حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۶
دی ۹۳
گوجه ها رو دیدم و یادم افتاد که زندگی کار خودش رو میکنه و چه ما خوشحال و راضی باشیم چه ناراحت و بی قرار و سردرگم منتظر مرگمون نشسته باشیم ، به خودمون ربط داره، زندگی به کارهای خودش ادامه میده و کَکش هم نمیگزه ، گوجه ها رو میشستم و انگار این حرفها رو یکی تو گوشم میخوند! 
این گوجه ها رو از اون پسره که وانت آبی داره و سر چهارراه وسط بازار می ایسته و وقتی ازش پرسیدم کیلو چند ، کلی فکر کرد و گفت ٢٥٠٠ وقتی خریدم که ساعت ٧ از خواب بیدار شده بودم و بعد از ٢ ساعت و نیم تخلیهء انرژی تصمیم گرفته بودم پیاده از باشگاه برم بازار تا از داروخونه کِرم بخرم! کرم خریدن جز کارهاییِ که کیلو کیلو انرژی مثبت به آدم تزریق میکنه! آدم احساس میکنه که خودش رو دوست داره که خودش واسه خودش مهمه! اما بعدش چشمم اون قلمبه های سفید رو دید ، هیچ جوری نمیشد ازشون گذشت ،پس یه کیلو هم قارچ خریدم! سبزیهای دست فروش سر خیابون هم خیلی تازه و سرحال بودن ! باید با خودم یکم ازشون رو میوردم خونه! درست همینجا بود که تازه چشمم به گوجه ها افتاد!

 

اینترنت تمام مدت قطع بود و من وقت کردم حموم برم، سبزی پاک کنم و بشورم و در آخر گوجه ها رو می شستم و یکی تو گوشم میگفت هر چقد هم که ما حس بدی داشته باشیم ، هر چقدم که دلیل برای غصه خوردن داشته باشیم ، دنیا کار خودش رو میکنه دنیا هنوز هم گوجه ها رو همونجوری خوشگل تحویل ما میده ! اینقد خوشگل که دلت نیاد حتی بخوریشون! یجوری که فقط بدرد تو عکسها بخورن! باید تصمیم بگیریم جزء گوجه های خوشگل باشیم ،. هیچ کس از گوجه های گندیده عکس نمیگیره ، اونا میفتن تو سطل آشغال ، نه تو ظرف سالاد! 
موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۳/۱۰/۰۶
آزیتا م.ز

نظرات  (۳۱)

واقعا هم که گوجه خوشجیل و موشجیل باشی سرررو دست واست میشکنون و خداتومن میشه پولت^_^
یه زمانی ناامید بودم و ناامید !! بهترین سالهای نوجوونی که میتونستم همشو به شادی و خوشی بگذرونم ولی عوضش یه پیله ی گنده دور خودم کشیدم که هنوزم با اینکه ازش بیرون اومدم ولی بازم یه تاثیراتی رووم گذاشته که حالا حالا ها باید رو خودم کار کنم تا بشم آدم!!
ولی خیلی خدا رو شکر می کنم که زود فهمیدم و هنوزم دیر شده واسه زندگی و کردن و خیلیم وقت هسسسسسست تازه^_^
پاسخ:
چقد خوب ک زود فهمیدی و پروانه شدی :) معلومه که دیر نشده ، تو دوران نوجوانی این اتفاق طبیعیه فکر نکن فقط خودت اینکارو کردی تازه تو پیله رو پاره کردی خیلیها تا اواخر دههء دوم زندگی یا بیشتر اون تو میمونن :)
۰۷ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۴ مهندس جون
گوجه هاتو بده گاززززززز بزنم خخخخخ
پاسخ:
یکیش واسه تو دو تاش خودم :)))
۰۷ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۲ آقای شوژ
چقدر ثروت و جایگاه اجتماعی با هم مرتبطن!
گوجه تا دیروز کسی جواب سلامشو نمیداد الان میاد مجالس روشن فکری صحبت از فلسفه زندگی میکنه!!! :)))
پاسخ:
اولا که دیروزم با جز گوجه پرستان بودیم دوما که ٢٥٠٠ بود نه بیشتر ولی سوم که ثروت با طبقه اجتماعی ارتباط مستقیم داره قبول دارم :)
با اینکه سالاد و کلا سبزیجات خیلی دوست میدارم ولی میشه من یه گیلاس خوشگل باشم لطفا؟! 
هوووم؟
پاسخ:
نه عزیزم نمیشه :) الان که فصل گیلاس نیس خخخخ هر وقت فصلش اومد تو برو گیلاس شو :))))
ادم درحالی ک اهنگ بوسه ی بلکتس رو گوش میده(همونی ک تو کامنتای تو دیدم کسی معرفی کرد و منم رفتم ببینم چیه)
این پستم  رو هم بخونه
ساعت 2:40 باشه
کل امروز رو هم از هوای سرد و مه گرفته ی شهرش ذوق کرده باشه
زمانم انقدر براش زود رد شده باشه...
در حال بافت شال هم باشه
الانم قصد داشته باشه کتاب بخونه...(کجا ممکن است پیدایش کنم)
اونوقت چی میخاد دیگه؟
پر انرژِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِییییییییییییییییییی
فووووووووووووووووووووووووووول
^_^

عالی بود عالی بود  :)
پر از حس خوب :)
پاسخ:
^_^ نوش جان 
ایشالا که همیشه فول انرژی باشی
۰۷ دی ۹۳ ، ۰۶:۴۷ میرزا .....
