حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۹
بهمن ۹۲

واردِ آپارتمانش شد، سرش ذوق ذوق میکرد، عینکش را از چشمش برداشت پرت کرد رویِ میز غذاخوری،با دو انگشتش بین دو چشمش روی بینی اش را گرفت و کمی فشار داد،یک آه بلند کشید، بعد دستش را داخل جیبهای شلوارش کرد و خرت و پرت هایش را خالی کرد روی میز ،کنارِ عینکش! از سوییچ گرفته تا کیف پولش و کیفِ کارتهایِ بانکی اش!

هنوز صدای "متین" در گوشش طنین می انداخت که با چاشنیِ عصبانیت با یه شدتِ خاصی میگفت: خستم کردی ، آقای من، دوستِ من خستم کردی،این نگاهِ لعنتیت به زندگی رو عوض کن! همۀ مشکلاتِ لاینحلِ تو از همین نگاهته...این نگاهِ مزخرفت به زندگی... هنوز صدایِ متین رو میشنید، انگار که همین الان اینجا نشسته باشه! متین روانکاوش بود، روانکاوی که الان بعد از سالها شده بود تنها دوستِ صمیمی اش! صدایِ متین مدام میومد!در حالِ رفتن به سمتِ آشپزخونه..بلند گفت: متین میشه خفه لطفا! گفتم چشم...حالا دیگه خفه! زیرِ کتری رو آتیش کرد،فقط یه چایِ غلیظ با عطر تُندِ هِل،میتونست اون سردردِ لعنتی رو التیام بده!

رفت سراغِ کاکتوسهاش! سلام کوچولهایِ بابا!! بعضیهاشون خار نداشتن، از این کاکتوسهایِ گوشتی ای که خیلی تندترم رشد میکنن! دستشو کشید رو تنشون...ببینم بچه ها چطور مطورن؟ یه کاکتوسِ قدیمی تر هم بود، پُرِ خار! خارهایِ گنده! دستشو گذاشت رو یکی از خارها! با این همه خار، نوازش، راه نداشت! یه لحظه انگشتشو فشار داد رو یکی از خارها! آخ...پدرسگ...چکارت کنم؟ ذاتت خارداره،دستِ خودت نیس..منتها بازم خواستنی هستی!!!اینبار به جایِ صدایِ متین،صدای سوتِ کتری تو گوشش پیچید! چایی رو دم کرد!

نشست رو کاناپه، لب تاپشم گذاشت رو زانوهاش...چشمش ،مانیتور رو خوب نمیدید! یادش افتاد عینکشو پرت کرده رو میز! بلند شد،عینکشو برداشت! یه نگاه بهش انداخت! چقدر چرب به نظر میرسید! پُرِ لکه و اثر انگشت! یه دستمال کاغذی کشید بیرون و مالید بهش! اما خوب تمیز نشد! داشت عینکشو زیر شیر آشپزخونه میشست! دوباره صدایِ متین رو میشنید! میدونی نگاهِ تو میکروبیِ...تاره! داده هایِ آلوده میفرسته به مغزت! جونِ عزیزت بیا و این دیدت رو عوض کن...

عینکشو انداخت تو قابلمه! آبِ جوشِ کتری هم ریخت روش، زیرِ قابلمه رو روشن کرد! عینک، تو آبجوش این ور اون ور میرفت و میجوشید! با خودش خندید! هه! میگن جوشوندن ضد عفونی میکنه! واسه خودش یه لیوان، چایِ غلیظ ریخت! ایستاد بالا سرِ قابلمۀ در حالِ جوش و دِفُرمه شدنِ عینکِ کائوچویی رو داخلِ قابلمه نگاه کرد!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۰۹
آزیتا م.ز

نظرات  (۳۳)

من که نفهمیدم منظورت چیه!
ولی قوی نوشتی.
برنامه امشب و فردا شب رو به راهه؟
پاسخ:
چرا نفهمیدی؟ :/
:)
بعله ایشالا که روبه راهه

مرسی آزیتا...

ممنونم...نوشتتو فهمیدم...

