۲۲
مهر ۹۰
تنهایی رفتم سینما...ساعت 6:50 بود.؛جلوی گیشه بلیط فروشی کلی صف؛سانس 7 «سعادت آباد» داشت...که بلیطش تموم شده بود...میخواستم واسه سانس 7:30 «یک حبه قند» رو بگیرم...رسیدم به باجه یه خانمی پیدا شد گفت:آقا ما دیروز چهار تا بلیط خریدیم امشب یکیمون نیومده میخوام یکیشو پس بدم...دیگه نذاشتم آقا بگه که پس نمیگیریم...!
ساعت 7رفتم تو سالن،تا خرخره پر بود همه صندلیها...هی منتظر شدم ببینم کی میاد سمت چپ من مییشینه...تا آخر فیلم تنها صندلی خالی سالن صندلی کناری من بود! که وجود یه دوست خیالی مهربون رو واسم تداعی میکرد...
بیشتر از خود فیلم ،این اتفاقهای امشب واسم جالب بود!
۹۰/۰۷/۲۲