سلام ایامت گوجه ای. از حق نگذریم گل گفتی. ولی چه حالی بکنه این دوستت گوجه!
پاسخ:
ایام شما گوجه ای ( ج را توک زبانی تلفظ کنید ) 
اولا که اون دوستم گوجه هست منتها سبز دوما که اون اونقد بی وفا شده که دیگه این ورا پیداش نمیشه!!!! هعیییی
۰۷ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۷ خانم هموستات
گل گفتی.خیلی خوبه که از طبیعت یاد بگیریم
پاسخ:
اوهوم از طبیعتیم و به طبیعت باز میگردیم
جمله خیلی سنگین بود خخخخ
آغا یه کمپین گوجه ای راه بندازیمم بد نیستا :)))
اسم بیانگذارشم که معلوم:*
پاسخ:
فستبوال گوجه تو اسپانیا چطوره ؟ خخخخ
۰۷ دی ۹۳ ، ۱۶:۴۶ تنهاترین دختر دنیا...
هفته ی گذشته رفته بودم میوه و سبزی بخرم،از مرکز شهر،یک خیابان شلوغ و پر ازدحام،منتطر بودم تا فروشنده مشتریهایی که قبل از من آمده بودند را رد کند و نوبت به من برسد،پسری جوان توجه من را به خود جلب کرد،پسری قد بلند با چشمانی براق،خوش اندام و خوش استیل،متین و سر به زیر،از آن دست پسرهایی که من خیلی دوست دارم،از فروشنده قیمت گوجه ها را پرسید،فروشنده در جوابش گفت:اینایی که این قسمتن 2 تومن،اونوریا 3 تومن،گوجه های دوتومانی ریزتر بودند،سوراخ سوراخ بودند و نصفشان زرد شده بود،خلاصه اینکه به همه چیز شبیه بودن جز گوجه،گوجه های سه تومانی یک چیزی بودند شبیه عکس بالا،شاید هم نه به این خوبی،اما خوب خیلی بهتر از گوجه ی دو تومانی،پسر جوان خوش قیافه کمی مکث کرد،دستش را در جیبش کرد و پولهایش را در آورد،چند تا هزار تومانی و دو هزارتومانی مچاله شده را در آورد و چند بار شمرد،بعد با یک حالت شک و تردیدی گفت لطفا یک کیلو از اون گوجه های دو تومنی بهم بدین،اما تمام نگاهش سمت گوجه های سه تومانی بود،تمام این مدت من با نگاهم رفتارهای آن پسر جوان را دنبال میکردم،بغض گلویم را خفه کرده بود،ببین دوست من،نه قصد حمله ور شدن به متنی را که نوشتید دارم،نه قصد انتقاد نه هیچ چیز دیگر،فقط میخواهم من هم حرف خودم را بزنم،کسانی در این دنیا هستند که بدون اینکه بخواهند خودشان و زندگیشان و همه ی دار و ندارشان شبیه آن گوجه های دو هزارتومانی است،اینها از همان اول برای انداخته شدن در سطل زباله آفریده شده اند،نه برای ظرف سالاد،شاید درک اینها برایتان سخت باشد،میدانم دوباره نوشتن کامنت در این وبگاه همانا و هجوم افکار روشنفکرانه و روانشناسانه ی دوستان همانا،اما شما دوستانی که زندگی را به گوجه تشبیه کردید،که یکی گندیده است و یکی تازه و رسیده،این را هم حتما خوب میدانید که گوجه ای که از ابتدا خراب بود،دیگر درست بشو نیست که نیست،گوجه ی گندیده همیشه گندیده باقی میماند،گوجه ی گندیده بوجود آمد تا روزی راهی سطل آشغال بشود،چون جای بهتری برایش وجود ندارد،حالا شما هر چقدر دوست دارید بروید بالادست بنشینید و نسخه ی روانشناسانه بپیچید و این گوجه ی خراب و له شده را نصیحت کنید که سعی کند خوب بشود،سالم و رسیده بشود...نه شما او را درک میکنید و نه او شما را...نمیدانم این متن را خطاب به کدام دوستتان نوشتید،اما من حس کردم که این دوستتان را درک میکنم،میخواستم خواننده ی خاموش اینجا باشم،اما این متن مرا وادار به نوشتن کرد...