پاسخ:
از چی مرسی؟؟؟ :)))

خواهش میکنم :)

+حالا اگه میرزا نوشته بود یه کتاب نظر میزاشتی و تفسیرش میکردی.....[عررررررررررررررررر آیکونِ حسودی به میرزا] :)))))))))))
وای واقعن عالی نوشته بودی (آیکون دست زدن و هورا کشیدن) :*
پاسخ:
مرسی.... :))))))))))))

:*:*:*

بازم مرسی...
عینکها را باید شست جور دیگر باید دید:D.گشنگ بود عقشم توصیفات جالبی داش:)
پاسخ:
آورین :)) :D

خودتی....قشنگو میگم :P
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۰۷ سرهنگ تمام
عالی بود
پاسخ:
مرسی :)

الان آقای میرزا چه کیفی میکنه؟

هرجا میره میبینه سرش گیس و گیس کشیه :)))

 

یاز داستانت مرسی دیگه! ...

پاسخ:
میرزا کلا هرجا اسمش بیاد کِیف میکنه.... خود کم بینیِ شهرت داره :پی هار هار هار :دی

:)) واسه داستانم خواهش :)
خیلی خوب بود :)

کاش میشد آدم دلشم بندازه تو آب جوش تا ضدعفونی بشه :دی
پاسخ:
YES دقیقا...

:)
آخرشو خیلی دوس داشتم...باحال تموم شده :))))
باو آزی به گردت نمیرسم چقد اسپیدت بالا رفته دخدر!
آورین اما کامنتا رو از دست ندیااااااااا
+راستی میگم کلا از کلمه های فارسی بیشار استفاده کنی بهتر نیس؟مخصوصا کلمه هایی ک کمتر کاربرد دارن این روزا،مث همین دفرمه شدن...البته سلیقه من اینجوری بود..شما خودت صاب نظری:))
پاسخ:
ینی تند تند پست میزارم؟؟؟ نه بابا!

+هرچی فکر کردم به جایِ کلمۀ دفرمه ،هیچ جانشینِ فارسی ای نیافتم که بتونه حقِ مطلب رو ادا کنه! شما پیشنهاد بده!

متاسفانه فارسی بضی موقعها یکم کم میاره تو توصیفِ بضی حالات ...در ضمن منم ذهنم زیادی انگلیسی شده...گاهی اول واژه های فرنگی تو ذهنم میاد شوما اصلاح کن! :)
ما اصلاحاتی هستیم در حد بنز :دی
اما تو این موردااااا یُخ
+کلمه ای ک به ذهن خودم میاد وا رفتنه :|
خب فٍرمه رشته ی آش ک نیس وا بره :|
همون دفرمه خخخخ
بعدشم نظر دادم قصد دست بردن تو متنو ک ندارم سر کار خانم
بهله ما خیلی ماهیم :)
پاسخ:
آخه وقتی کلمۀ دیگه نداری پیشنهاد بدی چرا انتقاد موکونی خو؟ :)))

عینک تو آب وا میره عایا؟؟؟ :)))) خودت میگی خوتم جوابِ خودتو میدی هار هار هار :دی

گفتم چند وقته ماه تو آسمون دیده نمیشه...نگو اینجاست :)))))))))
نه دیگه تو نویسنده ای باید یکلمه پیدا کنی...نیست و وجود نداره هم حالیمون نمیشه
ما خواننده ایم فقط،همینجوری میخونیم فقطر،مث تراختور...خخخخ
+خواهش میکنم ماهی از خودتونه،گفتم بیام یکمم وب شما رو نورانی کنم دیگه :))

پاسخ:
:)
قشنگ نوشتی آزی خانم.این هم یک شگفتی دیگه از شما
فکر میکنم من هم باید برم تو آب جوش شایدم الکل در حال جوش که پاک بشم.
چند وقتیه خاکستری تیره شدم
پاسخ:
شگفتی؟؟ چرا شگفتی؟؟؟

ها ها...الکل در حالِ جوش؟ خخخخخخخ ینی اینقدر وضع خرابه ؟ :)))

خاکستری تیره؟ فکر کنم مالِ هوایِ تهران باشه :)))
خیلى قشنگ توصیف کردى:) و من اون تیکه آخرش رو دوست داشتم و من ازش اینجورى برداشت کردم بعضى نگاهها و فکرا انقد آلودگى تو تارو پود و مولکول هاشون تنیده شده و نفوذ کرده و که پاک کردنش به اون سادگى نیست براى نو شدن انگار باید دفرمه بشن بشکنن و خراب بشن و از نو ساخته بشن... 

