حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۲۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
آبان ۹۳

صبح جمعه است دیگر، صبح جمعه همیشه امیدوارنه شروع میشود! که شاید این جمعه، جمعهء خوبی باشد... امید به خوب بودن خودش نصف مسیرِ خوب بودن است :) بیایید رویِ جمعه هایمان را کم کنیم.. لطفا از دلگیری جمعه ها آه و فغان نکنید... صبحتان را با یک نوشیدنیِ توپ شروع کنید بگذارید انرژی عصاره ها واردِ بدنتان شود ... بروید جلوی آینهء دسشوییتان شکلک مضحک در بیاورید بعد به خودتان بخندین ، ترانه ای که دوست دارید را بلند بلند بلغور کنید حتی اگر شعرش را درست و حسابی بلد نیستید... جمعه است دیگر ، بگذارید روح و روانتان هم کمی خُلبازی در آورد ! این برایمان خوب است... قول میدهم این برایمان خوب است :)


آویشن ، نعناع فلفلی 

تیز و تند و خننننننک کننده 

بزن :)






۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۲۹
آزیتا م.ز
۲۶
آبان ۹۳

هوا آلوده بود، پاهایم خسته ! دستم یک کیسه خرید ! دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون! ٤ تا کوچهء پَستی بلند را رد کرده بودم مانده بود کوچهء آخر ، پیچ آخر ! همینقد مانده بود تا خانه... موسیقی در گوشم مینواخت ، تنم از عرق مرطوب بود ! باد که آمد از لای یقهء مانتو ام نفوذ کرد تا احساس خنکیه خوشایندی کنم! تایِ شال را از روی گردنم باز کردم ! باد رفت لای گردن و موهایم....

یک آن زمان متوقف شد ! چشمانم را بستم ، دغدغه هایم را سپردم به باد ! به درک ... فقط به درک... شانه هایم از این همه نتوانستن خسته است! پس به درک.... 

برای سی ثانیه خوشبخت بودم! حیف که آن سی ثانیه جنسش کِشی نبود تا بیشتر از اینها کِش بیاید!خوشبختی خیلی لذتبخش است! هیچ سنگینی ای روی شونه هایم حس نمیشد ! جز سنگینیِ دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون...

ساعت ١ ظهر امروز یک کوچه تا خانهء ما


۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۶
آزیتا م.ز
۲۴
آبان ۹۳

هیچوقت گشنه به بازار نرید و اگر رفتید بدانید و آگاه باشید که حتما پول یک غذا در پاچۀ تان خواهد رفت! و اگر نه به دیدِ تفریح به قضیه نگاه کنید و یک غذای خوب و به صرفه را انتخاب کنید و بزنید بر بدن...

گشنه که به بازار بروی همش تجسم یک هات داگ خوشمزه را در سر میپروانی! ذهن آدم خُل است وقتی گشنه هستی مدام دلش آت و آشغال میخواهد ، لطفا به ذهنتان توجه نفرمایید...  :)

راستی اون کتونی ای بود که گفته بودم تو سالن ورزشیِ خراب آباد جاش گذاشته بودم، خوشبختانه همانجا سر جاش بود و دوستم شنبه اول وقت رفت و گرفتش ، فردایش هم داد اتوبوس بیاره تهران... دوشنبه بود که برای گرفتنش باید میرفتم ترمینال جنوب تا از قسمت انبار تحویلش بگیرم...چون این روزها بی کتونی و بی باشگاه روزِ من شب نمیشود... فکر نکنید سفر وقفه ای در رژیم و برنامۀ ورزشی ام انداخته! نخیر !! کم کار که نشدم هیچ ، پرکارترم شدم! خلاصه میگفتم رفتم تا ترمینالِ جنوب، حالا بماند که آنجا برای خودش تگزاسی بود... که جنگی از انبوهِ مزاحمان گذشتم و سه سوته برگشتم سوار مترو شدم... برگشتنی به سرم زد حالا که تا این پایین مایینا اومدم یه سر برم بازار تهران... خلاصه کتونی به دست از ایستگاه 15 خرداد اومدم بالا...

گفته بودم هیچوقت گشنه به بازار نرید :))) سر ظهر بود و منم حسابی گشنه... تصمیم گرفتم وعدۀ تقلب رو همون روز بخورم! (در رژیم غذایی در هفته یک وعده میتوان هر آنچه دوست داشت خورد تا به متابولیسمِ بدن شُک وارد بشه و بخاطر عادت به رژیم کند نشه)

همیشه اسمی از رستورانهایِ مَشتیه بازار تهران شنیده بودم اما هیچوقت پیش نیومده بود که برم... رستورانهای شلوغی که نه بهتره بگم خیلی شلوغی که غذاهای محبوبشون زود تموم میشه و مردم واسه خوردنِ غذاشون صف میکشن...


همینجا تو صف :)

دم در بیرون بر هم سفارش میگرفتن که اونم خودش واسه خودش محشر کبرایی بود



رستوران مُسلم در خیابان پانزده خرداد یکی از اون رستورانهاست... از همون دم درش واسه تو رفتن صف بود..


۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۲
آزیتا م.ز
۲۲
آبان ۹۳
۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۵:۱۱
آزیتا م.ز
۲۰
آبان ۹۳


انتظار کشیدن برای اینکه چیزها اتفاق بیفتن رو تموم کنید

برید بیرون و اونارو رخ بدید





۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
آزیتا م.ز
۱۹
آبان ۹۳

دیروز یکی از دوستهای دوران دبیرستانم قرار بود بیاد دنبالم که برم خونشون، یه چهارسالی میشد که ندیده بودمش ، خونشون به خونمون خیلی نزدیکه، بعد از ظهری اومد دنبالم تا سوار ماشینش شدم میگه از پرنده که نمیتوسی؟ منم با شور و ذوق داشتم تو ماشین دنبال پرنده میگشتمُ میگفتم کو ؟ کجاست؟ خخخخ بعد یهو دیدم سر شونهء دوستم نشسته !!! اوخی کلی قربون صدقش رفتم اونم زرت اومد رو دست من :) خلاصه که تا آخر شب این شازده پسر از سر و کوله خاله آزی بالا پایین میرفت :) 


ملوس :) اسمش ملوس بود

نخند خخخخ میخند؟ اسمش بود خب :))))



کلا یه سری توش هست که انواع و اقسام خزندگان ، پرندگان ، چرندگان و باقیِ ماجرا با من بسیور ارتباط خوبی برقرار میکنن :)))))






۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۸:۲۶
آزیتا م.ز
۱۶
آبان ۹۳

این پست قرار بود از فرودگاه در بشه که به علتِ ریپ زدن وایفای فرودگاه نشد که بشه 


فرودگاه خراب آباد 

بعدازظهر امروز 



اینجا تهران ، صدای آزی پرنده رو میشنوید


۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۳
آزیتا م.ز
۱۴
آبان ۹۳

هوا این ورا خیلی تــــــــوپ است 

در حدی که

با کفش ورزشی میشود شوتش کرد!!!

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۴ آبان ۹۳ ، ۰۷:۴۲
آزیتا م.ز
۱۳
آبان ۹۳


همین الان نوشته شده

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۳
آزیتا م.ز
۱۲
آبان ۹۳


سلولهای بدن شما به هر چیزی که ذهنتون بگه ، واکنش نشون میدن! 

منفی نگری و احساسات منفی ، سیستم ایمنی بدن شما رو ضعیف میکنه



۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۳:۱۶
آزیتا م.ز