پاسخ:
نمیدونم شما از کی خوانندهء این وبلاگ شدی اما باید بازم دوباره یادآوری کنم که من یک مرفه بی درد نیستم من تمام دوران کودکیمو تو بی پولی و نداری بزرگ شدم تو دوران دانشجویی هم همینطور...اتفاقا من نداری رو  و فقر خوب درک میکنم، فکر نکن من تو خیابون راه میرمو فقط چشمم چیزهای خوشگل رو میبینه و فقط تویی که به حال فقیرها گریه میکنی ! متاسفم که شما فقر رو با نوشتهء من قاطی کردی! من نه اصراری دارم نه میخوام که طرز تفکر شما رو درست کنم ! شما مختاری همونجوری که حال میکنی بی اندیشی... و ما چیزی نیستیم جز آنچه می اندیشیم . چه بسیار آدمهایی بودن از اوج فقر به اوج شهرت و ثروت رسیدن! کلی مثال نقض هست که ثابت کنه کسی محکوم به گندیده موندن نیست... اتفاقا من این پست رو واسه هیچ مخاطب خاصی ننوشتم چقد جالبه که شما مخاطبشو پیدا کردی تازه خوبم درکش میکنی :))))
باید در جواب دوست تنهامون بگم :
هیچ گوجه‌ای گندیده به وجود نمیاد کما اینکه هیچ آدمی از بدو تولد گناهکار نیست، صد البته آن خود ما هستیم که بخاطر نقاط ضعفمان موجب گندیده‌گیمان می‌شویم که این فساد هیچ دخلی به طبقه اجتماعی ندارد. یک فرد (منظور انسانی به معنای واقعیست) می‌تواند در عین فقیر بودن از هزاران مرفه پولدار خوشحال‌تر، زیباتر، سرحال‌تر و به قول شما از همان گوجه سه هزار تومانی‌ها باشد.این خود ما هستیم که با تفکراتمان قیمتمان را معین میکنیم. فقر هیچگاه معیار انسانیت یک آدم نخواهد بود و این حقیر در چنین تفکری که آدمی را به صرف تهی دستی تشبیه به گوجه‌ی گندیده‌ای کند که محکوم به روانه‌ی شدن در سطل آشغال است، هیچ روشنفکری یا بشردوستی نمی‌بینم.
در کل صحبت شما قیاس مع الفارق است و به بی‌راه رفته اید زیرا هدف نویسنده در این متن چیزی جز به چالش کشاندن مخاطب برای شادزیستی(در هر شرایطی چه در فقر چه در ثروت) نیست.
پاسخ:
هووووووووف ازت خیلی خیلی متشکرم که  هدف من رو خوب توضیح دادی واقعا ممنون :)
۰۷ دی ۹۳ ، ۱۸:۵۰ تنهاترین دختر دنیا...
مهم نیست که من از کی خواننده ی این وبگاه شدم،مهم این است که من تمام پست های این خانه را خوانده ام(به جز رمزدارها)و بعضی ها را بارها و بارها خوانده ام،با بعضیشان خندیدم،با بعضیشان گریه،برخی را دوست داشتم،نسبت به برخی دیگرشان خنثی بودم و بعضی ها رانپسندیدم،و یکی از پست های اینجا برای همیشه و همیشه بر سرم آوار شد،آنقدر که منجر شد تصمیم بزرگی بگیرم که تاوان سنگینی باید برایش بپردازم و اینکه یک جورایی مثل زلزله زندگی ام را تکان داد و البته آنچه که من از کودکی شما در اینجا خواندم آنقدرها هم در نداری و بی پولی نبودید و البته اگر خودتان میگویید بودید که حتما بودید،و از این بابت بسیار متاسفم،من هرگز و هرگز نگفتم که من تنها کسی هستم که برای فقر مردم کوچه و خیابان گریه میکنم،هر نوشته یک برداشت آزاد است،شما این حق را دارید که از چیزی که میخوانید هر برداشتی را داشته باشید،اما اینکه من خاطره ی هفته ی پیش را گفتم صرفا و صرفا برای این بود که شما همه را به این تشویق کردید که سعی کنند جز گوجه های خشگل باشند و من با آن خاطره خواستم یادآوری کنم که این دنیا پر است از گوجه هایی که ناخواسته گندیده شدند،اصلا ناخواسته گندیده به دنیا آمدند،حالا که آدمها به گوجه ها تشبیه میشوند،پس این حق را داریم که ماهیت واقعی گوجه های گندیده را بشناسیم و باورشان کنیم،میدانی تحت هیچ شرایطی نمیپذیرم که ما آنچه می اندیشیم هستیم،چون خلاف عکس این ماجرا بارها و بارها به من ثابت شده،سخت است که تلاش تو به در بسته بخورد،نه یکبار،نه دو بار،که هر بار و هر بار،از وقتی که یادم هست،گمان نکنید که من دست از دنیا شسته ام و نشسته ام یک گوشه ای تا بمیرم،من هر روز که از خواب برمی خیزم شمشیرم را از رو میبندم،میروم به نبرد سختیها،میروم که کم کنم از حجم بدبختیها،گرچه دلم شکسته است،گرچه ذهنم داغان است،گرچه هوای چشمانم بارانی ست،با اینهمه تلاش میکنم،با وجود اینکه هر روز مرگ را آرزو میکنم،اما همیشه برای بهبود زندگی خودم و اطرافیانم تلاش کرده ام و میکنم،اما ته همه ی این دوندگی ها که من خیلی وقت است اسمش را گذاشته ام سگ دو زدن رسیده ام به در بسته،هر روز بدتر از روز قبل،گویا که اسیر باتلاقی شده ام که هر چه دست و پا میزنم بیشتر و بیشتر فرو میروم،بیخیال آینده میشوم،گذشته را فراموش میکنم،سعی میکنم حال را درست زندگی کنم،اما حال راه به راه حالم را میگیرد،با اینهمه صبوری میکنم،اما دنیا پا جلوی پایم میگذرد،با مخ بر زمین داغ میخورم،دوباره برخواستن و تکرار...باخودم میگویم درست میشود،روزهای خوب تو هم میرسد،اما هر لحظه بیشتر از قبل با هجوم بی کسی ها و بدبختی ها مواجه میشوم،پس ببین،ما آن چیزی که می اندیشیم نیستیم،ما آن چیزی که میخواهیم نیستیم،ما آن چیزی که برایش تلاش میکنیم نیستیم،دست کم من آن چیزی که می اندیشم نیستم،هیچوقت نبودم،همیشه تلاش کردم که باشم،اما نشد که نشد...امیدوارم که کسی در این دنیا محکوم به گندیده ماندن نباشد و اینکه پاسخی که شما به ششمین کامنت این پست دادید این حس را در من بوجود آورد که این پست میتواند مخاطب خاصی داشته باشد...همانطور که گفتم هر نوشته ای یک برداشت آزاد است...