پاسخ:
ممنون :)
مرسی که اینقد خوب میخونی...مرسی که هستی و اینقدر قشنگ برداشت میکنی :) :*
جالب نوشتی!
منم موخوام عینکم رو که از قضا کائوچویی هم هست بندازم تو قابلمه :دی
اگه با این کار دیدم مثبت میشه چه بهتر که عینکم دفرمه شه
پاسخ:
:)
خب؟:دی بابا حالا این یه کاری کرد...تو جدی نگیر:دی
چقد قشنگ بود...دوسش دارشتم...اما نه بیشتر از تو...
روان مریض ب نگاه مریض برمیگرده...
پاسخ:
ای جونم...منم تو رو دوس دارم
بهله... :)

ما چشمامون اینطوری نمیشه ولی بعضی وقتا تار میبینیم.

ویرونگا ولکانئوس فقط دوتا پزشک حیات وحش داره که از چشم هیچی سردر نمیارن .

اینه که یه کم برگ بوی تازه با ریشه بامبو دوساله میزاریم زیرمون له بشه بعد میمالیم به چشمامون.

خوب میشه

پاسخ:
چه خوبه...اونجا چه خوبه...همه چیز چه راحت حل میشه...همه چیز راحت خوب میشه...خوش به حال شما که گوریلی :)
آزیتا سلام:)
پاسخ:
آخ سلام! امروز اونقد تو فکرت بودم...داشتم میگفتم این دختر چی شد :))) میخاستم بیام واست پیغام بزارم یادم رفت :)))

خوبی تو کجا بودی؟ :*
نوشتنتون هم عالیه
شدید افتضاحه :p
پاسخ:
:)))))))))
ای بابا :P
من از آپ کردنات جا می مونم آزی.........
چه خبره؟؟؟!!!!!
پاسخ:
شما دیر دیر میای خوب عزیزم...خودتم که ماشالا ماهی یهدونه آپ میکنی...اونم شاید :)
هههه خوشم اومد .... آخرش متین رو کم داشت فقط صحنه ی جوشیدن عینک رو مشاهده کنه و ببینه چگونه حرفاش با گوشت و خون اقاهه عجین شده :)))))
این عوض کردن زاویه ی دید هم بعضا معضلیه ها!!!!
پاسخ:
هه هه آره باید واسه متین عکس میگرفت نشونش میداد:)

بهله:)
به نظرم تصویرسازی قشنگی بود آوریین
چرا نمیتونه حرف متین رو گوش کنه؟

پاسخ:
نمیدونم برو از خودش بپرس...

بیشتر از این گوش کنه؟ 0-o

میبینیم که آزی خانومم با کنایه سخن میگوید! نوازش کاکتوس خاردار با چشمهای آلوده بسیار زیبا بود

یحتمل مخاطب خاص دارد!!!!!!!!!!!!

راستی به وبلاگ منم سر بزن بی معرفت

پاسخ:
کنایه؟
نوچ نوچ اصلا مخاطب خاص نداره اتفاقا مخاطب عام داره :)

مگه من به تو گفتم قالبِ مشکی دوز ندارم عوضش کردی؟که حالا سر بزنم؟
میگن جوشوندن ضد عفونی میکنه!
یه جمله ی معمولی و پیش پا افتاده ست. ولی وقتی در پس مطلبی میاد که تو اینجا نوشتیش، دیگه معمولی و پیش  پا افتاده نیست. 
خلاصه میکنم و یه مثال میزنم از یه فیلم کوتاهی که دیدم
:پلان یک:کلوزآپ یه مردی با عینک ته استکانی. شیشه ی عینک انقدر کثیفه که چشمای مرد دیده نمیشه.
پلان دو: POV(از نقطه نگاه مرد) همه جا تاره.
پلان سه: مرد عینکش رو در میاره و شیشه ـش رو تمیز میکنه و به چشم میزنه
پلان چهار: POV(از نقطه نگاه مرد) همه جا واضحه. چند تفنگ به دست روبروش ایستادن و به محض اینکه دیده میشن، شلیک میکنن

پاسخ:
اوهوم...

