۰۳
آذر ۹۳
کمکی ، دستی برای گرفتن نیست، حرف التیام بخشی نیست! من در این تلخکامی تنهام! چیزی جز پاهای خودم ندارم برای ایستادن، شانه ای برای تکیه دادن نیست... سنگین است و سنگینی اش شانه هایم را بدجور آزرده کرده! خسته ام مثل پرواز پرنده ای زیر باران! پرهای خیس ، هرگز طاقت پرواز در مقابل باد را ندارد! خیسم ، سردم و حس ناتوانی در تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده ! هرگز تا این حد مستاصل نبودم! رنج بی پایان همهء توان مرا گرفته... اما... من آزیتا برایش پایان میسازم! این رنج ، نباید بی پایان باشد...
شکلات زندگیه من این روزها مزهء زهرمار میدهد اما دل خوش کردم به حرف دکترها که مدام بوق و کرنا میکنند که شکلات تلخ برای سلامتی مفید است! شکلات تلخه این روزهایم را میخورم و تمامش میکنم ... باید تمام شود... باید
۹۳/۰۹/۰۳