پاسخ:
دنیا به ظاهر اعمال ما توجه نمیکنه ، دنیا به ایمان قلبیه ما جواب میده اگه ایمان داری که سگ دو زدنه پس تلاش هم نکن چون تو از اون روزی که این اسمو واسش گذاشتی پرونده شو بستی! من اهله بحث کردن نیستم زین رو این کارو نمیکنم!
اگه از فقر و ناراحتیهای که کشیدم اینجا کم نوشتم یا کمرنگ نوشتم واسه این نیست که نبوده واسه اینکه از ناله و فعان کردن بدم میاد از نشر انرژیه منفی هم همینطور از پر رنگ کردنه قسمتهای بده زندگی هم
اما خبلی خیلی دلم میخواد بدونم چه پستی بوده که باعث شده تو تاوانه سنگینی بدی! حتی شده خصوصی ولی بهم بگو! یعنی یجورایی من مسبب تاوان دادن تو شدم؟ :/
۰۷ دی ۹۳ ، ۱۸:۵۹ یه مامان
سلام ازی جان
بنده یکی از خواننده های خاموشت هستم که با ارسال این کامنت به صورت نیم سوز میشم!
یه مدتی هست که خوانندتون هستم مثلا یک ماه ولی ادرستون رو هفت هشت ماه پیش یکی که اونم خواننده خاموشتون بود بهم معرفی کرده بود :)

با خوندن پست قبلی و کامنت هاش متحول شدم وخواستم اظهار وجود کنم
پاسخ:
سلام
یعنی سما اون یه مامان قبلی نیستین که گاهی کامنت میذاشتن؟
همین نبم سوز بودن شما مایه نشاط ماست :))) حتی
تحول چیز خوبی است :)))
سلام ب همگی
من فقط میخواستم یک راهنمایی کوچیک بکنم برای دوستمون. وقتی تو بطن یک زندگی هستی ، بهترین و موثرترین کار اینه که اول از خودت شروع کنی. یعنی سعی کنی نگاهتو و نگرشتو زیبا کنی. تمام انسانها تو زندگیشون فراز و نشیب دارن. اول سعی کن تمام دنیا رو دوست داشته باشی. نه اینکه بدی هارو، نه. منظور تمام مخلوقات خدا رو. خدا رو دوست داشته باش. دیگران رو. و مهمتر اینکه خودت رو. من شیفته این کارهای آزی ام :). خودتو دوست داشته باش. انتظارهاتو از دیگران ب حداقل برسون.
پاسخ:
مرسی بابته حرفهای قشنگت :) ولی الان یکم نگرانتم برو سنگر بگیر میترسم به جرم  زدنه حرفهای روانشناسانه و روشنفکرانه بهت شلیک بشه :)))
 من برداشتم از این پست این بود که اگه دست روی دست بذاری ، این دنیا برای بهبود زندگی تو قدمی برنمیداره. باید خودت شروع کنی به ساختنش اونم پایه ای و درست. اونهایی که برای بهبود زندگیشون تلاش نکنن ، متاسفانه محکوم به شکستن . پس اینکه ما از زندگی خوبی برخوردار بشیم، به خودمون بستگی داره. حق انتخاب با خودمونه.
پاسخ:
همه چی اول از ذهنه آدمها شروع میشه وگرنه طبیعت داره کاره خودشو میکنه :)
۰۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۴ فرزانه ...
قلمبه های سفید... هومممم... قلمبه ها سفیدو نمیشه ازشون گذشت انصافا!
چه گوجه های خوشگلی خریدی آزییییی.. نوش جونت!
به قول جناب میرزا الممالک ایامت گوجه ای و شاد و خوب و ... خلاصه هر چی که فک میکنی دوس داری ^_^
پاسخ:
اره بعد از یه مدت خریدن گوجه های کج و کوله بالاخره دو کیلو گوجهء بسیور مرغوب خریدم :))
مرسی ^_^
آدم چقدر  باید ژرف نگر باشه که با دیدن گوجه به پیام اخلاقی زندگی کار خودشو میکنه دست بیابه! :D
پاسخ:
ژرف نگری تا به چه حد!؟ میبینی ؟ خخخخ
۰۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۵ آقای همکار
آزی یاد اون پستت افتادم که رفتی سر جالیز حسابی گوجه و خیار چیدی و خوردی! 
در جواب تنهاترین دختر دنیا هم سکوت میکنم. 50 درصد اون حق داره و 50 درصد هم حق با شماست.
پاسخ:
اره خودمم یاد اون پست افتادم...


.... خواستم یچیزی بگم ولی نه حالشو دارم نه انگیزش رو...
۰۷ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۷ تنهاترین دختر دنیا...
