وقتی خاکستری باشی، وقتی از غصه نفست هر پنج دقیقه بگیرد، وقتی کتفِ چپت تیر بکشد، وقتی صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شوی... وقتی تکِ تکِ سلولهای بدنت غمگین باشند آن وقت است که حتی مهمانیِ رنگها در میدانِ تره بار تجریش هم حالت را جا نمی آورد.. گوجه سبز و چاقاله بادوم هم خوشحالت نمیکند! توت فرنگیها کج و کوله به نظر میایند! عطر سبزیِ تازه خُرد شده هنوز مست کننده است اما جای اینکه خوشحالت کند، غمگینترت میکند! اصلا انسان موجود عجیبی است ، وقتی غمگین است لامصب جون به جونش کنی آدم نمیشود! غصه موجودِ قُلدری است، همچین با چوب و چماق میفتد به جانت که اگر صد نفر کتکت بزنند اینجوری کوفته و خموده نمیشوی!!!
همین الان
پُشتِ پنجره
صدای باران میاید، از صبح آسمان بغض کرده بود!!! الان میبارد! اشکِ آسمون شیشهٔ غبارآلود پنجرهٔ اینجا را میشوید! من دچارِ تبِ 40 درجهٔ روحی هستم و تمامِ امروز را به این فکر کردم که تمامِ دیوونه ها و بیماران روانی یک مُشت آدمهای احساساتی بوده اند!! یک مُشت آدمهای حساسی که زیادی با قلبشان زندگی میکردند! تمام دیروز و امروز رو مثل دیوونه ها با خودم حرف زدم و اینکه احساس میکردم درونِ من را چند نفر تشکیل دادند ، حسِ خوشایندی نبود! یکیشان عاقلانه همه چیز را میدانست و یکیشان آنقدر غمگین بود که برایش مهم نبود چه چیز درست است و چه چیز غلط!!!! من بازیگر قَدَری هستم!!! این تعریف نیست! این یک واقعیتِ دردناک است! میتوانم به قشنگترین حالتِ ممکن نقشِ آدمهای شاد، موفق،با اراده، متعادل، اجتماعی و خوش مَشرب را بازی کنم! حتی اگر درونم پر از نفرت و درد و بی اشتیاقی باشد! حتی اگر چیزی خوشحالم نکند میتوانم برای یک شکلات ذوق مرگ شوم! من بیشترِ وقتها یک دیوانهٔ بیمار هستم که به بهترین نحو ادایِ آدمهای سالمِ دوست داشتنی یا حتی دوست نداشتنی را در میاورد.
من حالم خوب است از یک آدمی که تب چهل درجهٔ روحی دارد انتظارِ شنیدنِ چه حرفهایی را دارید؟ بهش حق بدهید هذیان بگوید!