حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت ۹۳

تو را من چشم در راهم شباهنگام

صبح هنگام

ظهر هنگام

عصر هنگام

همیشه هنگام اصن

چشمم خشک شد به راه خیلی نامردی، اصن لازم نکرده بیای بی خاصیت :))))

۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۶
آزیتا م.ز
۳۱
ارديبهشت ۹۳

بچه ها آرامش خودتون رو حفظ کنید خخخ

من حالم خوبه، مشکل خاصی پیش نیومده، نه ناراحتم نه افسرده! من فقط بی حوصله ام!! بی حوصلگیم هم یه دلیل نداره ، چندین و چند دلیل داره!! الان از اون موقع هاست که دلم درد دل کردن نمیخواد، حالم با حرف زدن خوب نمیشه، الان دلم میخواد بیشتر ساکت باشم ، جوابی در پاسخ به سوالِ چته ندارم!! چیزیم نیست... شاید چند تا اتفاق کوچیک پشت سر هم باعث شد که من دل زده و بی انگیزه بشم!! که بفهمم دنیا گاهی از اونی هم که فکر میکردم جای بیخودتریِ...که ممکنِ کسی که بهش خوبی میکنی در حقت بدی کنه ... البته این رو تازه نفهمیدم فقط دوباره واسم یادآوری شده ... و زندگی ای که سالهایت لنگهایش در هواست!!!



+ببخشید که کامنتهاتون رو بی جواب میذارم یه مدتی، واقعا جواب دادن به همشون در توانم نیس اما با دیدنشون انرژی میگیرم.

+منظور از یاران در پست قبل شماها بودید و خانه هم همین بی حفاظ بود :))

+ بچه ها شنبه با یکشنبه از کفشها رونمایی میکنم هر کس میخواد عکس بفرسته تا تا آخر هفته وقت داره

+دوستون دارم

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۰
آزیتا م.ز
۳۰
ارديبهشت ۹۳
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه...
۳۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۴۰
آزیتا م.ز
۲۸
ارديبهشت ۹۳

گاهی آدمها گم میشوند ، توی رویایشان، افکارشان ، اوهامشان یا حتی در ترسهایشان! اما گاهی هم انسانها گم میکنند، رویاهایشان، عشقشان، امیدشان و از همه مهم تر انگیزشان را ... در همین حوالی یه خروار انگیزه گم شده است از یابنده خواهشمندم به همین آدرس تحویل دهد و مژدگانی دریافت نماید :) 

امروز بعد از یه سال باز به حافظ تفال زدم از زورِ دلتنگی و اینکه حال خودمم نمیدونم چی به چیه !


۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۳۱
آزیتا م.ز
۲۷
ارديبهشت ۹۳

آدمها مزخرفترین موجودات خوبی هستند که دیدم! اونها با احساس ترین جانورهای ظالمِ دنیا هستند! ابله ترین متفکرهای عالم همین انسانها بودند! گاهی ترسوترین قهرمانهای گیتی میشن ! آدمها وحشتناک ترین غرایزِ موجود رو دارند! آدمها خودخواه ترین ایثارگرهایی هستند که به چشم دیده شدند! آدمها موجوداتِ سادۀ پیچیده ای هستند که همه میدونند چه گَندی هستند، اما هنوز برای پُرسشِ آدمها کیستند،پاسخی ندارند! آدمها حیوانات با شعوری هستند و گاهی میتونند بی شعورهای حیوانی هم بشوند!آدمها عاشق انزوا هستند تا در نهایتِ مُنزوی بودن از تنها بودنشون فغان و ناله وشکایت سر بدَن!آدمها وقتی غمگین اند دنبال خدایی میگردند که غمهاشون رو باهاش تقسیم کنن اما موقع خوشی و خوشحالی خودشون خُدا میشن! آدمها خُدای خوبی نیستند، آدمها دَمدمی مِزاج اند و خدای دمدمی، خدایِ خوبی نیست! دنیا گُه ترین جایِ خوبیِ که دیدم! آدمها دنیا رو به گُه کشیدن، ولی میبینی، همین دنیا بدون آدمها جای مسخره ای میتونست باشه!آدمها میخوان که باهم باشن،اما نمیتونن که باهم باشن!آدمها بدون همدیگه نمیتونن زندگی کنن باهمدیگه هم نمیتونند! آدمها هر حیوونی که بیشتر میفهمه رو بیشتر دوس دارن،چرا؟ چون میتونه یکمی شبیه آدمها باشه بدون اینکه بتونه گاهی اندازه آدمها پَست بشه! آدم سگهارو دلفیتنهارو طوطیهارو...دوست داره چون مهربون ترین خبیث دنیاست! آدمها عاشق اینند که دوست داشته بشن اما در عوض اگر کسی رو دوست نداشته باشند ،دوست دارند تا نهایت اعلی ازش انتقام بگیرند حتی شده تو خیالشون تو رویاشون! آدمها ناامیدترین موجودات عاشقِ زندگی اند! آدمها عاشق آرزوهای دست نیافتشونن!آدمها خوبند آدمها خوشمزه اند مثل همه چیزهای تلخ و بدمزه ای که ما از خوردنشون لذت میبریم!آدمها مثل یه قهوه اسپرسوی غلیظ،تلخ و لذت بخشند! مثل عرق سگی مزه زهرمار میدن اما به آدم خیلی حال میدن!آدمها خوبند! آدمها یه مُشت موجودات متناقضِ متضادند که حاصل شوخیِ خُدان! و خُدا یه گوشه ای یه جا نشسته و داره به این جُکِ تکراری که هیچ آدمی ،هنوز نتونسته حتی از پَسِ خودش بر بیاد هِرهِر میخنده و قربون صدقۀ این بچه های احمقش میره!

