امروز سر صبحی، مدیرعامل شرکت میخواست زنگ بزنه دفتر رییس مجتمع ازش بپرسه واحد تولیدی تو سرویس هست یا نه؟! شماره اتاق ما با اتاق رییس مجتمع خیلی شبیه به همه. آخر شماره ما 630 و شماره رییس مجتمع 360 می باشد!. مدیرعامل زنگ زد به اتاقِ ما و آقای همکار گوشی رو برداشت(حالا فکر کن آقای همکار دیشب رو تا صبح مشغول کار بود و داشت دفتر رو به من تحویل میداد):
آقای همکار: بفرمایید!
مدیرعامل: مهندس "بوق" هستم، واحد تو سرویسه!
آقای همکار(که فکر میکرد یکی داره سر کارش میذاره): خوب من هم زنگنه(وزیر نفت) هستم، نخیر واحد دهنش سرویسه خودش سرویس نیست!
مدیر عامل:
آقای همکار:
بعدش مدیرعامل عصبانی میشه میگه این اُسکُل کیست تو شماره 630؟حالش رو بگیرید!
قیافه آقای همکار وقتی بهش میگن "خره طرف واقعا خودِ مدیر عامل بوده!":
و من وقتی دارم موقع ناهار تو رستوران شرکت این ماجرا رو واسه خانومایی که از آقای همکار متنفرن تعریف میکنم:
خب در جریانید که در سفرم و به دلیل امکانات بسیور بسیور اندک، امکان آپ کردن آنطور که باید در خور شما عزیزان باشه رو ندارم! :)
نمیدونستم اسم این فایل رو بذارم "سوتی های آقای همکار (5)" و یا "کوتاه بشنوید (12)". میپرسید چرا؟ چونکه این یک سوتی صوتی آقای همکار بود :)
دریافت
حجم: 276 کیلوبایت
صدا پیشگان:
آقای همکار
آزی
آقای همکار یه چند روزی تهرانِ، امروز تصمیم گرفتیم واسه انجامِ یه کاری بیاد دمِ خونهٔ ما(تو پست بعدی میگم برای چه کاری)، آقای همکار همیشه شلخته پلخته میاد سر کار! حالا این دفعه تیپ زده، موهاشم واسه عید که رفته سلمونی مرتب کرده، ریشهاشم که بعد قرنی شیش تیغه کرده، یه بشکه ادکلن هم که خالی کرده رو خودش،خلاصه کلی خوشتیپ کردُ یه دسته گل مامانی خریدُ اومده دم در خونمون زنگ زده.
داداشم در رو واسش باز کرده،یه نگاهی به سر تا پاش انداخته و خیلی با خِشانت گفته: بفرمایید!
آقای همکار هم دست و پاش رو گم کرده و اومده باکلاس حرف بزنه گفته: واسه یه امر خیری مزاحم شدم!!!!
داداشم:
آقای همکار:
من بعد از شنیدن ماجرا:
دوستان مخابره کردن که
امروز آقای همکار با این خانوم جدیده دعوا کردند و دوتاشون پیش آقای رئیس احضار شدن:
خانوم جدیده: من دیگه نمیخوام تو اون دفتر با این آقای همکار کار کنم !!!
آقای همکار: به همون بزی که نامه ات رو زده و تو رو فرستاده اینجا بگو نامه بزنه برت گردونه!
آقای رئیس: من ایشون رو فرستادم دفتر شما!
آقای رئیس:
آقای همکار:
خانم جدیده:
امروز رئیس دپارتمانِ ما که یجورایی اختیارِ تام تو واحد داره، اومده بود دفترِ ما:
آقای رئیس: یه ماموریت 4 روزه هست، باید یکی از شما دو نفر برید.
آقای همکار: مهندس، من تو ماموریتِ قبلی که پرواز کنسِل شد مجبور شدم از تبریز تا اینجا رو تو اتوبوس بشینم،عمرا دیگه نمیرم! این دفعه خانم م.زاده رو بفرستید!
آقای رئیس: خانم م.زاده پس این بار شما تشریف میبرید...
من: چشم...مهندس! کِی هست؟ کجا باید برم؟
آقای رئیس: بابتِ نظارتِ نقشه های در حالِ تدوینِ واحدِ جدید، باید تشریف ببرید، دفترِ پیمانکار در دُبی! حدودا اوایل اردیبهشت.
من:
آقای رئیس:
آقای همکار:
بابام زنگ زده دفتر....
آقای همکار: بله بفرمایید......سلام...حالِ شما ؟ خوب هستید؟ بعله بعله...تشریف دارن...یه چند لحظه...
بعد انگار سر جالیز باشه، هَوار زده جوری که لوزۀ سومش هم معلومه! میگه: خانومِ آزی زاده، پدرتون پشتِ خط اند!
خودش:
احتمالا بابام:
من بعد از تموم شدنِ تلفن: