حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
مهر ۹۳

همین موقعها بود...مثل الان که یه ماهی از پاییز گذشته...هوا خیلی مطبوع بود...یکم خیس و مرطوب با یه مه غلیظ لذتبخش... برگهای زرد و رنگ و وارنگ شدۀ پارک نیاورون.. نیمکتهای نمدار.... پارک خلوتِ مه گرفته... آروووووووووووووووووم .... مطبوووووووووووووووووع .... تنها صحنۀ پاییزی ای که تو پردۀ ذهنم حک شده... انگار هواش هنوز تو ریه هام جریان داره ..اون خنکای نفوذ کنندش تو تنم میره...


سه نفری روی یه نیمکت نمدار نشسته بودیم.... پایینِ اون مهی که بالای سرمون بود... سه نفری حرف میزدیم سه نفری میخندیدیم سه نفری شکلات میخوردیم و با پاییز عشقبازی میکردیم... فقط یه حس خوب داشتیم تاااااااااااااااااااا.....................

۲۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۹ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۷
آزیتا م.ز
۲۸
مهر ۹۳

امروز تو باشگاه که بودم یه چیزی رو کشف کردم... این خانمهایی که کلی اضافه وزن دارن و میان باشگاه که وزن کم کنن یا قوی بشن و هزار سال ثبت نام میکننُ میانُ میرن ولی آب از آب تکون نمیخوره و همچنان اون چربیهای انباشت شده سر جاشون هستن، کم که نمیشن یهو میبنی اضافه ترم میشن ... دو دلیل داره:

1. اینکه میان باشگاه دو ساعت هستن ولی تنها کاری که میکنن اینه که دسته دسته وای میستن با هم حرف میزنن تازه چی... سد معبرم میکنن، حوصلۀ یکی هم مث منو ندارن که مدام سعی میکنه از وسطشون بدوئه ....  جدی هم تمرین کنی با تعجب و چشمانی چپ چپ نیگات میکنن خخخخخخ

2. چون فکر میکنن روزی دو ساعت دارن باشگاه میرن، وقتی میرسن خونه با خیال راحت هر چی دلشون میخواد میخورن ... چون ورزش میکنن دیگه.... هه! و چه ورزش کردنی......

از نظر من یا آدم نباید کاری رو انجام بده یا اگه میده ، درست انجام بده حالا هر چی که میخواد باشه... هر چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی :درســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت .... خخخخ



* ها راستی یه چیزی... با این استقبالِ وحشتناکی که از نوبت شمای (6) دارین میکنین :| احتمالا کلا منتفی بشه... چون 113 تا بازدید داشته ولی کلا سه یا چهار نفر دستاشون رو بردن بالا.... تو رو خدا اون دستها رو بالا نگه ندارید خسته میشید بخداااااااااااااا :))))))


* امروز تو جایی که جز خاک و آشغال و گرما و بوی گند چیزی نیود و من داشتم تند تند قدم بر میداشتم که زودتر از شر اون خیابونه مزخرف رها بشم .... یه پروانه دیدم به چه زیبایی......... بالهای بزرگ...خوش خط و خااااااااااااال خیلی زیبا خیلی زیبا.......



اگه حس میکنید تو خاک و خُله زندگیتون گیر کردید ، حنما چشم چشم کنید ... مطمئنا یه پروانه همون طرفها هست...


* تا وقتی زنده ایم ، محکوم به زندگی کردنیم پـــــــــس طوری زندگی کنیم که اون تنونه بلند شه و جاشو با ما عوض کنه!!!!!! بزرگترین انتقامی که میشه از این شرایط لعنتی گرفت اینه که شاد ، سالم و زنده بووووووووووووووود ! فقط نفس نکشیم، بیایم زنده باشیم...

همه یک ، دو ، سه بگن سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب 




۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۶
آزیتا م.ز
۲۷
مهر ۹۳

کیا حاضرند ؟؟؟؟؟ :)

دستها بالا 

کیا امروز سر حال اند؟

دستها بالا

کیا دلشون نوبت شما میخواد؟

دستها بالا



دست آزی که بالاست =]



بزن بریم واسه نوبت شمای (٦)


۲۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۳
آزیتا م.ز
۲۶
مهر ۹۳

خب وقتی یه بامرامی میاد اینجا به خاطر فوت مامانبزرگ من یه هفته سکوت وبلاگی میکنه، من الان با چه رویی پست بذارم در حالیکه حرفام تو گلوم قلمبه شده! هوم با چه رویی دقیقا؟ نکنین اینکارارو ، اینقد مرام نذارید ، آدم نمک گیر میشه، اینقد خفن برخورد نکنید بابا ، آدم تو معذورات میمونه :))

واسه از دست دادنِ مامانبزرگم کل یه روز رو گریه کردم ، الانم با یادش بغض گلومو میچسبه! یه غم خیس این روزها تو دلمه ، اما... خوب میدونم اون راحت شد و من بخاطر کوتاهیهای خودم و مظلومیت اون غمگین شدم، من بخاطر یه عالمه زخمهایِ رو نگرفته ای که تو دلم دارم بغض میکنم که نصف بیشترشونم بر میگرده به مامان خودم نه مادر بزرگم... 