من اگر دختر بیست روز پیش بودم الان کلی توان برای بحث کردن داشتم،اما نیستم و ندارم،ذهنم کاملا هنگیده،توان ندارم توضیح بدهم،همه دوستان درست میفرمایند،محض اطلاع به اندازه یک سر سوزن از هیچکسی،از هیچ احدالناسی حتی نزدیکترین کسان زندگی ام توقعی ندارم،حتی توقع ندارم درکم کنند،قبلن هادلم میخواست دوستم داشته باشند،جدیداً همین را هم نمیخواهم،من خانواده ای را میشناسم که پدر خانواده حدود 8 سال است رفته و برنگشته،معلوم نیست کجا،هیچ خبری و اثری از ایشان نیست،اعتیاد شدید داشته و آخرین بار به بهانه ی کار به یکی از شهرهای جتوبی رفت و دیگر برنگشت که برنگشت،مادر ماند و با دو تا بچه ی کوچک،نه حمایتی از سمت خانواده خودش نه همسرش،زندگی در فقر وحشتناک،بدون هیچ امکاناتی،هرروز هم بدبختتر از روز فبل،مطمئنا همه تان از این موارد در زندگی اطرافتان دیدید که البته طبق فرمایش دوستان هیچکس از ابتدا گندیده به دنیا نیآمده،........!!!حتی بچه هایی که از ابتدای عمرشان گرسنگی و دربدری کشیدند و شرایط تحصیل برایشان مهیا نیست و آرزو دارند بفهمند پدرشان مرده ست یا زنده،به نظرم اینها میتوانند خوشبخت باشند و روزی دو ساعت،ولو بیشتر جلوی آینه با آهنگ حالا یاروم بیاد دلداروم بیاد معین بندری برقصند و از زندگی لذت ببرند،بله اینجوریهاست،نیازی نیست پیام این چند خط نوشته را برایم توضیح بدهید،به اندازه ی یک کامیون کتاب ریاضی و فیزیک و شیمی و روانشناسی خوانده ام و درک این چند خط خیلی برایم سخت نیست،از این خانم یا آقای m هم متنفرم،این خزعبلاتی هم که در این دو تا کامنت گفتند،قبلاً خودم در کتابهای روانشناسی که خوانده بودم و بهشان رسیدم،خانم آزی شاید باور و ایمان درست به انسان کمک کتد،شاید حق با شما باشد،یک روزی من هم مثبت فکر میکردم،آنروزها استادم آرتا....... به من تاکید کرده بود کتاب باورکنید تا ببینید دکتر وین دایر را بخوانم و من خواندم زندگی ام یکجورایی متحول شد،آنقدر متحول که هر کسی از دوستان و اطرافیان مشکلی داشت،منظورم همسن و سالهای خودم-از من کمک میخواست،و البته هنوز هم در راستای همان تحول سنگ صبور خیلی ها هستم و از این حرفهای روشنفکرانه و روانشناسانه به این و آن زیاد تحویل دادم و میدهم،منتها اینجا اگر اینگونه مینویسم برای این است که حس میکنم روحم آرام میشود،حس میکنم دارم خودم را تایپ میکنم،خودواقعی ام،بدون هیچ نقابی،میدانی الان دیگر نه ایمانی برایم باقی مانده،نه قلبی،نه باوری،نه هیچ چیز دیگری،و در آخر اینکه به هیچ وجه و به هیچ روی منظورم این نبود شما باعث شدید من تاوان سنگینی بدهم:|من اصلا چنین حرفی نزدم و شاید جمله بندی ام مشکل داشت که شما این برداشت را کردید،مهم نیست کدام پست بود،ساده تر بگویم،فکر کنید همانگونه که کتاب باور کنید تا ببینید استاد آرتا زندگی ام را متحول کرد،آن پست شما هم با زندگی ام همین کار را کرد...
پاسخ:
دوست عزیزم هر جور دلت میخواد بنویس اگه احساس آرامش میکنی و دوست داری این خود واقعیت رو بنویسی! من هم زین پس فقط میخونمت ... 
خیلی دوس دارم که بدونم کدوم پست بوده، اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه، ازت خواهش میکنم بگی ولی اگه دوست داری التماست کنم ، به اونجاها نمیرسه :)
۰۷ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۳ تنهاترین دختر دنیا...
نه به خدا...اصلا دلم نمیخواد التماس کنی،به هیچوجه،اما ترجیحاً نگم بهتره،نمیدونم،شاید یه وقتی گفتم،الان نمیشه و نمیتونم،راستش من یه جای دیگه رو برای نوشتن حرفام پیدا کردم،دیگه اینجا خیلی مزاحم کسی نمیشم...اینجا هم که آیکون نداره چهره واقعی مون رو برای ملت به نمایش بگذاریم،دیگه خودتون آیکون یه دختری که داره نون و عسل میخوره و انگشتاش و کیبوردش رو به لطف خوردن عسل چسب چسبی کرده و عمیقا تنهاست و خیلی غمگینه رو تصور کنید...
پاسخ:
هه ... واسه گفتن اسم یکی از پستهای خودمون هم باید التماس کنیم گویا... 
حرفهاتم که میبری جای دیگه ، عسلم نوش جانت... غمهات رو بزن تو عسل بخور یکم شیرین شه... 
هر جای این دنیا رو بگیری پر از غمه بهتره کبریت تو این خرمن نندازی دختر جون... والسلام
۰۷ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲ تنهاترین دختر دنیا...
