واردِ آپارتمانش شد، سرش ذوق ذوق میکرد، عینکش را از چشمش برداشت پرت کرد رویِ میز غذاخوری،با دو انگشتش بین دو چشمش روی بینی اش را گرفت و کمی فشار داد،یک آه بلند کشید، بعد دستش را داخل جیبهای شلوارش کرد و خرت و پرت هایش را خالی کرد روی میز ،کنارِ عینکش! از سوییچ گرفته تا کیف پولش و کیفِ کارتهایِ بانکی اش!
هنوز صدای "متین" در گوشش طنین می انداخت که با چاشنیِ عصبانیت با یه شدتِ خاصی میگفت: خستم کردی ، آقای من، دوستِ من خستم کردی،این نگاهِ لعنتیت به زندگی رو عوض کن! همۀ مشکلاتِ لاینحلِ تو از همین نگاهته...این نگاهِ مزخرفت به زندگی... هنوز صدایِ متین رو میشنید، انگار که همین الان اینجا نشسته باشه! متین روانکاوش بود، روانکاوی که الان بعد از سالها شده بود تنها دوستِ صمیمی اش! صدایِ متین مدام میومد!در حالِ رفتن به سمتِ آشپزخونه..بلند گفت: متین میشه خفه لطفا! گفتم چشم...حالا دیگه خفه! زیرِ کتری رو آتیش کرد،فقط یه چایِ غلیظ با عطر تُندِ هِل،میتونست اون سردردِ لعنتی رو التیام بده!
رفت سراغِ کاکتوسهاش! سلام کوچولهایِ بابا!! بعضیهاشون خار نداشتن، از این کاکتوسهایِ گوشتی ای که خیلی تندترم رشد میکنن! دستشو کشید رو تنشون...ببینم بچه ها چطور مطورن؟ یه کاکتوسِ قدیمی تر هم بود، پُرِ خار! خارهایِ گنده! دستشو گذاشت رو یکی از خارها! با این همه خار، نوازش، راه نداشت! یه لحظه انگشتشو فشار داد رو یکی از خارها! آخ...پدرسگ...چکارت کنم؟ ذاتت خارداره،دستِ خودت نیس..منتها بازم خواستنی هستی!!!اینبار به جایِ صدایِ متین،صدای سوتِ کتری تو گوشش پیچید! چایی رو دم کرد!
نشست رو کاناپه، لب تاپشم گذاشت رو زانوهاش...چشمش ،مانیتور رو خوب نمیدید! یادش افتاد عینکشو پرت کرده رو میز! بلند شد،عینکشو برداشت! یه نگاه بهش انداخت! چقدر چرب به نظر میرسید! پُرِ لکه و اثر انگشت! یه دستمال کاغذی کشید بیرون و مالید بهش! اما خوب تمیز نشد! داشت عینکشو زیر شیر آشپزخونه میشست! دوباره صدایِ متین رو میشنید! میدونی نگاهِ تو میکروبیِ...تاره! داده هایِ آلوده میفرسته به مغزت! جونِ عزیزت بیا و این دیدت رو عوض کن...
عینکشو انداخت تو قابلمه! آبِ جوشِ کتری هم ریخت روش، زیرِ قابلمه رو روشن کرد! عینک، تو آبجوش این ور اون ور میرفت و میجوشید! با خودش خندید! هه! میگن جوشوندن ضد عفونی میکنه! واسه خودش یه لیوان، چایِ غلیظ ریخت! ایستاد بالا سرِ قابلمۀ در حالِ جوش و دِفُرمه شدنِ عینکِ کائوچویی رو داخلِ قابلمه نگاه کرد!
۱
۰
۹۲/۱۱/۰۹
آزیتا م.ز
پاسخ:
چرا نفهمیدی؟ :/
:)
بعله ایشالا که روبه راهه
پاسخ:
از چی مرسی؟؟؟ :)))
خواهش میکنم :)
+حالا اگه میرزا نوشته بود یه کتاب نظر میزاشتی و تفسیرش میکردی.....[عررررررررررررررررر آیکونِ حسودی به میرزا] :)))))))))))
پاسخ:
مرسی.... :))))))))))))
:*:*:*
بازم مرسی...
پاسخ:
آورین :)) :D
خودتی....قشنگو میگم :P
پاسخ:
میرزا کلا هرجا اسمش بیاد کِیف میکنه.... خود کم بینیِ شهرت داره :پی هار هار هار :دی
:)) واسه داستانم خواهش :)
پاسخ:
ینی تند تند پست میزارم؟؟؟ نه بابا!
+هرچی فکر کردم به جایِ کلمۀ دفرمه ،هیچ جانشینِ فارسی ای نیافتم که بتونه حقِ مطلب رو ادا کنه! شما پیشنهاد بده!
