۱۰
اسفند ۹۳
این پست رو میخواستم همون فردای پست قبلی بنویسمش ، اما ننوشتم ، چون اون موقع بعد از خوندن چند تا کامنت از بعضی از شماها حسابی پر از انرژی منفی بودم، اگر این پست رو مینوشم بعید نبود پر از الفاظ رکیک بشه! پس دست نگه داشتم و گذاشتم یه تایمی بگذره، گذاشتم تاثیر اون جمله ها بپره و کلا برام بی اهمیت بشن ، اما حالا این پست رو مینویسم نه از روی عصبانیت که از روی بی جواب نذاشتنِ بعضی تفکرات و بعضی حرفها...
وبلاگ من هیچوقت یه وبلاگ روزنوشت نبوده و نمیخواستم که باشه ، اگه پستهایی توش نوشتم که از اتفاقا روزمره بوده واسه این بوده که اون لحظات و حسهاشون رو با شما قسمت کنم اما هیچوقت داستان زندگیم رو اینجا با جزئیات ننوشتم! جالبه که کسایی که نوشته های یه وبلاگ رو میخونن کم کم احساس آب و گِل داری بهشون دست میده و انگار وظیفهء نویسنده میدونن که اونا رو از همه چیز باخبر کنه یا براشون توضیح بده... خب این همه صرفا تقصیر خواننده ها نیست ، مقداریشم تقصیر اون فکریه که برای نوشتن مدام تذکر میده که اینو بنویس مخاطبها خوششون میاد یا اینو ننویس مخاطبها بدشون میاد! البته که سیاست من از اولم برای نوشتن این نبوده منتها چند صباحی تحت القا و تاثیر شخص دومی این کار رو کردم و این شد که این شد...
با خوندن بعضی از کامنتهای پست قبل خیلی برام جالب بود که بعضی از شماها چطور فکر میکردید و میکنید که من آزیتا.م زاده یه دختر ٢٨ ساله که در آستانهء ٢٩ سالگی قرار داره که تحصیل کرده است که روابط اجتماعیش خیلی خوبه که میتونه راحت حرف بزنه و بنویسه که خیلی از مهارتها رو بطور نصفه و نیمه یا کامل بلده، که شجاع و کله خره که از چیزهای کمی تو این دنیا میترسه که محبت کردن رو بلده و خیلی سازگار و تطبیق پذیره، که موجودیه که با قلبش زندگی میکنه و از زیبایی ظاهری هم نه در حد اعلا ولی تا قسمتی بهره منده و ....و....و... ممکنه که تا به این سن برسه و تنها باشه و بمونه!!! اون جملات بالا رو نگفتم که از خودم تعریف کرده باشم ، فقط خواستم یه جمع بندی از من تو ذهنتون باشه! اون وقت چی میشه که بعضیها پیش خودشون فکر میکنند که من امکان داره تنها باشم و بمونم! بعد مثلا من بیام اینجا از عشق و شکست و دلخوری و دلتنگی بنویسم اما همهء این نوشته ها مخاطب نداشته باشن! مثلا بعضیها چی پیش خودشون فکر میکنند که من میتونستم از تو همین وبلاگم یه عالمه دوست و دوست پسر و حتی شوهر داشته باشم چه برسه به محل کار رو ، زندگی و تحصیل و غیره! خواستم بگم شاید آدمها بعضی وقتها یه چیزهایی رو ننویسن یا نگن ولی خوبه که یکم فکر کنیم یکم دو دو تا چهار تا کنیم ، ببینیم چه چیزی بیشتر به واقعیت میخوره ! بعد بیایم طرف رو محکوم کنیم به دروغگویی یا مرموزی! آره راست میگید من هیچوقت بطور مستقیم از مردی که تو زندگیم بوده و هست حرف نزدم اما با کمی دقت راحت میشد فهمید که حتما کسی هست ! حالا اینکه اون کیه و کجاعه و چکارست ، یه چیز کاملا شخصیه که فکر نمیکنم به غریبه ها مربوط باشه! به نظر من اختیار وبلاگ دست نویسنده اشه ، حق انتخاب اینکه هم که یه وبلاگ خونده بشه یا نه هم با مخاطبه! ولی به نظر من هیچ کدوم از طرفین حق اینو ندارن که از هم دیگه توقع بیجا داشته باشن! شما میتونین بلاگری رو دوست داشته باشین یا نداشته باشین اما نمیتونین ازش طلبکار باشین! بلاگر هم میتونه مخاطبهایی رو دوست داشته باشه و یه سری رو دوست نداشته باشه ولی حق نداره ازشون طلبکار باشه! منم دیگه به کسی اجازه نمیدم واسه این نقطهء خیلی شخصیه ذهنم یعنی وبلاگم، تصمیم بگیره و یا سیاستی اجرا کنه! اینجا مثل تنها چیزهایی که کاملا از آنِ من هستن ، یعنی روح و تنم ، کاملا باید از آنِ من باشه و از آنِ من بمونه... از اینکه قضاوتم کنن خوشم نمیاد اما در عین حال برام مهم نیست... من نه نگاه آدمها واسم مهمه نه قضاوتشون نه فکرشون... به نظر من عمر ماها کوتاهتر از اونیه که بخوایم طوری زندگی کنیم که دیگران میخوان اونم در حالی که همیشه یه عدهء ناراضی پیدا میشن، پس همونطوری رفتار میکنم که خودم راحتم و از زندگیم لذت میبرم ، از همهء چیزهایی که میخوان به من شکل و قالب بدن متنفرم و تا آخرین توانم باهاشون مقابله میکنم! بزرگترین مسئولیت زندگیه ما ،خودمونیم! هر کی دوست داره ،قضاوت کنه ، فحش بده ، مهم اینه که تهش اونی که شاد و بی کینه است ، منم !
آهای شماهایی که منو دوست دارید ، منم عاشقتونم آخه دل به دل راه داره! چه اهمیت داره گاه اگر میرویند قارچهای غربت :)
منتظر سفرنامه باشید ، تو راهه ....
۹۳/۱۲/۱۰