کاش چیزی در مورد اون پست نمیگفتم:(((((
پاسخ:
کاش من اندازه تو حوصله داشتم، حقیقتش اینه که من الان حوصلهء غصه خوردن هم ندارم ، حتی حوصله گریه کردنم ندارم، من خیلی خیلی عمیقتر از تو تنهام و تو امشب بازماندهء انرژیمو تحلیل بردی !! من الان واسه نفس کشیدنم هم میگم خب کی چی!!!! اسم اون پست هم نمیخاد بگی !!! میترسم حجمهء بزرگی در جایی از دنیا فرو بریزه... در این حد سهمگین... 
۰۸ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۹ یه مامان
نه اون مامانی که شما میگی من نیستم
این دفعه که خواستم کامنت بزارم با اسمِ "یه مامان 23 ساله"  کامنت میزارم.
خوبه؟که دیگه هی مامان ها اینجا قاطی نشیم:)))


پاسخ:
اووووو بنظرت یه مامان ٢٣ ساله خیلی طولانی نیست؟ خخخخخ 
هر اسمی دوس داری کامنت بذار، فقط بذار :))))

۰۸ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۱ زهرا بانو و مسترش
سلام ازی جونم.خوبی خانومی؟ازی توو شهر همسری اینا ب گوجه میگن بادمجون...حالا من ک نمیدونسم ..جات خالی سوتییییییی دادم ناجور خخخخخخخخ
پاسخ:
سلام به روی ماهت
خخخخ اتفاقا شنیده بودم یجا میگن بادمجون، سوتی رو شما ندادی عزیزم سوتی رو اونا دادن با این نامگذاریشون :)))
۰۸ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۱ آقای شوژ
من هر وقت از این گوجه قرمز کوچیکا میبینم یاد دماغِ قرمزِ دلقکا میفتم!
تو عالم بچگی واقعاً فکر میکردم گوجه میزارن رو دماغشون!!! :))))
پاسخ:
آخییییی راست میگی :))) دهن کودکانه ات رو هیچوقت کنار نذاری ها عالی بوده بخدا :))) 
سلام
راستش پشیمون شدم از نوشتن نظرم. الانم دوست نداشتم بیام جوابتو بدم دختر خانومی که احساس تنهایی میکنید. چون جایی که تشریف آوردید (این وبلاگ) به نظرم محیط دوستانه و گرمیه و کاش اینقدر سریع حالت تهاجمی نمیگرفتید.
خانومی که معتقدی هر کسی حق داره نظر و برداشت خودشو بگه؟! منم نظرمو گفتم. همینکه با اینهمه تنفر از من حرف میزنی مشخصه که نه خدا رو دوست داری نه بنده هاشو. با دیدن کامنتت حیرون موندم ناراحت بشم یا عصبانی. راستش هیچکدوم. فقط دلگیر شدم از دنیایی که توش آدما اینطوری اند. کاش همه با هم خوب بشن. بعدشم خودت واقعا معتقدی که از کسی توقع نداری؟ فعلا که از من طلب داری! والا.
منم چند سالی میشه از کتابای روانشناسی قهر کرده بودم. هنوزم شروع نکردم به مرورشون. اما چاره ای نیست. اینا قانون طبیعته و قانون آدمهاست. از سرِ وظیفه انسانیم خاستم ی کمک کوچولو کرده باشم. شما هر طور صلاح میدونی عمل کن.
در ضمن من خانوم m هستم.
در ضمن اینکه خدا و دیگرانو دوست داشته باشی، درس و مشق نیست. خود انسانیته. 
پاسخ:
من که گفتم سنگر بگیر ، گفتم یا نگفتم؟؟؟ با لحن جیگر بخون خخخخ
۰۸ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۹ آقای همکار
بابا دعوا نکنید! یه مشت دختر خوشکل افتادن به جون هم دارن گیس و گیس کشی میکنن :D اصلا بیاید پیش خودم تا شما ها رو آشتی بدم :D
پاسخ:
باز تو خودتو انداختی وسطه دخترا؟؟؟؟ بیام؟ بیام؟ :))
۰۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۸ تنهاترین دختر دنیا...
خانوم m میشه تمامش کنی؟قابل توجیه نیستی،من هم تلاشی برای این موضوع نمیکنم،ماشاالله که چه قضاوت هم میکنی واسه خودت...کی میگه من خدا رو دوست ندارم؟کی میگه من با خدا مشکل دارم،یک سری از آدمها آفریده شدن که نه تنها درکت نکنن،بلکه با قضاوتهای سطحی و نابجا نمک رو زخمت بپاشن،خیالی نیست،تا بوده همین بوده،اطرافم پره از آدمای شبیه شما...
ای پرنده ی مهاجر،ای پر از شهوت رفتن...
فاصله قد یه دنیاست،بین دنیای تو و من...
تو رفیق شاپرک ها،من تو فکر گله مونم...
تو پی عطر گل سرخ،من حریص بوی نونم...
دنیای تو بی نهایت،همه جاش مهمونیه نور...
دنیای من یه کف دست،روی سقف سرد یک گور...
من دارم تو آدمک ها میمیرم،تو برام از پری ها قصه میگی...
من توی پیله ی وحشت میپوسم،برام از خنده چرا قصه میگی...
.
.
.