خب مفهموم این فیلمِ به نظرم اینه که..گاهی هم بهتره آدم خوب نبینه...کم ببینه...کور باشی...دیدن گاهی میتونه خطرناک باشه! دیدن و فهمیدن گاهی میتونه سر آدمو به باد بده :)
این نظرو روی نظر بقیه بچه میدم:
منم موافق استفاده از کلمات فارسیم. هیچوقت فارسی دست آدمو خالی نمیکنه
دفرمه=1.تغییر شکل(اصطلاح)- 2.از ریخت افتاده، کج و کوله(ترجمه واژه به واژه)
بیشتر نثرای فارسی بخاطر ایهام داشتن به چندین شکل برداشت میشود...
برعکس بقیه عزیزانی که به پایان متن توجه کردند به نظر من شروع بی مقدمه و قوی از نظر هنری(از لحاظ ایجاد فضای کنجکاوی) و استعاره هایی داخل متن بود تحسینت میکووووووووووونم!!! هزارتا ماااااااااااااچ
پاسخ:
چرا دستِ آدمو خالی میزاره!

مثلا تغییر شکل...اولا که تغییر خودش یک کلمۀ عربیِ بعدشم این  کلمه نیست بلکه یک ترکیبِ بعدشم عینک شکلش عوض نمیشه بلکه فُرمش عوض میشه...
از ریخت افتاده هم که تنها یک ترکیبِ و کلمه نیست بلکه مفهومِ دیگه ای رو میرسونه!
کج و کوله هم که باز ترکیبِ وزیادی عامیانه است و بازم حق مطلب رو برایِ دِفرمه شدن ادا نمیکنه! زین رو به نظرِ من حقِ مطلب ادا شدن و حسِ اصلی رو منتقل کردن در یک متن مهم تر از صرفا فارسی نوشتنِ :)))بهله

ممنون که به ابتدای و اواسطِ متن هم خوب توجه کردی :))
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۹ یه عاشقِ مهربون
سلام بر بانویی از جنس اشرف مخلوقات

خدا رو شکر که بهتر شدید.
خدا رو شکر که ما شما رو داریم.
خدا رو شکر که شما دوستانِ ثابت و غیرِ ثابتِ خوبی دارید.
خدا رو شکر که شما اینهمه توانایی دارید.
خدا رو شکر که شما نویسنده ی فوق العاده ای هستید.
خدا رو شکر که شما مهربان، عاشق مسلک، مهمان دوست، دارایِ روابط عمومیِ بالا، راستگو، نگرانِ دوستان هستید.
خدا رو شکر که شما نسبت به شخصیتِ دوستان مؤدب، قدر دان، زیبا پسند و زیبایی شناس، شوخ طبع و پر از انرژیِ + هستید.
خدا رو شکر که شما خالقِ نقاشیهای بی نهایت پر از حس هستید.
خدا رو شکر که شما آشپز خوش ذوق و سلیقه هستید.
خدا رو شکر که من میتونم از شما خواهش کنم که
لطفاً اگه ممکنه، کمی از عشق بازیِ آزیتا جون با خالقش بنویسید.
(فک کنم خودش هم منتظرِ یه بار شما آپ کنید فقط با موضوعِ عشق بازیِ آزیتا جون با خالقِ کائنات...)
(لبخندِ یه آدمِ منتظرِ رو نمایی از عشقی که در پستویِ خانه نهان شده)
...  


پاسخ:
سلام دوستِ خیلی خیلی مهربونم....