۳۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۳۵
آزیتا م.ز
۲۶
ارديبهشت ۹۳

نونِ خشکیه، نــــــونِ خشکــــــــیه، دمپایی پاره ، آهن قراضه ، لنگه کفش خریــــــــــــــــــداریم!!!!


یادتونه گفته بودم ، کفشها آدمها رو لو میدن.. یا اینکه من خیلی کفش دوس دارم یا اینکه من رو کفشهای آدمها زوم میکنم خخخ یا اینکه پُستِ کفشهای وراج رو نوشته بودم... خب اگه یادتونم نیس مهم نمیباشد :)

این بار یه نوبت شمای پر شور دیگر برگزار خواهیم کرد با رونمایی از کفشهای محبوب و حتی غیر محبوب شما

این دفعه دیگه عکس گرفتن هم آسونه و خودتونم راحت میتونید انجام بدید ، پس عذر و بهانه را کنار گذاشته و عکسهای کفشاتونُ پرت کنید تو بی حفاظ تا با آنها حماسه ای خلق کنیم :)

باحالتر میشه اگه سایز پاتونم ضمیمه کنید .. :)))

پس بشتابید بشتابید از کفشهای نو ، کهنه ، سالم ، پاره ، محبوب ، منفور ، خاکی ، تمیز و غیرهٔ خود عکس بندازید و در همین پست تحویل بی حفاظ نمایید...


 

یکی از کفشهای محبوب آزی که دلش نمیاد تو خیابون بپوشه خخخ

سایز پا

37

پی نوشتِ خواهشانه: لطفا عکسهای خود را در همین پست تحویل دهید تا من هنگامِ آماده سازیِ پست نفله نگردم، با تچکر از همکاری پر شورِ شما...

+ تعداد عکسها آزاد میباشد ;)

+ خانمها ، آقایون، پیر، جوون ، مجرد ، متاهل ، باکار و بیکارم نداره... هر کی با بی حفاظ حال میکنه شرکت کنه ;)

۱۲۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۳۳
آزیتا م.ز
۲۵
ارديبهشت ۹۳
خوب من امروز یک تغار آش پختم، توی آشش رشته هم ریختم اما بعید میدونم اسمش آش رشته باشد ، چون یک چیزهایی دارد که آش رشته های دیگر ندارند... البته آشِ خوبی شد و خودمم دو کاسه خوردم اما زیاد ازش لذت نبردم!! نه اینکه آشش خوب نشده باشد ها! نه...من خودم، زیادی بدمزه شدم! مشغولیتِ فکری خر است! بعد چند هفته ای بود که آش هوس کرده بودم ، دیشب هم خیلی زور زدم تا بر سندرومِ فراخی که با بی حوصلگی عود کرده فائق آیم و حبوباتش را خیس کردم...اما امروز آش به دهنم مثل زهر مار آمد :| الان من ماندم و یه تغار آش...البته میخواستم یک کاسه هم ببرم بدم به همسایه ام اما از زور بی حوصلگی این کار را هم نکردم... الان من یک آش بر سر هستم، خدایااااااااا من چه گناهی کردم که محکومم تا 4 روز آینده هر روز آش بخورم، الان دیگر به آن افرادی هم که به آشخور معروف هستند بله همان پسرهایِ بخت برگشته ای که مجبورشان میکنند کچل کنند و بروند دو سال از عمرشان را به بطالت بگذرانند،  هم آش نمیدهند بخورند ، آن وقت منه بی گناه چرا باید آش بر سر بشم...خدایا در این شب جمعه مرا عفو بفرما! اصلا من این دیگ آش را خیرات میکنم تو روح امواتم ، باشد که تو راضی باشی...به هر حال یک دیگ، آشِ آزی پز برایِ خیرات موجود است هر کس تمایل به خوردن دارد کاسه بدست بیاید، یه سنگ بزند به شیشۀ بی حفاظ فقط حواستون به سایز سنگ پرتاب شده باشد ، چون از قدیم گفتن جوابِ های، هویه، چیزی هم که عوض داره گله نداره و آش کشکِ خالته بخوری پاته نخوری پاته...کلا ع قدیم چیزایِ زیادی گفتن که الان من حوصله ندارم همه رو بگم، پاشو بیا آشت رو بگیر ...
۳۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۰۵
آزیتا م.ز
۲۴
ارديبهشت ۹۳