تنها ترین دختر تو منی یا من تو؟؟؟؟؟؟؟از کجا سبز شدی؟میفهمت حرفاتوو حرفاتو فریاد میکنم به زمینو اسمووون هر روز ......منم پر از فریاد بی صدام و بی جون واسه هق هق ...تا حالا شده گلوتوو یه دستی هی چنگ بندازه هی فشار بده از زور ضربان قلبت نفس کم بیاری؟؟؟؟؟وجودت فریاد باشه اما مجبور شی واسه اینکه دیگران از جنست نیستنو نمیفهمنت لال شی؟؟؟؟؟بی صدا آب شی؟اونقدر تحلیل بری که خودتم یادت بره یه زمانی چی بودی و همه چی رو درباره گذشتتو و حس طراوتت انکار کنیو انکار .....آری به قول فروغ منم من زنی در آستانه فصلی سرد ....من سردم است من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد ....هی مردم خوشحال و خوشبخت ایمان بیاوریم به فصل سرد
۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۸ تنهاترین دختر دنیا...
درود زوال،سپاس که مرا میفهمی،چه خوب که به این شعر فروغ اشاره کردی،دوران دانشجویی دوستی داشتم بهتر از برگ درخت،هر شب برای هم اشعار فروغ را میخواندیم و داستان زندگی اش در کتابی تحت عنوان شهرآشوب...دوستم مرا فروغ صدا میکرد،به من میگفت یاغی بودنت به فروغ رفته!نمیدانم چقدرشبیه فروغ هستم اما،اینروزها یک وجه اشتراک بسیاربزرگ بافروغ دارم...که شده سوهان روح و جانم...در هر صورت من نیز سردم است،من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...من نیز دیر زمانیست که به آغاز فصل سرد ایمان آورده ام،زوال عزیز دلم گرفته است،دلم گرفته است،به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم،چراغ های رابطه تاریکند،کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد،کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد،پرواز را بخاطر بسپار،پرنده مردنی ست...نمیدانم من از جنس دیگران نیستم یا دیگران از جنس من نیستند،نمیدانم من دیگران را نمیفهمم یا دیگران من را،نمیدانم و دیگر در پی دانستنش هم نخواهم بود،چه اهمیت دارد؟زمانی میگفتم روزهای بدمیگذرند،روزهای خوب ما هم خواهند رسید،اینروزها میگویم روزهای بد میگذرند،بدتر از این روزها هم می آیند و می گذرند،پس دیگر خیلی خودم را درگیر درست کردن اوضاع نمیکنم،یک جایی در تنهایی ام زندگی را متوقف کرده ام،یک جای ساکت و آرام،همانجانشسته ام و دارم مینویسم،نوشتن تنها چیزی ست که در این دنیا برایم باقی مانده:
به درختی میمانم...
از پای افتاده...
که جماعتی تبر به دست،از خجالتش درآمده اند...
و اینکه بالاخره با پاییز به توافق رسیده ام،همه ی روزها،ماه ها و فصلهای زندگی ام پاییز است،پاییزی غمزده و سرد...
اینروزها پاییز احساس من است،برگ ریزان عشقش،خزان یادش،دل را به سلاخ خانه ی عقل سپرده ام،احساسم را به دار آویخته ام،شور عشقش را از پانشانده ام،اینروزها خود واقعی ام را برای خویشتن خویش،دوباره به تصویر کشانده ام،قرابت ماندگاریست میان روزگار من و چشمانش،هر دو سیاه و ظلمانی،هر دو بی رحم و ویرانگر،با این همه اینروزها،تصویر نگاهش را از دنیایم زدوده ام،اینروزها حس در کنارش بودن را به فراموشی سپرده ام...
زوال جان...ما به دنیا نیامدیم،دنیا به ما نیامد...!!!
فدای تووو ....خوش به حالت دوست من که هنوز اونقدر استقلال داری که میتونی تو حریم خودتو پیله دورت اروم و تنهااا زندگی کنی ...من یه ذره که استقلال ندارم تو حال خودم باشم که هیچ بلکه باید بتازم تا اطرافیانم ذره ای غم نشینه تو دلشووون ...باور کن اسکار واسه نقش من کمه ....بس که مجبورم با درد گنگی که دارم سازش کنمو سازش و با دلی شکسته نه له شده و پر پر شده و بغض تو گلوم جیغ بزنم و اظهار خوشبتی کنم پایکوبی کنم و هزار غلط دیگه بکنم ...همه اونایی که مست میکنن خوشو بی خونواده نیستن بلکه بعضیام مثه من می میخورن تا بتونن شده  ثانیه ای فارغ شن از فکر و خیال و تنها گریزشون مستیه ...هرچند مستیم درد منو دیگه دوا نمیکنه ...من از کسی گله ندارم گنجایش بحثم ندارم انتظار درکم ندارم اماااا ....هیچی وقتی کسی خداروشکر درد تورو نداره نداره دیگه پس نمیفهمه کسی منو تورو عزیزم ....اینجاا تو رو خیلیااا محکوم کردن امااا طفلیاا نمیفهمن لمس نکردن ...نمیدونن بعضیااا دورو برشون بی هیچ گناهی محکوم شدن به بدبخت بودن !!!!!!هی دوستان آزیتا من نه از نظر مالی مشکل دارم نه شکست عشقی خوردم نه.......من همونیم که موهامو پرواز میدم تو اسمون از بوی عطر موهام دیوونه میشی پسر ...من رو میشناسی دختر همونیم که تو خیابونااا ویراژ میدم هزار تا فحش میدی که حروم خور معلوم نیس این پولارو از کجا میاره حرومزاده ...اما خبر نداری منتظر یه تصادفم به امید مردن میرم تو خیابوناا ویراژ میدم ...صبح تا چشمام به پنجره افتاب میخوره نور چشمامو میزنه پتورو میکشم رومو به زمینو زمون فحش میدم چرا باز هستم چرا زندم ...قصه تلخیه !
