سپری کرد.هوا در جنوب بسیار مطبوع بود(هواشناسی آزیتا) با کمال افسوس آنجا کاملا خشکسالی رو حس میکردی اگه بشه خدا قوت بده، قلم بده،دفتر بده،جوهر بده،خیلی چیزا بده میخوام بعضی از خاطرات سفر رو که متاسفانه به علت امکانات مجهز و فراوان اینترنتی در ایران نشد در موقع خود به آن بپردازم،البته اینو بگم که گاهی اینترنت بود اما حوصله بنده در امر نوشتن کج خلقی کرده من را یاری نمی نمود و از این بابت اصلا و ابدا مرا آدم حساب نمیکرد اما هم اینک کمی روان کننده مزاج نوشتار مصرف نموده ام تا کمی قلم بچرخانم و شما را مستفیض کنم.

شرح الحال قطار ایران

وقتی وارد کوپه ۴ نفره قطار شدیم(شرح وارد شدن ما با چه اوصافی باشد برای بعد)همه مون انگار قصر آرزوهامون فرو ریخته باشه برق چشمامون کم رنگ شد آخه قطار نگو سفینه بگو، امکانات و نظافت در حد فوق ناسا.آنیتا که از همه بی طاقت تره ییهو گفت اه چرا اینجوریه متعلق به زمان دایناسورهاست،که بعدا کشف شد واقعا هم این طوریه.آخه ما واگن اول بودیم دم در دستشویی قطار که دستشویی نگو..... بگو، لوکوموتیو و موتورش معلوم بود از پنجره که نگاه کردیم با نا باوری این تاریخ رو روش دیدیم۱۹۵۶ که تقریبا همون عصر دایناسورها محسوب میشه. فکر کنم این لوکوموتیوها بیمه ابوالفضل باشن که هنوزم دارن کار میکنن خدا میدونه. آنیتا همش غر میزد که من حتما خوابم نمیبره که زود تر از همه خروپفش رفت هوا.دیگه بماند بلوتوث بازیه مامان و بابا و من که حسابی مشغولمون کرده بود که البته هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد از آنچه از موبایلش داخل و خارج میشدبا سرعتی نزدیک به سرعت نور ما بعد از ۱۷ ساعت رسیدیم اهواز. البته ناگفته نماند که در قطار احساس با کلاسی کردیم رفتیم پرسیدیم منوی غذاتون چیه که فقط یه غدا داشتن اونم خوراک مرغ اما انصافا بدم نبود خدا رو شکر.

نکته ۱:از احوالات تهویه هوا هیمن بس که حدود ۱۰ ساعتشو عرق فراوان ریختیم بخارپز شدیم و ۷ ساعته دیگه رو بسی لرزیدیم و لرزیدیم که همگان چاییدند.

نکته ۲:مدیریت تهویه در حد فوق ناسا

نکته ۳: در کل تو راه بودیم خوش بودیم سوار یه چیزی شبیه لاک پشت بودیم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۰۸
آزیتا م.ز