تو واقعا به من لطفِ زیادی داری...وگرنه من شایستۀ این همه تعریف و تمجید نیستم...خوشحال که ذره ای هم که شده میتونم خوشحالت کنم :*

خب میدونی شاید بعدا در یک حس و حال و خوب ،درخواستِ شما هم عملی کردم! اما الان در حالِ حاضر نمیشه...من فعلا زندگیِ برزخ گونه ای دارم...شاید همین باعث باشه که خیلی چیزها از دلم بر قلممم جاری نشه...اما میتونم یه قسمتی از نوشته های قبلیم که تو آرشیوِ وبلاگِ خدا بیامرزم بود و هنوز تو آرشیوِ اینجا قرارش ندادم اینجا بزارم تا بخونیش...شاید یکمی از اون خواستت بشه..یکمی فقط... قسمتی از خاطراتِ یک حاجیه خانوم دیوانه... :)

میدانید من از چهارسالگی تا هفت سالگی ام را جایی زندگی کرده ام که روبروی خانه مان تپه ای دوست داشتنی داشتیم!!!! یعنی از عرض کوچه یمان که می گذشتیم می رسیدیم به تپه ای که الان تهران آن را بلعیده و روی لاشه اش صد تا آپارتمان علم شده! تپه ای که آن روزها بهترین دوست من بود!!!! با تمام گلهای ریزِ زرد و آبی و بنفشش و ملخها و پروانه هایش که عادت داشتند من با شیشهٔ در دارم بروم سراغشان ، بندازمشان اون تو و کمی باهاشان صحبت کنم و مرخصشان کنم!عادت داشتم بروم لب رودخانه ای که کمی پایین تر در جایی درّه مانند جاری بود و الحق خــــــــــــوب رودخانه ای بود و پاچه هایم را بالا بدهم، لب رودخانه گِل بازی کنم و درست وقتی حتی موهایم هم گِلی شده بود با چند تا بچه خرچنگ برگردم خانه!!!! انصافا که مادر خوبی داشتم که هیچوقت مرا از کودکی کردن منع نکرد نه به خاطر غرق در گِل به خانه آمدنم ،نه به خاطر اینکه بعد از ظهرها وقت خواب بزرگ ترها ، در حیاط با رضا  شلوغ بازی در میاوردم و به خاطر خیلی چیزهای دیگری که جایشان در این پُست نیست!!!!

اما این همه گفتم که این را، بگویم! که آن تپه در تمام ساعتهایی که رویش بازی میکردم، ملخ جمع میکردم ،برای مامانم گُلهای کوچولو رو میچیدم و به سمت آسمون دراز میکشیدم و حرکت ابرها چیزی که هیچوقت برایم عادی نمیشود را نگاه میکردم به من یه چیز را یاد داده بود! اینکه خدا همین جاست!دقیقا روبرویمان نشسته ! کنارمان راه میرود!

من سالها خدا را طواف کرده بودم! در همان تپه و بعدها در دوران نوجوانی ام در هر جمعه ای که به کوه میرفتم! وقتی در کوچه های همدان قدم میزدم و در حیاط آرامگاه بوعلی سینا رو به روی باد می نشستم! من خدا را بیشتر از خیلی از آنهایی که هر سال به مشهد و شاید چند باری به حج رفته بودند دوست داشتم! و خدا هم آنچنان مرا می شناسد آنچنان خـــــــــوب! که میداند شوخ و شنگ بودن ، دیوانه بودن ، عاشق بودن ، شاد بودن ، تابو شکن بودن و بی پروا بودن تضادی با معنویت ، دوستِ خدا بودن ، آگاه بودن ، مهربان بودن ، عاشق همنوع بودن ندارد! نه تنها در تضاد نیستند که هم راستا و مکمل هم اند!

میدانید، من مطمئن بودم که خدا این سفر را برای من جُفت و جور کرد نه برای که من بروم آنجا پیشش ، او که خودش همیشه همینجا کنار من بود! نه!!! این سفر را هولوپی انداخت در بغلم که من بروم آنجا و بیشتر درک کنم ، بیشتر لمس کنم، چیزی را که سالها به آن اعتقاد داشتم!


قالب قشنگ پیدا نکردم
پاسخ:
وا؟
حسودیم شد خیلی... کلا به همه ی ادمهایی که یه درک خوب و مشخص از خدا و دین و کاراها و وظایفی که به عنوان انسان بودن دارن حسودیم میشه.... من همیشه توی این یک مسئله که خودش هزارتا مسئله ی ریز و درشت و مهم و اساسی زندگی رو شامل میشه مشکل داشته ام و دارم... خیلی درگیرم با خودم :((
پاسخ:
آخی...حسودی؟ ای بابا...من متاسفم که باعث شدم حسِ بدی سراغت بیاد :/

