چون تازه داستان آقای شادی رو شروع کردیم ، گفتم فعلا دومین قسمت رو زود بذارم تا بیشتر ایشون تو وبلاگ جا بیفتن :)
این شما و این قسمت دوم آقای شادی
کتک خوردنم از این سه نفر، سه تا پیامد مهم تو زندگیم داشت:
اول، هر موقع رستم رو تو محل میدیدم دُمم رو میذاشتم رو کولم و فرار میکردم و کلا کمتر تو محل آفتابی میشدم.
دوم، پیش خودم گفتم حالا که نامه ام رو واسه شادی نوشتم و حرف دلم رو زدم، پس بیشتر از این به سواد نیاز ندارم. این شد که بعد از شش ماه تلاش بی وقفه در جهت یادگیری سواد، ترک تحصیل کردم !!!
سوم اینکه یک مشغله فکری جدید برام به وجود اومد که آیا شادی از متن نامه ام مطلع شده یا اینکه داداشش چیزی بهش نگفته و یکراست اومد دم خونمون تا مشت بکوبه به فکم! خودم که فکر میکردم شادی چیزی نمیدونه.
چند روزی گذشت و درد کتک هایی که خورده بودم کمی تسکین پیدا کرد و در این مدت من به فکر نقشه ای جدید برای نشون دادن عشقم به شادی بودم! تصمیم گرفتم یه روز که شادی تو کوچه داره بازی میکنه، یکی از گلهای باغچه رو بکنم و برم بدم بهش! چند روزی پشت در حیاط وایمیستادم و به کوچه زُل میزدم و انتظار میکشیدم که شادی بیاد تو کوچه. ولی تا دلتون بخواد رستم میومد و می رفت ولی خبری از شادی نبود که نبود.
بعد از چند روز شادی دم غروب با یه چادر سفید گل گلی با مامانش از خونشون اومد بیرون. منم سریع دو تا شاخه گل چیدم و بدو بدو پشت سرشون راه افتادم. همش حواسم به پشت سرم بود که یه وقت سر و کله رستم پیدا نشه. مامان شادی هم که هر موقع میومد خونمون من رو کلی تحویل می گرفت و من فکر میکردم که دوست داره دامادش بشم واسه همین خیالم راحت بود که کاریم نداره. بهشون نزدیکتر شدم و صدا زدم: خاله! خاله!
مامان شادی، بلقیس خانوم برگشت و با تعجب به من نگاه کرد و گفت: پرویز! اینجا چکار میکنی؟ چی شده خاله؟!
یه لحظه ترسیدم و دست و پاهام رو گم کردم و نمی دونستم چی بگم که یکهو یکی از شاخه گلها رو دادم بهش و گفتم که این رو بابام حاج اصغر خان داده که بدم به شما و بگم دوستتون داره !!! این یکی هم بدم به دخترتون شادی!
نمی دونم چی شد که بلقیس شاخه گلها رو زد به زمین شروع کرد به داد و هوار و جیغ و داد و بد و بیراه گفتن به حاج اصغر خان و همش میگفت این بی چشم و رو کجاست که جفت چشاش رو در بیارم!
<<ادامه دارد>>