خلاصه گفتم نمیخوام وبلاگم بوی سوگ بگیره! ممنون از همهء شماها که تسلیت گفتید ، خودتون رو تو غم من شریک دونستید و همهء اینا از مهربونیتونه... اما غصه خوردن کار درستی نیس... غصه از اون مضرهاییِ که ترک کردنش از اوجب واجباته... آزی ره

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۶
آزیتا م.ز
۲۴
مهر ۹۳

4 ساله بوده که مادرش رو از دست داده و پدرش یه زنِ دیگه گرفت. از پدرشم معمولا چیزی نمیگفت جز کتکهایی که ازش خورده بود...که وقتی عصبانی میشده یه دختر بچه رو با زنجیر آهنی تا حد مرگ میزده!! وقتی هم که 16 سالش میشه بهش میگفتن از وقتِ ازدواجت گذشته و شوهرش میدن به مردی که 13 سال از خودش بزرگتر بوده که اتفاقا کشتی گیر بوده با  دست بزنی، زبان زدِ خاص و عام ! خلاصه روندِ کتک خوردنهاش سالها ادامه پیدا میکنه ... هر دو سال یبار مجبور به بچه زاییدن میشه و 8 تا بچۀ زنده از 14 تا بارداری باقی میمونه... که از قضا بچۀ آخرش ، مامانِ منه ! 

من و مامانبزرگ

سال ٦٨

۵۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۱۳
آزیتا م.ز
۲۲
مهر ۹۳

یادتون میاد یه قرن پیش یه مسابقۀ صدا تو وبلاگ آقای بنفش  برگزار شده بود و من توش شرکت کرده بودم ! خب به خاطر همۀ کسانی که منو دوست داشتن و بهم لطف داشتن من تو اون مسابقه اول شدم... به افتخار این اول شدن...نفر سوم این مسابقه که آقای مجید شدن با من مصاحبه ای صوتی داشتن که الان انتشار پیدا کرده....:) این مصاحبه رو میتونید از وبلاگ آقای بنفش یا از همین جا دانلود کنید ...البته اگه حوصله ، وقت و علاقه دارید.... ولی فکر کنم خالی از لطف نباشه :)))




دریافت
حجم: 15.9 مگابایت

۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۵
آزیتا م.ز
۲۱
مهر ۹۳

امروز این آقای همکار که یکی باید بیاد از برق بکِشتش که اینقد تند تند از خودش پست در نکنه ،یه پست نوشته بود که هی توش آه و فغان کرده که درهای رحمت خدا به روی من بسته شده و اینا... وقتی خوندمش یکم به این جمله فکر کردم... درِ رحمتِ خدا.... درِ رحمت.... در...... بعد که خوبتر فکر کردم دیدم دری وجود نداره...رحمت خدا تو جایی ، مخزنی ، انباری ، چیزی ، ذخیره نشده که ، دری داشته باشه... رحمتِ خدا جاریه... مثل آب.. مثل هوا، مثل امواج مادون قرمز و مافوق بنفش... مدام در حال ریزشه بی اینکه ما توجه کنیم... اشعهٔ خورشید تو کلهٔ همه میتابه... توجه نمیکنه کی پوستش تیره است کی روشن... کی ضد آفتاب زده کی نه! کی خوشش میاد کی نه... رحمت خدا هم پیوسته میتابه...میریزه.....حالا اگه شما عینک آفتابی زدی، یا رفتی زیر سایبون وایستادی دلیل بر نبودنش نیست!!! این فرستنده نیست که مشکل داره ، لطفا گیرنده هایِ خودتون رو انگولک کنید...


رودخونهٔ بهبهان

نمیدونم کِی خخخخ


خدا با کسی قهر نمیکنه، آدمها بچه ننه هستنُ تو کار قهر و قهر بازی... الکی ناز و ادای خودمونُ گردنِ خدا نندازیم...شبها که میخواین بخوابین شارژرتون روبزنید به پریزِ اون قدرتِ مطلق ازش بخواین صبح که پا شدین ، باتریتون FULL باشه ... تا هیچ روزی نرسه که کم بیارید ، battery low بزنید و خدای نکرده خاموش بشید...