متاسفانه فارسی بضی موقعها یکم کم میاره تو توصیفِ بضی حالات ...در ضمن منم ذهنم زیادی انگلیسی شده...گاهی اول واژه های فرنگی تو ذهنم میاد شوما اصلاح کن! :)
پاسخ:
آخه وقتی کلمۀ دیگه نداری پیشنهاد بدی چرا انتقاد موکونی خو؟ :)))
عینک تو آب وا میره عایا؟؟؟ :)))) خودت میگی خوتم جوابِ خودتو میدی هار هار هار :دی
گفتم چند وقته ماه تو آسمون دیده نمیشه...نگو اینجاست :)))))))))
پاسخ:
شگفتی؟؟ چرا شگفتی؟؟؟
ها ها...الکل در حالِ جوش؟ خخخخخخخ ینی اینقدر وضع خرابه ؟ :)))
خاکستری تیره؟ فکر کنم مالِ هوایِ تهران باشه :)))
پاسخ:
ممنون :)
مرسی که اینقد خوب میخونی...مرسی که هستی و اینقدر قشنگ برداشت میکنی :) :*
پاسخ:
:)
خب؟:دی بابا حالا این یه کاری کرد...تو جدی نگیر:دی
پاسخ:
ای جونم...منم تو رو دوس دارم
بهله... :)
پاسخ:
چه خوبه...اونجا چه خوبه...همه چیز چه راحت حل میشه...همه چیز راحت خوب میشه...خوش به حال شما که گوریلی :)
پاسخ:
آخ سلام! امروز اونقد تو فکرت بودم...داشتم میگفتم این دختر چی شد :))) میخاستم بیام واست پیغام بزارم یادم رفت :)))
خوبی تو کجا بودی؟ :*
پاسخ:
:)))))))))
ای بابا :P
پاسخ:
شما دیر دیر میای خوب عزیزم...خودتم که ماشالا ماهی یهدونه آپ میکنی...اونم شاید :)
پاسخ:
هه هه آره باید واسه متین عکس میگرفت نشونش میداد:)
بهله:)
پاسخ:
نمیدونم برو از خودش بپرس...
بیشتر از این گوش کنه؟ 0-o
پاسخ:
کنایه؟
نوچ نوچ اصلا مخاطب خاص نداره اتفاقا مخاطب عام داره :)
مگه من به تو گفتم قالبِ مشکی دوز ندارم عوضش کردی؟که حالا سر بزنم؟
پاسخ:
اوهوم...
خب مفهموم این فیلمِ به نظرم اینه که..گاهی هم بهتره آدم خوب نبینه...کم ببینه...کور باشی...دیدن گاهی میتونه خطرناک باشه! دیدن و فهمیدن گاهی میتونه سر آدمو به باد بده :)
پاسخ:
چرا دستِ آدمو خالی میزاره!
مثلا تغییر شکل...اولا که تغییر خودش یک کلمۀ عربیِ بعدشم این کلمه نیست بلکه یک ترکیبِ بعدشم عینک شکلش عوض نمیشه بلکه فُرمش عوض میشه...
از ریخت افتاده هم که تنها یک ترکیبِ و کلمه نیست بلکه مفهومِ دیگه ای رو میرسونه!
کج و کوله هم که باز ترکیبِ وزیادی عامیانه است و بازم حق مطلب رو برایِ دِفرمه شدن ادا نمیکنه! زین رو به نظرِ من حقِ مطلب ادا شدن و حسِ اصلی رو منتقل کردن در یک متن مهم تر از صرفا فارسی نوشتنِ :)))بهله
ممنون که به ابتدای و اواسطِ متن هم خوب توجه کردی :))
پاسخ:
سلام دوستِ خیلی خیلی مهربونم....
تو واقعا به من لطفِ زیادی داری...وگرنه من شایستۀ این همه تعریف و تمجید نیستم...خوشحال که ذره ای هم که شده میتونم خوشحالت کنم :*
خب میدونی شاید بعدا در یک حس و حال و خوب ،درخواستِ شما هم عملی کردم! اما الان در حالِ حاضر نمیشه...من فعلا زندگیِ برزخ گونه ای دارم...شاید همین باعث باشه که خیلی چیزها از دلم بر قلممم جاری نشه...اما میتونم یه قسمتی از نوشته های قبلیم که تو آرشیوِ وبلاگِ خدا بیامرزم بود و هنوز تو آرشیوِ اینجا قرارش ندادم اینجا بزارم تا بخونیش...شاید یکمی از اون خواستت بشه..یکمی فقط... قسمتی از خاطراتِ یک حاجیه خانوم دیوانه... :)
میدانید
من از چهارسالگی تا هفت سالگی ام را جایی زندگی کرده ام که روبروی خانه
مان تپه ای دوست داشتنی داشتیم!!!! یعنی از عرض کوچه یمان که می گذشتیم می
رسیدیم به تپه ای که الان تهران آن را بلعیده و روی لاشه اش صد تا آپارتمان
علم شده! تپه ای که آن روزها بهترین دوست من بود!!!! با تمام گلهای ریزِ
زرد و آبی و بنفشش و ملخها و پروانه هایش که عادت داشتند من با شیشهٔ در
دارم بروم سراغشان ، بندازمشان اون تو و کمی باهاشان صحبت کنم و مرخصشان
کنم!عادت داشتم بروم لب رودخانه ای که کمی پایین تر در جایی درّه مانند
جاری بود و الحق خــــــــــــوب رودخانه ای بود و پاچه هایم را بالا بدهم،
لب رودخانه گِل بازی کنم و درست وقتی حتی موهایم هم گِلی شده بود با چند
تا بچه خرچنگ برگردم خانه!!!! انصافا که مادر خوبی داشتم که هیچوقت مرا از
کودکی کردن منع نکرد نه به خاطر غرق در گِل به خانه آمدنم ،نه به خاطر
اینکه بعد از ظهرها وقت خواب بزرگ ترها ، در حیاط با رضا شلوغ بازی در میاوردم و به خاطر خیلی چیزهای دیگری که جایشان در این پُست نیست!!!!
