حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۲
دی ۹۳
شب که سرم رو میذارم رو بالش و چشمام رو میبندم، حروف و کلمات بهم حمله میکنن! مغزم میشه یه صفحۀ ارسالِ مطلب جدید که تند و تند سطورش پر میشن از حرفهایی که مدتهاست دلم میخواد اینجا بنویسم ! یه عالمِ حرفهایی که شاید گهگداری یه گوشه ازشون گفتم و اونقد کوچیک بوده که کسی هیچ توجهی نکرده ! اما صبح که میشه، انگار اشعۀ خورشید همۀ جملات رو با خودش پاک میکنه، همه چی محو میشه! بعد به خودم میامُ میگم خب که چی بشه که من از عقاید و اعتقادات و طرز فکرم اینجا بنویسم همون بهتر که پیش خودم بمونن! اما بالاخره یه راهی پیدا میکنم که حرفهام رو جوری بزنم که اونایی که باید بفهمن و اونایی که نباید چیزی ازش سر در نیارن! خلاصه که مدتهاست مورد حملۀ کلماتی هستم که فریاد زدنشون جرم محسوب میشه! کاش میشد خودم رو با کابل به همین کامپیوتر وصل کنم اون وقت بدون مدد گرفتن از کلمات، شما زبانِ دلِ من رو میخوندید و خلاص...


دی ماه 87
بندر گناوه


قسمتِ بزرگی از من حجمِ پُرِ تاریکی است! تاریک نه از فرطِ بد بودن که از فرطِ ناشناخته بودن! تاریکی جزئیات رو در خودش حل میکنه! از تمامِ کلماتِ پیچیده فرار میکنه! ساده میمونه! که از سادگیِ زیاد از گفتنش عاجز میشیم... حرفهای زیادی برای گفتن دارم، اما تاریکی زیاده! خیلی زیـــــــاد!
دیشب موقع خواب با همۀ شما حرف زدم ،در حالی که خدا با ما بود! به مرگ فکر کردم و از فکرهای ترسناکه خیلیها خنده ام گرفت.. به مرگ فکر کردم که چه دور و در عین حال نزدیک است... خدا را در گریه هامون جستجو نکنیم که خدا در خنده های ما جلوه گری میکنه! میدونید باز من موندم و یه کوه حرف و یه عالمه تاریکی...
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۰۲
آزیتا م.ز

نظرات  (۱۲)

هر خط رو چند بار خوندم، با دقتِ زیاد.. چند بار و چند بار فکر کردم راجع بهشون اما راسیتش قسمت زیادیش نفهمیدم :// درک این پستت واسه من سخته :(
اما یه چیز فهمیدم...بودن حرفایی که شاید نگفتنش بهتر از گفتنش باشه. حرفایی که مثل یه کوه بزرگ و محکم شدن جوری که نه میشه نادیدش گرفت نه قبولش کرد!!
پاسخ:
حرفهایی که میخواستم بزنم ساده بودن اما حیف که نشد بزنم :)
هعی.........
این پستت حرف دل خیلیا بود...
حرف دل ک نه....
نیدونم اصن !
پاسخ:
نیدونی؟ پس چی میدونی؟ :)))
خب شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد :)
اینکه ساعت ها تو تختت دراز به دراز افتادیو به سقف خیره شدی و داری ترک های سقفو نگاه میکنی متوجه گذر زمان نمیشی حجمه افکار تو مغزت انقد زیاده که ولت کنن تا چند روز میتونی همون طوری اونجا دراز بکشیو بهشون فکر کنی . کلی تو ذهنت با خودت حرف میزنی برا خودت اتفاقاتو تحلیل میکنی اما دسته آخر هیچی به هیچی . تنها چیزی که تهش بدست میاری یه فیلم نامه از زندگیه که موسیقی متنش صدای تیک تاکه ساعته . چون این افکار فقط کاسه ی دل آدما رو لبریز میکنه و آدم دلش میخواد به یکی بگه و خالیش کنه خب گوش زیاده اما شنونده خوب کم .راست میگی مرگ هم دوره هم نزدیک همون طور که برا بعضیها شیرینه و برا بعضیا ترسناک .بعضیا آرزوشو دارنو بعضیا ازش فرار میکنن اما خدا ... فک میکنم عین این عروسکایی هستیم که بهمون نخ وصله .خودمون فک میکنیم داریم زندگی میکنیم ولی یکی اون بالا داره بازیمون میده وشاید بهمون میخنده
پاسخ:
البته اینی که میگی شاید گاهی برای من اتفاق افتاده باشه اما اینی که من میگم با اینی که تو گفتی یکم فرق داشت :)))) جمله رو حال کردی خخخخ
خب دید من به این قضیه با دید شما خیلی خیلی متفاوته :)
با این پستت کلی باهات همذات پنداری کردم .منم دقیقا دلم میخواست میشد افکارم همون موقع که تولید میشه ثبت بشه . اصلا دلیل اسم وبلاگم به این موضوع ربط داره :)
و چقد این جمله رو دوست دارم و بهش معتقدم :
خدا را در گریه هامون جستجو نکنیم که خدا در خنده های ما جلوه گری میکنه!


