۲۶
اسفند ۹۲
امروز دوباره سواره مترو شدم، میخواستم برم هفت تیر! نه واسه خاطر خرید، بلکه تو یه دفتری که اونجا بود کار داشتم!! اولش یکم نگران بودم... از شلوغی هراسون بودم اما بعدش گفتم بی خیال این همه آدم میرن دیگه، منم یکی از اونا :) هندزفری رو گذاشتم تو گوشمُ راه افتادم!!! موقع رفتن تو مترو با کمالِ ناباوری جا گیرم اومد تا بشینم!!! امام خمینی خط عوض کردم!!! راحت رسیدم هفت تیر!! وقتی از مترو خارج شدم، یعنی چه عرض کنم میخواستم خارج بشم!!! اونقد جمعیت بود که نمیشد واردِ پیاده رو شد!!!! اینبار تصمیم گرفته بودم اگه تنه ای خوردم ناراحت نشم...از شلوغی کلافه نشم... آروم برم کارم رو انجام بدمُ برگردم!!! سعی کردم لبخند بزنم!!! به آهنگهایی گوش بدم که پشت سر هم پِلِی میشن، دستفروشها رو نگاه کنم!!! احساس آرامش رو تمام مدت تو وجودم پخش کردم و چقدر خوب بود!!!!حتی یه شلوار خریدم!!! شلواری که کلی جاها دنبالش گشته بودم!!! یهو جلوم ظاهر شد!!! :) به مردهایی که نگاهشون رو تنم سنگینی کرد اهمیتی ندادم، به متلکها توجهی نداشتم !!! هیچ چیز نتونست لبخند منو ازم بگیره!!! چون سفت بهش چسبیده بودمُ عمرا نمی خواستم کم بیارم! :)
موقع برگشت جمعیت داخل مترو سه برابر شده بود!! به زور سوار شدم!!! اونقدر فشار بود که حتی وقتی موبایلم زنگ خورد نمیشد از تو کیفم بیارمش بیرون!!!! اما من یه لبخند گنده گذاشته بودم رو لبام!!! :) انتهای واگن دوتا خانم دعواشون شد، یکیشون فحش میداد اون یکی کتک میزد البته ازدحامِ جمعیت اجازه نمیداد من چیزی رو ببینم اما صداشون میومد ولی برعکسِ همیشه که از دعوا ، پریشون احوال میشم اینبار خندم گرفته بود!!! وقتی لبخند زدم ، خانومی که روبه روم وایستاده بود و فقط 10 سانتی متر صورتش از صورتم فاصله داشت هم اخماشو باز کردُ خندید!!!
از مترو که پیاده شدم راحت تاکسی گیرم اومد اونم صندلی جلو که واسه وضعیت نشستنِ من که مجبورم مث خرچنگ کج بشینم همه جا، خیلی مناسبتره!!! از پلِ عابر دم خیابونمون که اومدم این ور، نظرم به طرف کوهها جلب شد، کوههایی که بادِ شدید سر ظهر غبار رو از تنشون برده بود!!! چقدر شفاف بودن!! وارد پارکِ جلوی خونمون که شدم ، موسیقی تو گوشم بودُ چشمم به کوهها ، ساعتی از روز بود که من همیشه عاشقشم، ینی پیش از غروب خورشید، پارک خلوته خلوت.....یه حسی داشتم!!!! با اینکه کتف و کمرم به شدت درد میکرد اما در یه حس خوب معلق بودم!!! اون لحظه میتونست بهترین لحظه ها باشه!!!! یه ندایی درونم می پیچید!!! سالِ روبرو سالِ خوبیه سالِ خوبیه...تو فقط لبخند رو رویِ لبهات نگه دار، همین! :)
موقع برگشت جمعیت داخل مترو سه برابر شده بود!! به زور سوار شدم!!! اونقدر فشار بود که حتی وقتی موبایلم زنگ خورد نمیشد از تو کیفم بیارمش بیرون!!!! اما من یه لبخند گنده گذاشته بودم رو لبام!!! :) انتهای واگن دوتا خانم دعواشون شد، یکیشون فحش میداد اون یکی کتک میزد البته ازدحامِ جمعیت اجازه نمیداد من چیزی رو ببینم اما صداشون میومد ولی برعکسِ همیشه که از دعوا ، پریشون احوال میشم اینبار خندم گرفته بود!!! وقتی لبخند زدم ، خانومی که روبه روم وایستاده بود و فقط 10 سانتی متر صورتش از صورتم فاصله داشت هم اخماشو باز کردُ خندید!!!
از مترو که پیاده شدم راحت تاکسی گیرم اومد اونم صندلی جلو که واسه وضعیت نشستنِ من که مجبورم مث خرچنگ کج بشینم همه جا، خیلی مناسبتره!!! از پلِ عابر دم خیابونمون که اومدم این ور، نظرم به طرف کوهها جلب شد، کوههایی که بادِ شدید سر ظهر غبار رو از تنشون برده بود!!! چقدر شفاف بودن!! وارد پارکِ جلوی خونمون که شدم ، موسیقی تو گوشم بودُ چشمم به کوهها ، ساعتی از روز بود که من همیشه عاشقشم، ینی پیش از غروب خورشید، پارک خلوته خلوت.....یه حسی داشتم!!!! با اینکه کتف و کمرم به شدت درد میکرد اما در یه حس خوب معلق بودم!!! اون لحظه میتونست بهترین لحظه ها باشه!!!! یه ندایی درونم می پیچید!!! سالِ روبرو سالِ خوبیه سالِ خوبیه...تو فقط لبخند رو رویِ لبهات نگه دار، همین! :)
۹۲/۱۲/۲۶
امروز من نخندیدم ولی حس خوبی داشتم ک زنده برگشتم خونه...