پاسخ:
خب چرا اینجوری هستی؟ فک نمیکنی نرمال نیست این حالت؟!!!!!!!!!!!!!
اره من نرمال نیستم میدوونم آزی جون ...شب و روزم پر از درده ..دردی که پایانی نداره ....دردی که همیشه همراهمه...دردم تنهایی نیست ...دردم بی عشقی نیست...درد من نبودن دوا از این و آن ...چون که عمرم شد تباه از این وآن ....همین بروووو تا آخرش....حالا فکر کن تکیه گاه کلی آدمم هستم منه ویرون و متزلزل ..!بیخیال ذهنتو خراب حرفام نکن ....خودم پالس منفیارو حس میکنم و تشعشع تلخیاروو از حرفام
پاسخ:
خب چرا یه فکری نمیکنی که کمی حالت بهتر شه؟:/
۱۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۲۰ تنهاترین دختر دنیا...
سپاس زوال عزیز،من خیلی متوجه نشدم مشکل شما چیست،اما همین که با من سرجنگ  نداشتی خوب است،همین خوب است،میدانی زوال زندگی را باید بهانه ای باشد،این نفس ها برای اینکه به شماره نیفتد باید بهانه ای باشد،نمیشود که همینطور راست راست راه بروی و بی دلیل زندگی کنی،نمیشود،باید به یک چیزی وصل شوی،یک جایی که از رویش پرت نشوی،یک جایی که زیرش خالی نشود،یک جایی که برزمین نخوری،باید یک جایی باشد،یک جایی که قفس نباشد،دور تا دورش پنجره باشد،میدانی این کتابها آدم را به هیچ جا نمیرساند،همین کتابهای روانشناسی و عرفانی را می گویم،اوشو،وین دایر،مولانا و ...روزگاری دوستشان میداشتم،اما حالا به روزهایی که دوستشان داشتم خنده ام میگیرد،میدانی به زمین بی کشت و زرع میماند وجودم،مانند سرزمینی هستم که در آن انقلابی بس بزرگ صورت گرفته است،شاهش فراری شده،مردمانش همه قلع و قمع شده اند و گرگها بر اجساد به جای مانده به سور نشسته اند،درونم آشوبی تمام ناشدنیست،عشق نیست،یک چیزی فراتر از آن،در آتش بدون دود نادر ابراهیمی خوانده بودم عشق مثل انقلاب است،درون من اما طوفان پس از انقلاب است،آن خرده آشوب های پس از انقلاب،آن حملات انتحاری بازماندگان که هی منفجرم میکنند،که هی تخریبم میکنند،هی ویرانترم میکنند،حال اینروزهایم اینگونه است،پس لرزه های پس از آن زلزله ی مهیب،انگار میخواهد آن چند دیواری که نصفه و نیمه سالم مانده،آن ها را هم تخریب کند و انگار که هیچ پایانی برای این حال خراب و روزگار آشفته ام نیست،من تسلیم شدم،شمشیرم را انداخته ام،برایم مهم نیست قرار است چه شود،اصلا برایم مهم نیست چه سرنوشتی در انتظار من است،به پوچی رسیده ام،با اینهمه هنوز سنگ صبور برادرم هستم،سه ساعت لبه ی تختم می نشیند و من از همین حرفهای روشنفکرانه و روانشناسه ای که دوستان به من گفتند،برایش میگویم و حالش را خوب میکنم،45 دقیقه با خواهرم که در شهر دیگری زندگی میکند،تلفنی از همین حرفهای روشنفکرانه و روانشناسه میزنم و حال او هم خوب میشود،بعد میروم سراغ پدرم،میگویم:نگران چیزی نباش،من درستش میکنم و پدرم هم فکر میکند من میتوانم ... درستش کنم،خیالش راحت میشود،بعد میروم سراغ کیفم،رنگ مویی که خریدم را در میاورم،به خواهرم میدهم:موهای مامان رو رنگ کن،خیلی سفید شدن،نگو من خریدمش،و بعد مادرم موهایش را رنگ میکند و لبخند میزند و راه به راه قربان صدقه ی دختر کوچولویش میرود که برایش رنگ مو خریده،و من دوباره تنها و بی پناه و ناامید به گوشه ی تنهایی هایم میروم،خسته شدم زوال،زیر بار اینهمه بدبختی کم آوردم،کاش کسی هم بود که به فکر من بود،نگرانم میشد،به من امید میداد،حالم را با حرفهایش خوب میکرد،کاش کسی بود...با همه ی این حرفها...تو خوب باش زوال...من خوب بودن از یادم رفته اما تو خوب باش،نمیدانم چگونه و چطور...خودت چطور و چگونه اش را بیاب،اگر هنوز کورسوی امیدی در دلت هست...سعی کن خوب باشی...نه به خاطر کسانی که به بودنت نیاز دارند،به خاطر خودت خوب باش...من اما دیریست به خاطر خودم بودن از یاد رفته است...
*راستی یک جایی غیر از این جا حرف بزنیم،آخه اینجا زحمت تایید حرفهامون یعنی کامنت هامون،افتاده گردن مدیر این وبگاه...یه وقتی موجبات خستگی شون رو فراهم نکنیم*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">