پاسخ:
:)
اوهوم :)
۰۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۴ خانم هموستات
چه عکس قشنگی خانوم
بارها بهت گفتم بازم میگم که بنویس حالا چه اینجا چه رو کاغذ اما فکر نکن همیشه فرصت هست.خیلی زود دیر میشه و گاهی فراموش
پاسخ:
هیچوقت نتونستم رو کاغذ بنویسم، باورت میشه؟ من هیچوقت دفتر خاطراتم نداشتم حتی :))
اینا عقایدیه که احتمالا باید به گور ببرمشون
گفتی با همه ما صحبت میکردی! حالا به من چی میگفتی؟! اصن حرف حسابت چی بود :)
پاسخ:
نه اینکه تک تکتون تو ذهنم باشین! دلم میخواست حسی که اون لحظه داشتم رو با همتون قسمت کنم تا خدا رو بفهمید اما نمیشد :(
یادمه 6 سال پیش هوای شهرمون یهویی خوب شده بود....خوب که نه، عالییییییی.....حالا دلیلشو متوجه شدم ...نگو آزی وارد شهر شده بود...خخخخخخخخ
پاسخ:
آخیییییی :) مرسی مهربون چقددددد به من لطف داری :) آیکون ذوق مرگ شدن :)
شهرتون سه باار اومدم :) البته جز بازار چیزی ندیدم خخخخخ :)
۰۳ دی ۹۳ ، ۰۲:۳۷ آقای شوژ
بگو بگو من میشنوم (کسی باطریِ سمعکامو ندیده؟!) :))))
پاسخ:
دست منه باطریاش :)))
البته جز بازار و دریا هم چیزی نداره...خخخخ
پاسخ:
عه؟ خخخخ دلم واسه بازارش تنگ شده واسه خوراکیهای ته لنجی خخخخ
۰۳ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۴ بانوی دریا
وای گناوه رفته بودی

یکی از شهرستانهاییه که جنس تقریبا توش ارزونه ، نزدیک شهرمونه
پاسخ:
قبلنا خیلی خوب بود الان اونجام گرون شده :/ عه پس تو هم این ورایی :)
منم یه عالمه حرف دلم میخاد بنویسم, من دلم میخاد ترسامو بنویسم ولی نمی تونم !! دلم میخاد یه جوری بگمشون که ........نمی دونم چرا هر وقت میام ازشون بنویسم اصن یه شکل بیخود و اصن ترس الکی گونه ای میشن!!!
پاسخ:
اخیییی، واقعیت اونیه که رو صفحه میاد یعنی چیزهای الکی هستن که تو گندشون کردی و ازشون میترسی:)
بنویس تا پیش چشمت حقیر بشن و ازشون خلاص بشی ایشالا :*
سکــــــوت، سرشار از سخنان ناگفته است و از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده
پاسخ:
و اعتراف به نفرتهای بسیار حتی :/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">