ایشالا درگیریت حل میشه...همه درگیریم تو این ماجرا خیالت تخت :)
هعی وایه من
ببین چه جوابیه ای براش نوشته(آیکون هوارتا حسودیه سهیل)
تمام حسم برا نوشتن پرپر شد آزی
پاسخ:
سهیل جونم تو به دخترهام حسودیت میشه!
بابا یه عاشق مهربون دختره! چی نوشتم مگه براش:)

ای حسود....
حسود هرگز نیاسود :))))

حسِ پرپر...آخی

بعد میگم شما...پستو خوندی؟ یا اومدی فقط جوابیه هارو بخونی ؟؟؟ :دی
سلوووم دوباره
عاوووره باوو متنم خوندم خعلی خوف نبشتی
مخصوصا اون قسمت کاکتوسارو میخوندم یاد این افتادم که بعضی ادما هم بلانسبت شوما هر چی بهشون محبت کنی بازم خادارنو تو تنت فوروش میکنن
کلا دس خودشون نیست ذاتشون خارداره!
جملاتت داره پر مغز میشه ها
کتاب میخونی؟!!!!!
خوف دیگه باس برم جوجه من دختر داداشم پیشمه برم بخوابونمش
مامان باباش دو تایی رفتن صفا ما بچه داری( آیکون چس ناله )
خوب اخه مام موخوایم چی کنیم
دلمون موخواد با یکی دو نفره بریم سفر تفریحات سالمه اکشالش چیه
هوووچی
فخط طرفشو دم دستمون ندالیم که
شبت بخیر آزی
خاطرت عزیزه دخمل
پاسخ:
سلام
داره پر مغز میشه؟؟!!!!!! 0-O پر مغز بوده شما اطلاع نداشتی....در ضمن اتفاقا الان شش ماهِ وقت نکردم کتاب بخونم :|

ایشالا طرفشم پیدا میکنی... :)
خیلی خوب نوشتی 

آزی خیلی وقته دوست دارم این جمله رو به یه دوست بگم "دوستِ من این نگاهِ لعنتیت به زندگی رو عوض کن! همۀ مشکلاتِ لاینحلِ تو از همین نگاهته...این نگاهِ مزخرفت به زندگی.

اما نمیشه 
چون من دوست مجازیم نه واقعی 

پاسخ:
:)
چرا نمیشه؟ خب بهش بگو....دوست، دوستِ  دیگه ! حقیقی و مجازی نداره که :)
باور کنم یکی به یادم بوده
بابا امتحانا سولاخممون کرد:))
پاسخ:
باور کن به جونِ خودم نگران شده بودم برات...میگفتم این کجا رفت اصن؟!!!

ینی به خاطر امتحانا بود ... عجب!
چقد قشنگ خداررو توصیف کردی عقشم[ایکون تحت تاثیر اصن یه وضی]
پاسخ:
:) :*
نخونده بودی مگه...خاطرات حاجیه خانومِ دیوانه رو؟؟؟
۱۰ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۲۵ یه عاشقِ مهربون
سلام عزیزم
متشکرم ازتون
خیلی خوب بود.
آرامشِ وصف نشدنیِ لحظه هایِ نابی رو که با قلمتون به تصویر کشیدید
کاملاً ملموس، محسوس و دوست داشتنیست.
قلمتون سبز و روان، دوستِ روح مخملیِ من.(لبخند)


پاسخ:
سلام :)

خوشحالم که خوشت اومد :*

ممنون...اوخی...دوستِ روح مخملی...اوخی...چه باحال :)
۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۵۲ یه عاشقِ مهربون
سلام
آزی جان
نگرانت شدم:-((
اگه عدمِ حضورت، برایِ تنبیهِ ما خاموشاست
من به نوبه ی خودم، به شدت از کرده ی خویش نادم و پشیمان هستم
(آیکونِ یه آدمِ به شدت بغض کرده)
منتظرتم شَدیییییییییییییییییییییییییییییید:-|
پاسخ:
سلام عزیزوم

الان تنبیه شدین..خخخخخ... توفیقِ اجباری شد :)))))))))
آخی... نبینم بغض کنی الکی...همش چند ساعت نبودم ها...ببین چه وضی درست شده :)))

:*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">