دخترکِ نحیفی بود...پدرش مُدام بهش میگفت لاغر مردنی....از بس دستهایِ لاغر و کوچک و ناتوانی داشت، معمولا همه چیز از دستش میفتاد....مادرش گاهی عصبانی میشد..بلند داد میزد، دست و پا چُلُفتی!!! معمولا اخمو به نظر میرسید....اجتماعی نبود! حوصلۀ آدمهای غریبه را نداشت...حتی حوصلۀ آشناها هم نداشت، معمولا از افراد خیلی معدودی خوشش می آمد! آن هم کاملا به طورِ اتفاقی...هیچ وقت هم معلوم نمیشد دلیل دوست داشتنش چیست!! خودش میدانست یا احساسش میکرد اما محال بود ، به کسی بگوید که چرا فلانی را دوست دارد یا از آن دیگری بدش میاید!! اولین و مهمترین چیزی که میتوانست در قلبش نفوذ کند، نگاهها بودند...اگر در همان ابتدایِ آشنایی احساس میکرد کسی جوری نگاهش میکند که دوست ندارد،پرونده اش در قلبِ کوچکش بسته بود! حالا زمین و زمان هم میامدند و میگفتند که فلانی خوب است، مهربان است،از همه مهمتر تو را دوس دارد!!! امکان نداشت از خرِ شیطون پایین بیاید! فقط یک جمله میگفت که"نع فلانی منو چپ چپ نگاه کرد" و این چپ چپ ،خودش هزار و یک معنی داشت.... و عجیـــــــــــــب که در بیشترِِ موارد ارزیابیِ نگاههایش اتفاقا درست از آب در میامد! دخترِ لاغر مردنیِ دست و پا چلفتی ای که از موقعی که یادش میاید ،از همان سه سالگی،در نخِ نگاهها بوده و هست!گاهی از اینچنین بودنش خسته میشود!
کم کم که بزرگتر شد، سعی کرد منطقی تر باشد...مادرش مدام به او میگفت این خیلی مسخره است که تو از کسی بدت بیاید فقط به خاطر اینکه چپ چپ نگاهت میکند یا احساس میکنی که از تو خوشش نمیاید...یا بی دلیل کسی را دوس داشته باشی چون میگویی چشمهایش مهربان است! مدام بهت میگفت سعی کن این عادتِ آزاردهنده ات را کنار بگذاری!عادتی که بعضی وقتها باعث میشود، الکی دچارِ سوء تفاهم شوی...دخترک بزرگ و بزرگتر شد! به همان اندازه که دیگر چندان نحیف نبود،سعی کرد،اولویتِ خوش آمدن یا بد آمدنش از افراد را از نگاه بردارد!! از نگاهها نترسد یا حتی عاشق نگاهها نشود...دیگر یک ارزیابِ نگاه نباشد! دیگر بندِ دلش ،به نگاههای مردم بسته نباشد! که گاهی بتوانند با آن نگاهها، تحقیرش کنند، تنبیه اش کنند یا حتی مثلِ موریانه تمامِ روحش را بجوند...
او سالها سعی کرده که دیگر نگاهها برایش مهم نباشند!!! اما! امــــــــا.... او به کسی نمیگوید ،اما خودش ،خـــــــــــــــــــوب میداند که هنوز اسیرِ نگاهها است! یک نگاهِ خشم آلود، از طرفِ عزیزانش هنوز هم میتواند ،دنیایش را تیره و سیاه کند! یک نگاه میتواند کاری کند که او احساسِ بدبختی کند...درماندگی کند!یک نگاه میتواند برای او از صد تا فحش بدتر باشد! او ترجیح میدهد بلند بلند با کسی دعوا کند، اما سکوتِ یک نگاه آزارش ندهد! زندگی اش را نگاههایی ساخته اند که سالها سعی کرده ،خودش را در مقابلشان قوی کند و از آنها نترسد!! او سعی کرده اما هنوز به معنایِ واقعی موفق نشده...
دخترک هرچه فکر میکند یادش نمی آید آخرین
بار کِی، با یک نگاه خوشحال شده است...کی آخرین بار او را به یک نگاهِ
دلچسب و گوارا دعوت کرده است؟ او یادش نمی آید!!