هوا تاریک شده بود و من کلی از خونه فاصله داشتم! داشتم تو پیاده رو تند تند میرفتم و به این فکر میکردم که از چه مسیر و وسیله ای استفاده کنم که زودتر به خونه برسم! بارونِ نم نمی که از عصر شروع به باریدن کرده بود، یهو شدید شد! اونقد شدید شد ،که در عرض چند دقیقه میتونست آدم رو موش آبکشیده کنه! خیلی گشنم بود! میخواستم یه قسمتی از مسیر رو با مترو برم! ولی....ولی...وقتایی که بارون میگیره ، همه هجوم میارن تو ایستگاههای مترو! دوباره صدایِ شکمم رو شنیدم که به ناله و شکایت افتاده بود! یکم واستادم ، دور و برو اون سمتِ خیابونو یه نگاهی انداختم! گلوم هم به شدت به سوزش افتاده بود! حالِ خوشی نداشتم! اصلا دلم نمیخواست یکی از اون ویروسهایِ لعنتی رو گرفته باشم! رفتم اون سمتِ خیابون!
درو باز کردم، بوی عود همراهِ گرمایِ داخلِ کافه که بهم خورد، از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال شدم! رفتم داخل! استرس داشتم یکم! ساعت نزدیکِ 9 شب بود و من کُلی از خونه فاصله داشتم! اما یه لحظه به خودم گفتم، به زمان و مکان فکر نکن! بزار یک دمنوش داغ حالتو جا بیاره! بیخیال، آسمون به زمین نمیاد که یه بارم تا دیر وقت بیرون باشی! یه میزِ کنارِ پنجره انتخاب کردم با همۀ بار و بندیلم ولو شدم رو صندلی! بیرونِ پنجره بارون خیلی شدید بود و از اینکه من این داخلم خیلی خوشحال بودم! انتهایِ کافه دور یک میز، چهار تا دختر نشسته بودند که صداشون و بویِ کاپیتان بلکِ دستشون ،کُل کافه رو ور گرفته بود! نا خودآگاه داشتم به حرفهایِ اونا گوش میکردم که کافی مَن(coffee man) خب، خدایی به قیافۀ پسرِ نمیخورد بهش بگم قهوه چی...همون کافی مَن اومد و مِنو رو دستم داد! منو رو باز کردم و همۀ صفحاتش رو ورق زدم اما اصلا میلم به هیچکدوم نمیبرد، مخصوصا با اون سوزش گلویی که داشتم! دوباره نگاهم افتاد به اون دخترها که تا سیگارِ یکیشون تموم میشد، نوبتی یکی دیگه شون سیگار روشن میکرد! انگار وظیفه داشته باشن که اجازه ندن واسه یه دقیقه هم که شده ، هوایِ کافه خالی از بویِ سیگار شه... خانم ، انتخاب کردید؟ چی میل میکنید؟ سرم رو آوردم بالا! یه لبخندی زدم و گفتم: راستش نمیدونم، شما به یه آدمِ در شُرُفِ سرما خوردن چی پیشنهاد میکنید!که یهو با یه انرژی ای گفت: اهل دمنوش خوردن، اگه باشید، یه دمنوشی داریم که واسه سرما خوردگی خیلی خوبه الان اسمش تو خاطرم نیس، با عسل و زنجبیل مخلوطش میکنیم! خب، خوبه...اگه خیلی بدمزه نیست همینو بیارید ممنون! نه مزه اش خوبه اگه اهل دمنوش خوردن باشید! داشتم فکر میکردم که این چه دمنوشیِ که من ازش خبر ندارم! باید چند دقیقه صبر میکردم تا بفهمم! باز بیرونو نگاه کردم!
کمی از شدتِ بارون کم شده بود، صدایِ یه سرفۀ خفیف اومد، سرم رو به سمتِ صدا برگردوندم! وا! چطور تو این چند دقیقه ندیده بودمش! تنها نشسته بود پشت یکی از میزها! یه سیگارِ خاموش هم دستش بود! یه فنجونِ کوچیکِ نیمه پُرِ قهوه هم جلوش! یهو به این فکر افتادم که من چرا هیچوقت دلم نمیخواد اسپرسو سفارش بدم! چرا از ترکیبِ اسپرسو با کیکِ شکلاتی خوشم نمیاد! همون ترکیبی که رویِ اون میز بود! مدام با سیگارِ خاموشش بازی میکرد! یه کتاب با قطعِ جیبی دستش بود که نمیتونستم ، عنوانشو بخونم! یه لحظه متوجه من شد که داشتم چند ثانیه ای براندازش میکردم! نگاهمو منحرف کردم! که چشمم افتاد به این نوشته، این مکان مجهز به اینترنتِ WiFi است. خب خوبه... تبلتم رو از کیفم بیرون کشیدم! اما خب رمز میخواست! منتظر شدم تا دمنوشم بیاد ،بعد از پسرِ رمزو بپرسم!
چاییم رسید! قیافش جذاب بود! بعد پسرِ گفت اسمِ دمنوشش لَوِندِره (Lavender) ! پیش خودم گفتم، وا! خب اینکه خیلی تابلو بود چرا کلاس گذاشت؟! هیچی نگفتم و رمز رو از طرف پرسیدم! چند تا شماره بود! زدم تو تبلتم! دیدم سیگارِ خاموششو انداخت رو میز و موبایلشو از جیبش در آورد...انگار تازه یادش افتاده بود میتونه از اینترنت استفاده کنه! من یه سر به وبلاگم زدم...بیشتر از این یادم نیست! موبایلم زنگ خورد، با تلفنم کمی صحبت کردم، شیرینیِ کوچولو و خوشمزۀ کنار بشقابو خوردم، جرعه جرعه خوردنِ اون نوشیدنیِ گرمِ یکمی تند لذت بخش بود! کتاب و سیگار و موبایلشو همه رو پرت کرد رو میز، یه آهِ بلند کشید و سرشو گرفت مابینِ دستاش! ابروهامو بالا انداختم، حس و حالِ اون حالِ منم بهم میریخت! دیگه اون سمت رو نگاه نکردم!
نوشیدنی تموم شد! بارون تقریبا بند اومده بود، وسایلم برداشتم رفتم پشتِ کانتر تا حساب کنم! پسرِ پرسید :خوشتون اومد؟ آره ممنون...دوست داشتم! پول رو گذاشتم روبه روش...وقتی بقیه رو پس میداد، بهش گفتم فقط یه چیزی اگه خواستین فارسی رو پاس بدارید، میتونید بهش بگید اسطوخودوس! لَوِندِر همون اسطوخودوسِ خودمونه!گلهای بنفشش خیلی هم آرام بخشه! خدانگهدار!
فرمولیشن اش رو هم که به منه بدبخته لاغر مردنی نمیدی تا کمی جون بگبریم.
خبر جدیذ: امروز برادر دردانه دلبرکتان به دفتر ما آمدندی و کالایی بس شکیل را با خود بردندی و فرمودندی که برادر آزی که اینجا حساب نمیکنندی. خلاصه از جیب مبارکمان مبلغ را پرداخت کردندی. حالا اگر بخواهید جبران کردندی فرمولیشن رو در وبلاگ بنده کامنن الخصوصی گذاشتندی.