حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
مهر ۹۰

خیلی خوبه وقتی آدم کادو میگیره...مخصوصا اگه از یه دوست عزیز بگیره ،مخصوصا اگه کلی خوراکی خوشمزه باشه که از یه راه دور بیاد...فقط یه چیز ناراحتت میکنه اونم اینه که چی میشد اگه با کادوش خودشم میومد که اسمش میشد سوغاتی....آخه میدونید سوغاتی گرفتن چه مزه ای میده وقتی بدونی یه نفر یه چیزی رو به عشق تو خریده و با خودش آورده که بگه به یادت بودم...بعد بگه که واقعا قابل تو رو نداره واقعا ناچیزه!بعد تو محکم بغلش کنی و با یه خنده گنده بگی هر چه از دوست رسد نیکوست!گرمای محبتت از همین به قول خودت ناچیز هم احساس میشه...مرسی............

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۷
آزیتا م.ز
۲۷
مهر ۹۰

خیلی سخته که انگشتهای عسلیت هنوز تو حلق کسی باشه،بعد بره پشت سرت حرف بزنه!این جور موقعهاست که دل آدم بدجوری میشکنه! خوندن این شعر زیبای مهدی موسوی تو این شرایط خالی از لطف نیست...

ناگهان زنگ می زند تلفن،ناگهان وقتِ رفتنت باشد 

مرد هم گریه می کند وقتی سرِ من روی دامنت باشد 

بکشی دست روی تنهاییش،بکشد دست از تو و دنیات 

واقعا عاشق خودش باشی،واقعا عاشق تنت باشد 

روبرویت گلوله و باتوم،پشت سر خنجر رفیقانت 

توی دنیای دوست داشتنی!!بهترین دوست،دشمنت باشد 

دل به آبی آسمان بدهی،به همه عشق را نشان بدهی 

بعد،در راه دوست جان بدهی...دوستت عاشق زنت باشد! 

چمدانی نشسته بر دوشت،زخمهایی به قلب مغلوبت 

پرتگاهی به نامِ آزادی مقصدِ راه آهنت باشد 

عشق مکثی ست قبلِ بیداری...انتخابی میانِ جبر و جبر 

جامِ سم توی دست لرزانت،تیغ هم روی گردنت باشد 

خسته از «انقلاب»و«آزادی»،فندکی درمیاوری ...شاید 

هجده«تیر»بی سرانجامی،توی سیگار «بهمنت»باشد...

«مهدی موسوی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۶
آزیتا م.ز
۲۶
مهر ۹۰

از فکرهای منحرف در هم پیچیده

از زبانی که عشق را هم لیسیده

در جستجویی که تو،من،ماها

در گفتگویی که تو....آها

می نگرم به نور مانیتوری که...

زُل میزنم به واژه های دل پُری که...

دق میکنم از بودن بی رفتنم حالا

سر میکنم با آن چیزی که منم حالا

باز دیشب مردی عاشقم باشد

باز ذهنم ،تو مریضی نه؟؟باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۵
آزیتا م.ز
۲۴
مهر ۹۰

شکمی گشنه،دهانی بسته

چشمهایی باز،کمری خسته

قلم،از دستانم کار شسته

اینجا نشستم تو روح هر چی پُسته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۴ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۴
آزیتا م.ز
۲۳
مهر ۹۰

من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقت‌ها به دست‌هایم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دست‌هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده‌اند ، چک نوشته‌اند ، بند کفش بسته‌اند ، سیفون کشیده‌اند و غیره .دست‌هایم را حرام کرده‌ام .همین‌طور ذهنم را...!/

چارلز بوکوفسکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۲
آزیتا م.ز
۲۲
مهر ۹۰

تنهایی رفتم سینما...ساعت 6:50 بود.؛جلوی گیشه بلیط فروشی کلی صف؛سانس 7 «سعادت آباد» داشت...که بلیطش تموم شده بود...میخواستم واسه سانس 7:30 «یک حبه قند» رو بگیرم...رسیدم به باجه یه خانمی پیدا شد گفت:آقا ما دیروز چهار تا بلیط خریدیم امشب یکیمون نیومده میخوام یکیشو پس بدم...دیگه نذاشتم آقا بگه که پس نمیگیریم...!

ساعت 7رفتم تو سالن،تا خرخره پر بود همه صندلیها...هی منتظر شدم ببینم کی میاد سمت چپ من مییشینه...تا آخر فیلم تنها صندلی خالی سالن صندلی کناری من بود! که وجود یه دوست خیالی مهربون رو واسم تداعی میکرد...

بیشتر از خود فیلم ،این اتفاقهای امشب واسم جالب بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۲ مهر ۹۰ ، ۰۷:۱۱
آزیتا م.ز
۱۹
مهر ۹۰

بیمار گونه

با کمردردی مزمن

لیوان،چای بابونه

فکرهای شانه نکرده

کسالت کهنه

دردهای آشنا

تسکین بی قیدی

تردید،گاه به گاه

ذهنی آشفته

روحی نخ نما

در حالِ بودن

در فکر رفتن...

آه از من...آه ازمن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۹ مهر ۹۰ ، ۰۷:۰۹
آزیتا م.ز
۱۵
مهر ۹۰

- سلام،خوبی؟تنهایی؟

- آره

- کاش میتونستم شریک تنهایی هات باشم!

- کاشکی رو کاشتن...آره؟؟؟!

............همچنان تنهام............

معلومه که سبز نشده!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ مهر ۹۰ ، ۰۷:۰۸
آزیتا م.ز
۱۴
مهر ۹۰

از خودم بدم میاد که شبیه همون موقع ها که 5 سالم بود هنوزم فکر میکنم همه آدم ها خوبن و من راحت و آسوده میتونم بهشون اعتماد کنم...

دم از بحث و گفتگو و نقد و تبادل نظر میزنه...بعد می بینی فکر کرده من اینجا بنگاه شادمانی خیریه باز کردم...

خدا روزیتو جای دیگه بده،احتیاجهای سرکوب شدت رو ببر یه جا دیگه بریز بیرون!

باشد که طفل ساده ی درون منم مجبور شه بزرگ بشه که به هر حسابی و نا حسابی اعتماد نکنه...کاش همه آدم بودن رو بلد بودیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۴ مهر ۹۰ ، ۰۷:۰۷
آزیتا م.ز
۰۹
مهر ۹۰

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!

مشروط بر اینکه غوره ای هم باشه و گرنه بالا سر قبری که مرده توش نیست گریه،چه فایده؟؟!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۹ مهر ۹۰ ، ۰۷:۰۶
آزیتا م.ز