اونجایی که سهراب سپهری میگه : " و خدایی که در این نزدیکی است ، لای این شب بوها، پای آن کاج بلند ، روی آگاهیِ آب ، روی قانون گیاه" فکر نکنیم که حالا شاعر بوده الکی یه چیزی گفته... نخیر ! این دقیقا همون حرفیه که من میخوام بگم... خدا ، قدرت برتر کائنات ، معبود ، خالق یا هر چیز دیگه ای که شما روش اسم میذارید... جاریه و همهٔ ماها رو در بر میگیره... اینقدم مث فامیل دور ، دَر رحمت ، دَر رحمت نکنیم :)))) آقا دری در کار نیست... اینجا هر روز سیل میاد ، سیل رحمتِ خدا و ما چه بخوایم چه نخوایم غرق شدگانیم... هیچ غریقی از این دریا نجات پیدا نکنه... آمیــــــــن خخخخخ

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۸
آزیتا م.ز
۲۰
مهر ۹۳

میدونید امروز یه تصمیمی گرفتم، که هر جا که سفر میرم شده یه چیز کوچیک واسه دوستام بیارم، البته قبلا هم معمولا اینکارو میکردم ولی گاهی بخاطر وقتِ تنگ یا تنبلیِ خودم یا حتی فراموشکاری  یادم میرفت ، اما امروز فهمیدم که چقد سوغاتی با خودش انرژی مثبت بهمراه داره ، چقد آدم رو سر حال میاره و چقد دو تا آدم رو به هم نزدیکتر میکنه...


همین امروز ظهر 

من در حال شستن و ناخنک زدن به انگورا :))


به به ، چه انگوری چه انگوری مثل چراغ زنبوری !!! :) این انگور خوشگل سوغاتی ای که امروز منو بفکر وا داشت ! از انگورانِ اراک اومده خراب آباد :) و خیلی هم خوشمزه است... از امروز با خودم عهد میبندم هر جا میرم سوغاتی رو فراموش نکنم ... چون یه عالمه عشق همراهش داره هر چند کوچیک باشه ... 

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۸
آزیتا م.ز
۱۹
مهر ۹۳

شاید دوستدارانش خیلی منتظر این اتفاق بودن، شاید برای خیلیهام مهم نباشه، شاید با این کار دیگه دست از سر وبلاگ من برداره، شاید حال خودشم بهتر شه، شاید کار خوب و درستی باشه ، شایدم هیچ کدوم از اینا....

این شما و این وبلاگ تازه تاسیسِ  آقای همکار


http://aghayehamkar.blog.ir

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۹ مهر ۹۳ ، ۱۷:۲۳
آزیتا م.ز
۱۸
مهر ۹۳

دو روز بود، اما یه دنیا بود ! من باور دارم که آدمها هستن که به مکانها و زمانها معنا میدن! هیچ مکان و زمانی به خودیِ خود و به تنهایی نه خیلی محبوب میشه نه منفور... این حسهای ماست که به اونا شخصیت میده ... یه نشستِ دوستانهء دو ساعته با یه نفر که شاید دوبار بیشتر ندیدیش میتونه یه خاطره باشه برای تمام عمر... 

مشهد زیاد منو فراخونده از بچگی تا همین الان اما هیچوقت مث دوبارِ اخیر نبوده... مشهد برای من دیگه یه شهر نیست ، جاییِ که شاخه های قلبم هم به اونجا کشیده شده...


مشهد از فراز آسمان

دمای هوا ١٤ درجه

دیروز ساعت ١٢


اینبار تو حرم حال خوبی داشتم دعا کردم و خیلیها خود به خود تو ذهنم اومدن، واسه تمام اهالیِ بی حفاظ هم دعا کردم، چشمام بسته مونده بود و وسط اون ازدحام برای لحظاتی انگار صدایی نبود، من بودم و یه حال خوب و یه چشم اشکی و یه عالمه نیاااز ...

 تا اینکه با ضربهء یه خانوم به خودم اومدم، چشامو که وا کردم با یه لبخند کج و کوله اما تلخ و ملیح روبرو شدم که گفت: اگه میشه برا منم دعا کن ... من برای دعا کردن مکانی قائل نیستم ، اما بعضی جاها عجیییییب انرژیِ روحانیشون لذتبخشه... عجیییییب... امید که هر کی که دوست داره بره اونجا زود بره... 



من در حال برگشتن به خراب آباد



لحظات خوش معمولا طولشون کمه اما عمقشون تا اعماق روح آدم فرو میره ... مشهد برای من الان فقط یه مشهد نیست، جاییه که دوستانی مجازی دارم ، حقیقی تر از حقیقی :)

۲۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۰
آزیتا م.ز