عاغا از عصری میخوام این پُست رو بنویسم نه اینکه اینجا تولدی به پاست برای عسل بانو هِی گرفتارم با مهمونداری و تولد بازی :دی
خب عصری رفتم یک گردش عصرگاهی ، ینی گردش که نه!!! ینی تو اینترنت دیده بودم خیریه زینب کبری که از قضا بسیار به خونهٔ ما نزدیک است، طبق معمولِ هر سال یک بازارچه خیریه راه انداخته...منم شال و کلاه کردم برم ببینم چه خبره دیگه...
اولا که خیلی شلوغ پُلوغ بود یه وضی... بعد یه در میونم که فقط غرفهٔ غذا بود که ریخته بود...بعد یه آقای پیرِ مو پشمکیه خیلی جیگری اومده بود داشت آکاردئون مینواخت، من دوربینم رو در آوردم که عکس بگیرم ییهو شونصد نفر انتظاماتِ گُنده ریختن سرم که خانوم عکس نگیر ،گفتم فقط یه دونه...گفتن نه نمیشه...آقا هر چی التماس کردم که یه دونه واسه وبلاگ میخوام نذاشتن ...عکاسی ممنوعه ..همینجور وایستاده بودیم که یهو کی اومد؟ رضا یزدانی تند تند اومد یه مقدار پول به خیریه کمک کردُ بدو بدو از میانِ انبوهِ جمعیت متواری شد... بعدش خانمِ فاطمه گودرزی اومد همون بازیگر گوگولیه...بگید شال و مانتوی چه رنگی پوشیده بود؟؟؟؟ بعله بنفش :) اونقده ناز بود...بعد به خیریه کمک کرد اما بدو بدو متواری نشد...کلی تو بازارچه گشت و خرید کرد :)
منم که هیچی دیگه چند باری از سر بازارچه رفتم تهش و بالعکس...بعد یه خانومِ خیلی مهربونی که ازش جوراب خریدم ، بهم هِی پیشنهاد خریدِ بیشتر میداد که منم هِی رد میکردم...بعد گفت خانوم به این خوشتیپی چرا خرید نمیکنی؟ منم گفتم جیبِ خالی پُزِ عالی :)))))
نتیجهٔ این گردشِ من این شد که اگر جیبتان کم پول است لطفا پا به داخل بازارچه های خیریه مگذارید مخصوصا اگر مکانِ آن خیریه ها در شمال شهر تهران باشد...آن وقت ممکن است کمی ، فقط کمی دچار یأسِ فلسفی شوید... :)
این هم تنها عکسی که توانستم به طور یواشکی بگیرم... خخخخخخ
بابای من میگه اینجور جاها همیشه همه به طور مصنوعی مهربونن!!!