تو دورانِ راهنماییم مستاجرِ یه خونۀ دو طبقه بودیم که صابخونه یه خانم بود که شوهرش فوت شده بودُ سه تا پسر داشت، پسر اولیش یکم تپل و قد کوتاه بود اما مهربون ، خیلی هم حواسش به مامانش بود ، پسر دومی لاغر و قد بلند بود و تو کُلِ محل به شر بودن معروف ،کلا کاری بلد نبود جز دق دادنِ مامانش، پسر سومی که اتفاقا اون موقع کنکوری بود از همه آروم تر بود، بعد از نظر قیافه هم خیلی زیادی خوب بود ینی واسۀ یه پسر زیادی خوشگل بود، خیلیها تو محل به شوخی میگفتن که خانمِ الف از بس دلش دختر میخواسته که این پسر آخریش، هم قیافش هم اخلاقش دخترونه شده... از اونجایی که خیلی بچۀ آرومُ سر به براهی بود اصلا تو کوچه موچه رویت نمیشد من یه چند باری بیشتر ندیده بودمش هر بارم میدیدمش همچین یه سلامِ تندی میکردُ تو افق محو میشد...

۵۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۴۳
آزیتا م.ز
۲۴
ارديبهشت ۹۳

خب در خدمت شما هستیم با یکی دیگر از سری قسمتهای صدای ما را میشنوید
:)
و خانم خوجگله عشق مستر لهجه به ایران میاید...





دریافت
حجم: 2.96 مگابایت

صدا پیشگان:
آقای همکار
مستر لهجه
خانوم خوجگله
آزی



۵۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۲
آزیتا م.ز
۲۳
ارديبهشت ۹۳

ساعت حدود یک یا دویِ شب بود، داشتیم از خونۀ عموم برمیگشتیم، مهمونی ای که هیچوقت دلم نمیخواست بریم آخه پسر عموم که 4 سالی هم از من کوچیکتر بود یه ویترین داشت پر عروسکها و اسباب بازیهای خارجی ای که دستِ ما هیچوقت بهش نمیرسید! درش همیشه قفل بود ما فقط میتونستیم از پشت شیشه تماشا کنیم..خب من نمیخوام داستان اون پسر عموم رو بگم که اتفاقا واسه خودش سوژه ایِ! داشتم داستانِ برگشتنمون رو از اون مهمونی میگفتم!

تو ماشین بودیم من حدودا شش سالم بود داداشمم یه سالش، طبق معمول بابام شروع کرده بود رو مُخ ما و مامانمون راه رفتن با اون صدایِ نخراشیده اش که قدرتش شیشه های خونه رو خُرد میکنه...ساعت یک شب داشت پردۀ گوشِ ما رو پاره میکرد! دلیلش رو یادم نیس اما میتونم به شرفم قسم بخورم که مثلِ همیشه یه چیز مسخره بوده. داداشم که تو ماشین خوابش برده بود به حالتِ سکته وار با صدای بابام از خواب پریدُ شروع کرد گریه کردن بعدش بابام همونجور که پشتِ رل بود شروع کرد یه دستی مامانمُ زدن، تازه اونجا بود که مامانِ بیچارمم یکم جیغ و داد راه انداخت و مایی که مثلِ همیشه از ترس، جز گریه کاری بلد نبودیم که بکنیم !! دعوا بیشتر ادامه پیدا کرد تا بابام وسط خیابون وایستاد ما و مامانم رو از ماشین پرت کرد بیرونُ خودش گاز دادُ رفت.

۵۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۴۲
آزیتا م.ز