از این به بعد میتونید داستان دنباله دارِ "آقای شادی" رو به قلمِ "خودکار سبز" اینجا بخونید :)
طرح از "آزی"
"آقای شادی" میخواد یه پُستِ دنباله دار بشه... شایدم یه قصهٔ دنباله دار شایدم یه زندگی نامه... که با همکاری من و خودکار سبز نوشته میشه... بی حفاظ مشتاقانه منتظر نظرهای شما بی حفاظیهای عزیز هست. کامنتهای شما مطمئنا دلگرمیِ خوبی واسه نوشتنِ ادامهٔ این داستان میشه.
قسمت اول در ادامه ....
سلام. اسم من "پرویز شادی" است، وقتی 7 سالم بود عاشق دختر همسایمون "شادی" شدم. من پیش خودم رویا پردازی میکردم که چه زوج خوشبختی میشیم: آقای شادی و شادی خانوم!
این شد که تصمیم گرفتم، واسه شادی خانوم یک نامه بنویسم و بهش بگم که من عاشقشم!اون زمانها نامه پرانی تنها راه ارتباط با عشق محسوب میشد! مثل الان نبود که طرف حیا رو خورده و آبرو رو قی کرده باشه! ولی من که سواد نداشتم!!!تا اون روز هر چی کتک خورده بودم و تنبیه شده بودم که برم مکتب خونه و سواد یاد بگیرم به گوشم نرفته بود، اما حالا به عشق شادی هم که شده بود باید سواد دار میشدم اون زمان با مادر خدابیامرزم "شیرین تاج" خیلی احساس صمیمیت می کردم ولی یک مشکل بزرگ وجود داشت، میپرسین چه مشکلی؟ خب معلومه آخه ننه شیرین تاجم هم مثل من سواد نداشت! از پدرم "مرحوم حاج اصغر خان" عین سگ می ترسیدم! ولی به بهانه اینکه به حافظ و سعدی علاقه دارم و میخوام شعرهاشون رو بخونم از "حاج اصغر خان" خواستم که به من سواد یاد بده! اون زمانها مدرسه درست و حسابی که نبود. مکتب خونه بود و به بچه های تازه به مکتب رفته، حافظ و سعدی و قرآن تدریس میکردن؛ واسه همین بهانه ام برای یاد گرفتن سواد، طبیعی به نظر میرسید. وقتی هم بهش گفتم ، حاج اصغر یه نگاهی بهم کرد ، که یعنی مثلا سر عقل اومدی، فکر میکرد نتیجهٔ کتکهایی که زده رو بالاخره داره میبینه! نمی دونست ، قصهٔ علاقهٔ من به حافظ و سعدی داره از خونه همسایه آب میخوره و لاغیر.
خلاصه حدود شش ماه از آموزش حاج اصغر خان گذشت و من یاد گرفتم یک چیزهایی بنویسم. این شد که یک روز با اعتماد به نفس بالا کاغذی گرفتم و روش با زبان کودکانه ام نوشتم:
بنام خدایی که عشق را درست کرد
شادی دوستت دارم و میخوام که با تو عروسی کنم
همسر آینده ات پرویز
همون روز توی کوچه شادی مشغول خاک بازی بود. رفتم پیشش و نامه رو دادم دستش و فرار کردم تو خونمون. منه عاشق تو حیاط خونه داشتم تو خیال خودم به عروسی با شادی و تعداد فرزندان آیندمون فکر می کردم که یکهو در حیاط زده شد و شیرین تاج من رو فرستاد تا در رو باز کنم. منم بی توجه به این موضوع که شادی که سواد نداشت نامه رو بخونه و واسه خوندنش رفت نامه رو گذاشت کف دست خان داداشش "رستم" که ده سال از من بزرگتر بود! تا در رو باز کردم یک مشت محکم نثار فکم کرد!!!
اون روز من در راه عشق شادی هم از رستم کتک خوردم هم شیرین تاج و هم حاج اصغر خان. هنوز بعد از 87 سال وقتی به اون روز فکر میکنم تموم استخوانهای بدنم ، درد میگیرن...
<<ادامه دارد>>
ای جااااان طفلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی :)))))
ادامه بدبن لطفا :) خودکار سبز یه شخص دیگه ست یعنی یا چی؟؟