روزهای اولی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ حدود هفت سال پیش ، از تنهایی خودم به اینجا فرار میکردم ، از روز اول سعی کردم حرفهایی رو بنویسم که توی دنیای واقعی تو دلم تلنبار میشد یا جرات گفتنش رو نداشتم یا ترس از قضاوت شدن یا هر چیزی... از روز اول اینجا روز نوشت نبود ، زندگینامه هم نبود! بعد یواش یواش هی خصوصی خصوصی تر شد.. بجای حرفهای بی پرده شد حرفهای روزمره و معمولی ، انگار ماهیتش عوض شد.. همۀ ماهایی که وبلاگ مینویسیم ، راست و دروغ ، خیال و واقعیت ، از هر چیز که نوشتنش برامون لذت بخشه می نویسیم. از اول قرار نبود زندگی من برای کسی راز باشه ، اما مجهول موندنش یه روند بود که یادم نیست از کجا شروع شد. اصلا قرار بود اینجا برای من یه جای شخصی باشه یه جای امن واسه فریاد زدن ، اما نموند ، از اون موقع هم انگار قسمتی از زندگی من رفت پشت پرده ...
بارها تو همین وبلاگ گفته بودم کسانی که فکر میکنن من ، آزیتا با این اخلاق و روحیه تنها موندم ، سخت در اشتباه هستن، حالا ممکنه خیلیها بیان بگن از بس که از تنهایی نالیدی همه این فکر رو کردن ! درسته مدتهای زیادی است که من احساس تنهایی میکنم و خیلی وقتهام تنهام.. یکی پرسیده بود چرا تنها سفر میری ، تنها خیلی جاها میری؟ هیچکس متعهد نشده که کیفیت و تمومِ چند و چونه زندگیِ شخصی و خانوادگیش رو توی وبلاگش جار بزنه ... شاید من دلم خواسته قسمتی از زندگیم رو اینجا نوشتم ، مقداری از اون هم دوست نداشتم توضیح بدم . مثل بیشتر شماهایی که من رو میشناسین و من حتی اسم واقعیتون رو نمیدونم یا هیچوقت از روابطت و خانوادتون چیزی نگفتین و نمیگین...
از اولشم من آدم راز داشتن و مجهول بودن نبودم، حالا تصمیم گرفتم پرده از اون قسمت مجهول موندۀ زندگیمم بردارم تا شاید این بار روانی که ایجاد شد و حتی از وبلاگم دلزده شدم کم بشه... بار روانی ای که با باز شدن وبلاگ آقای همکار برای من بیشتر شد. بله من ازدواج کردم ، سالها پیش ازدواج کردم با همین آقای همکاری که بعضیاتون ازش متنفرید و بعضیاتون خیلی دوسش دارید. ما با عشق ازدواج کردیم و تنها چیزی که باعث ادامۀ زندگیمون تا همین حالا هم شده عشق بوده! حتی اگه گاهی بال و پرش سوخته یا دلش صد تیکه شده اما هنوز زنده است... عشق ما هنوز نفس میکشه...حتی اگه زخمی حتی اگه خسته...
همین چند ساعت پیش یه پست گذاشتم اینستاگرام و توش نوشتم که ما زن و شوهریم ! خیلی ها خوشحال شدن خیلیها هم لابد شوکه شدن ، خیلیها لابد باور هم نکردن .. شاید فراز و نشیب زندگی ما بیشتر از زندگیهای معمولی بوده و هست اما امیدوارم امروز نقطۀ عطفی بشه چه برای زندگی خودمون چه برای همۀ اونایی که خودشون میدونن ، چطور اومدن دانسته یا ندانسته ، خواسته یا ناخواسته وارد حریم خصوصی زندگی من شدن...وبلاگها فقط قسمتی از نویسندۀ خود هستند. نه تمام آنچه که هست.
این روزها دنیای مجازی ، جایی شده تا ما زندگی خصوصیمون رو باهم قسمت کنیم البته تا اونجایی که دلمون میخواد ، هیچ کجا نوشته نشده که موظف هستیم همۀ زندگیمون رو برای دیگران توضیح بدیم . بهتر سوالهای توی ذهنمون رو که دونستنشون هیچ سودی برامون نداره ، پیش خودمون نگه داریم و با پرسیدنشون دیگران رو هم آزار ندیم ، و در اخر...
زندگی
.
.
.
.
.
.
.
.
مانند رویای نوجوانی ما نبود.
بالا و پایین بود. تلخ و شیرین شد. قهر و آشتی بود.
زندگی دشتی لطیف نبود ، دریایی متلاطم بود .
امروز سالگردی نیست، روز خاصی نیست،
امروز فقط روزی است که خوشحالم سخت و آسان هنوز کنارت هستم هنوز کنارم هستی.
تو که خوب باشی دنیا جای قشنگتری است.