اما
این همه گفتم که این را، بگویم! که آن تپه در تمام ساعتهایی که رویش بازی
میکردم، ملخ جمع میکردم ،برای مامانم گُلهای کوچولو رو میچیدم و به سمت
آسمون دراز میکشیدم و حرکت ابرها چیزی که هیچوقت برایم عادی نمیشود را نگاه
میکردم به من یه چیز را یاد داده بود! اینکه خدا همین جاست!دقیقا
روبرویمان نشسته ! کنارمان راه میرود!
من
سالها خدا را طواف کرده بودم! در همان تپه و بعدها در دوران نوجوانی ام در
هر جمعه ای که به کوه میرفتم! وقتی در کوچه های همدان قدم میزدم و در حیاط
آرامگاه بوعلی سینا
رو به روی باد می نشستم! من خدا را بیشتر از خیلی از آنهایی که هر سال به
مشهد و شاید چند باری به حج رفته بودند دوست داشتم! و خدا هم آنچنان مرا می
شناسد آنچنان خـــــــــوب! که میداند شوخ و شنگ بودن ، دیوانه بودن ،
عاشق بودن ، شاد بودن ، تابو شکن بودن و بی پروا بودن تضادی با معنویت ،
دوستِ خدا بودن ، آگاه بودن ، مهربان بودن ، عاشق همنوع بودن ندارد! نه
تنها در تضاد نیستند که هم راستا و مکمل هم اند!
میدانید،
من مطمئن بودم که خدا این سفر را برای من جُفت و جور کرد نه برای که من
بروم آنجا پیشش ، او که خودش همیشه همینجا کنار من بود! نه!!! این سفر را
هولوپی انداخت در بغلم که من بروم آنجا و بیشتر درک کنم ، بیشتر لمس کنم،
چیزی را که سالها به آن اعتقاد داشتم!
پاسخ:
آخی...حسودی؟ ای بابا...من متاسفم که باعث شدم حسِ بدی سراغت بیاد :/
ایشالا درگیریت حل میشه...همه درگیریم تو این ماجرا خیالت تخت :)
پاسخ:
سهیل جونم تو به دخترهام حسودیت میشه!
بابا یه عاشق مهربون دختره! چی نوشتم مگه براش:)
ای حسود....
حسود هرگز نیاسود :))))
حسِ پرپر...آخی
بعد میگم شما...پستو خوندی؟ یا اومدی فقط جوابیه هارو بخونی ؟؟؟ :دی
پاسخ:
سلام
داره پر مغز میشه؟؟!!!!!! 0-O پر مغز بوده شما اطلاع نداشتی....در ضمن اتفاقا الان شش ماهِ وقت نکردم کتاب بخونم :|
ایشالا طرفشم پیدا میکنی... :)
پاسخ:
:)
چرا نمیشه؟ خب بهش بگو....دوست، دوستِ دیگه ! حقیقی و مجازی نداره که :)
پاسخ:
باور کن به جونِ خودم نگران شده بودم برات...میگفتم این کجا رفت اصن؟!!!
ینی به خاطر امتحانا بود ... عجب!
پاسخ:
:) :*
نخونده بودی مگه...خاطرات حاجیه خانومِ دیوانه رو؟؟؟
پاسخ:
سلام :)
خوشحالم که خوشت اومد :*
ممنون...اوخی...دوستِ روح مخملی...اوخی...چه باحال :)
پاسخ:
سلام عزیزوم
الان تنبیه شدین..خخخخخ... توفیقِ اجباری شد :)))))))))
آخی... نبینم بغض کنی الکی...همش چند ساعت نبودم ها...ببین چه وضی درست شده :)))
:*
ولی قوی نوشتی.
برنامه امشب و فردا شب رو به راهه؟